در گريز از شهر نقابها...
مسير مخفي يادها!
اميد مافي
در پسِ چشمانِ نويسندهاي عاصي كه از چهچهه چكاوكها در سينهاش خبري نيست، شهري بزك دوزك شده موج ميزند؛ شهري چاسانفاسان كه با نورهاي مصنوعي خويش، خامــوشي روح آدمــي را ميپوشاند و با همهمه بيامانش، فريادهاي خاموش را در نطفه خفه ميكند. قلم به دست مغبون كه از ضرب مداوم نغمههاي سُكرآور خسته شده، در انديشه مأمن و ملجأيي است دور از دسترسِ ماسكهاي انساني و ديوارهاي بلندِ تبختر و تفرعن.
نويسنده دفن شده در عكسهاي آنالوگ دهه شصت، كومهاي ميخواهد بيدر، بيديوار، بيپنجره. جايي كه باد بهرغم هاي و هوي بسيار بتواند بدون ويزا رفت و آمد كند، قنديل يخ زده ماه بر صفحه سفيد كاغذهايش بتابد و باران بر بام ويران ترانههاي خراباتي را زمزمه كند. چنين آشيانهاي نه حريم دارد و نه حصار؛ تنها حريمش، صداقتِ طبيعت است و تنها حصارش آغوشِ بازِ دشتهاي سبز و كوههاي استوار.
نويسنده مغموم از آه فروخورده تابستان و از تطاول پاييز در راه گريزان است. از نگاههاي محاسبهگر، لبخندهاي مصلحتي، واژههاي يائسه كه بوي دروغ ميدهند به حدت گريزان است. او در تنهايي خودخواستهاش، براي واژهها لالايي ميخواند؛ واژههايي لال و زلال كه چون چشمهاي از ميان سنگها ميجوشند و تا شنگرف آسمان بال ميگشايند و هيچ نيرويي ياراي ايستادن در برابرشان را ندارد.
و اينچنين است كه نويسنده مغروق در پستوي تنهايي، قلم را برميگيرد تا در سكوتِ بيكرانِ نيمه شب، جستي بزند و جهاني از معنا بيافريند؛ جهاني كه در آن، هيچ ديواري جز افقِ دوردست وجود نداشته باشد و هيچ صفيري به جز پرندگاني كه سفير آسمان قلمداد ميشوند، به گوش نميرسد.
حالا او ديگر در وهم و ظن و پندار نه زنداني شهر است و نه محبوس نگاهِ اغيار. او آزاد است.يله و رها در نشيمنگاه بيمرزِ خويش و در آغوشِ حقيقتي كه هر صبح با طلوع خورشيد تازه ميشود.چه تقديري!
رفتن هم حرف عجيبي است، شبيه اشتباه آمدن، گفت برميگردم و رفت و همه پلهاي پشت سرش را ويران كرد، همه ميدانستند ديگر باز نميگردد، اما بازگشت، بيهيچ پلي در راه، او مسير مخفي يادها را ميدانست...