سهراب (11)
علي نيكويي
سهراب كه پاسخهاي گستاخانه هجير را شنيد روي به او كرد و گفت: چقدر بيچاره و سياهبخت است گودرز كشوادگان كه چون تو پسر بيهنر و بيدانش و بدون زوربازويي دارد! تو از جنگ چه ميداني و كجا مردان جنگي ديدهاي؟! تو كجا نعرههايي كه مردان جنگجوي در ميدانهاي رزم بر پشت اسبانشان ميكشند را شنيدهاي كه در مقابل من اينچنين رستم را مياستايي؟! من اگر تيغ كشم مرگ بر هر كسي فروميآيد كه پيش روي من است.
هجير كه خشم سهراب را ديد با خود انديشيد اگر من نشان رستم را به اين جوان زورمند و پهلوان بدهم همان آغاز رزم به سراغ رستم خواهد شتافت و با اين بر و يال و بازو رستم جهانپهلوان به دست او كشته خواهد شد، آن وقت چه كسي از ايرانزمين پيدا ميشود كه تخت شاهي را نگاه دارد؟ بگذار مرا بكشد، مگر آن موبد دانا پندم نداد كه مرگ با سربلندي به از زنده بودني كه اسباب شادكامي دشمن است؛ اگر من خطا كنم و نشان رستم را به اين پهلوان توراني دهم او اول رستم و بعد گودرز و سپس هفتاد فرزند گزيده و پهلوان ايرانزمين را خواهد كشت، بگذار مرا بكشد تا ايران بماند كه ايران نباشد تن من مباد!
پس دلقوي كرد و به سهراب گفت: چرا اينقدر آشفتهاي و همه پرسشهايت از من پيرامون رستم جهانپهلوان است؟! اي سهراب تو نبايد به دنبال نبرد با او باشي! زيرا در آوردگاه چنان بر زمين ميكوبدت كه گرد از تنت برخيزد، فراموش نكن تو نميتواني پيلتن ايرانزمين را شكست بدهي!
سهراب كه سخنان دُرُشت هجير را شنيد روي ترش كرد و از روي اسب يك پشتدست بر دهان هجير زد و بر جايگاه خود بازگشت و لباس رزمش را پوشيد و بر سرش كلاهخود چيني نهاد و نيزهاش را در دست گرفت و اسبش را به ميدان نبرد تازاند در حالي كه خونش از خشم در جوش بود.
پهلوانان ايران چون او را در ميان ميدان ديدند در هيچكدامشان جرات پيدا نشد كه به رزمش شتابند پس سهراب در ميانه ميدان خروشيد و روي به شهريار ايران فرياد سر داد: اي كاووس شاه! در دشت نبرد چگونه مردي هستي؟! تو كه در جنگ با من نه تاب داري و نه جرات پا در ميدان نهادن چرا خودت را پادشاه ناميدهاي؟! ديشب در بزمي كه داشتم وقتي خبر كشته شدن ژند را برايم آوردند، سوگند سخت خوردم كه از ايرانيان يك نيزهدار را زنده نگذارم و تو را اي كاووس! زنده بردار كشم؛ حالا اگر مرد جنگي در سپاهت داري به ميدان نبرد با من بفرست.
باز صداي هيچ كدام از يلان و پهلوانان ايران در نيامد! سهراب كه سكوت سپاهيان ايرانزمين را بديد به سوي سراپرده شاهنشاه ايران يورش برد و چندين پردهسراي را از زمين بركند بر سراپرده شهريار ايران آسيب بزد و لشكر ايران چون گوران كه از چنگال شير ميگريزند از دم سهراب ميگريختند. كاووس شاه ترس و اندوهي بزرگ بر دلش افتاد و بر چاكرانش فرياد كشيد: كسي به سوي رستم رود و او را بهپيش من بخواند كه اينك جز رستم سواري ندارم كه بتواند همنبرد اين پهلوان شود؛ طوس به سرعت به سراپرده رستم درآمد و خبر يورش سهراب و پيام شاه ايران را به او رساند؛ رستم گفت: هر پادشاهي كه مرا فراخواند يا به من گنج و پاداش داد يا به مراسم بزم خواندم، تنها اين كاووس شاه بود كه جز رنج رزم براي من چيز ديگر نداشت؛ پس دستور داد رخش را زين كنند.
هياهوها از بيرون سراپرده به گوش رستم رسيد، سرش را از خيمه بيرون آورد تا ميدان جنگ را بنگرد كه ناگهان گيو پهلوان را ديد كه سوار بر اسب از مقابلش بر اسب تازان گريخت، گرگين يل را ديد هراسان رو به چاكران رستم كه زين رخش را آماده ميكردند فرياد ميزد كه دست بجنبانيد، رهام پهلوان را ديد كه روي اسب آشفته بود و طوس لباسِ جنگي در دستش و هر پهلوان ايرانسپاه تا به پهلوان ديگر ميرسيد فرياد ميكشيد كه دست بجنبانيد و زود باشيد! آشوبي در سپاه ايرانزمين بود. رستم در انديشه فرو رفت و با خود گفت: اينبار خود اهريمن به ايران تاخته است يا صبح رستاخيز گرديده؛ وگرنه يورش يك پهلوان چنين آشوبي بر سپاه ايرانزمين نميتواند به بار آورد! پس به سرعت جامه جنگي خود كه از پوست ببر بود را به تن كرد و كمربند كياني را بر ميان بست و فرماندگي سپاه را به برادرش زواره سپرد و روي رخش بنشست و از پشت سرش درفشش را ببردند و رستم با صورتي خشمگين پا به ميدان نبرد نهاد.
چشمش به سهراب افتاد با آن بازوان و كلاه و سينه ستبرش كه مانند سام پهلوان بود؛ روي به سهراب گفت: بيا به ميانه ميدان تا با يكديگر روبهرو شويم. سهراب دو دستش را به هم ماليد و سوي آوردگاهي كه پيشاپيش سپاهيان ايران و توران بود درآمدند.
سهراب در آوردگاه روي به رستم نمود و به تمسخر گفت: براي من جنگ و پيكار با تو دشوار نيست؛ اما تو اگر ميخواهي يار ديگري از ميان پهلوانان ايران كنار خود بياور؛ زيرا اين ميدان جاي تو نيست و گمان نميبرم تو توان ايستادن در برابر يكمشت مرا داشته باشي! هرچند بالابلندي و بازوان و كتف پهلواني داري؛ اما افسوس كه پيري بر تو ستم كرد اي پهلوان!
رستم روي به سهراب كرد و گفت: اي جوانمرد! هرچه سخن راندن گرمونرم است؛ اما فراموش نكن زمين [ميدان عمل] سرد و خشك است! تا امروز كه پير گشتهام بسيار ميدانهاي نبرد ديدهام و چه سپاههايي كه پشتشان بر زمين زدهام و هيچگاه شكست نخوردهام؛ اكنون با من بجنگ؛ اگر زنده ماندي ديگر از رويارويي با نهنگ هم مترس!
سهراب گفت: سخني از تو ميپرسم؛ اما راست پاسخم را بده؛ ميانديشم تو رستم هستي! از پشت سام نيرم.
رستم گفت: من رستم نيستم و از پشت سام سوار هم نيستم! او بزرگ پهلوان است و من كوچكتر از اويم؛ مگر نميبيني نه تختي دارم و نه افسري.
آخرين اميد سهراب هم نااميد شد و روز روشنش تيره شد.