آفتابی در سایهسار برگریزان!
امید مافی
در امتداد آفتاب ولرمِ ابتدای برگریزان و بر کناره خیابانِ خستگی و بازنشستگی، خانجون با روسری خردلی روی زمین نشسته است. پیش پایش، ظرفهای شیشهایِ و پلاستیکی آبلیمو و آبغوره، مانند گنجینهای از رنج و عشق، در چند ردیف چیده شدهاند. نگاهش آرام و عمیق، به رهگذران است. هر خریدار، یک برگ امید و هر اسکناس، پلهای به سوی آرزویی نه خیلی محال برای زنی که شادیاش به دم بادبادکی بند است.
در روزگار استیلای اینفلوئنسرها دستهای پینه بسته مادربزرگ، کهننامهای است از تلاشی به قدر یک عمر و چهرهاش نقشهای است از گذر روزهای صعب و سرد. اما سُهرهها و سارها در قلبش، آوازی شیرین میخوانند. آواز کفشهای نو برای نوهها و لباسهای رنگینی که بر تن فقر و تنگدستی، شکوه و شوکت میپوشانند. پیرزن با هر شیشهای که میفروشد، تکهای از اندوه خانوادهای مستمند را به نور شعف تبدیل میکند و لختی به مشعوفترین موجود دنیا بدل می شود.
این زنِ جگرآور، ماه را به دامن میگیرد در کارگاهِ عشق و گوهر میفروشد. شیشههایِ ترش و شیرین و ملس، عصاره صبر و شهد امید بانویی هستند که دست نیاز به سوی هیچ تنابندهای دراز نمیکند.همو که مویه و زنجموره، کوهی از آرزوهای کال را بر دوش میکشد و با وقار و وزانت، در جستوجوی خوشبختی خانوادهاش به رهگذران آبلیموی تازه تعارف می کند.
آسمان بالای سر زنی که اجاق خیالش گرم است، سقفِ آرزوهای اوست و زمین، زیر پایش راهِ رویش برکت.تجربه میگوید دستانی که به عشق گشوده شوند، هرگز خالی نمیمانند و اینگونه است که فروغ چشمان مادربزرگ، روشنیِ عشق به نوهها و نتیجهها را در خود دارد و از خورشید هم درخشانتر است... و اینگونه است که تمام لیموهای جهان زیبایی زنی سالمند را به ودیعه گرفتهاند.
باشد که در این بلاروزگار نسیم مهر، بیرق تلاشش را به اهتزاز درآورد و رهگذران، از سرِ مهر و احترام، از کنارِ بساطش به سهولت نگذرند.او نه فقط یک فروشنده ساده که بانوی قصرِ طلایی محبت است. قصری که بنیانش بر عشق و دلدادگی استوار است، حتی اگر دیوارهایش از سادهترین خشتها باشند. به جای تو در آغوشم گرفتم زانوانم را/کجا باید بگیرم من سراغِ مهربانم را/نگاهِ ماهِ تو مادر به زیرِ ابرِ دلتنگیست/من آن کاهم که میخواهم نگاهِ کهکشانم را/امیدِ دیدنت از نو مرا مشتاقِ رفتن کرد/ بیا آمادهام امشب بگیر از من جهانم را...