نگاهي به نمايشنامه «وصال در وادي وحشت» اثر وجدي مُعود
سوگخندي در دل جنگ
نسيم خليلي
«سوگخندي در چهار صحنه»، توضيحي دراماتيك است بر نمايشنامهاي كه وجدي معود/معوض لبناني درباره زندگي در جنگ نوشته است؛ نمايشنامهاي شورانگيز در لفافي از صداي بمب و اندوه و باران و اميد، عشق، خانواده و تقديس مرگ در جنگ: «فراموش نكن نائل! داداش كوچولوي من! شور زندگي من! من دارم ميبينم، آره وقتي رو ميبينم كه استخوناي تو رشد ميكنن و تابوتت رو ميشكافن، آهسته به بالا رشد ميكنن و به يه سرو كهن بدل ميشن! بعد مردم ميان زير سايه شاخههاي تو...» قهرمانان مفلوك و غمگين روايت وجدي، در خانهاي خالي از غذا و زندگي، شورمندانه در تدارك يك عروسي خيالياند براي دختر به مجنون مانندهشان، نائله، باشد كه با چنين اميد جنونواري به زندگي بازگردد؛ آنها با طنازي و اندوه، ميزي براي شام عروسي تخيليشان ميچينند و غذايشان سيبزمينيهاي فاسد است و گاهي عطر قهوه و گفتوگوهايي در دل صداي ممتد انفجار بمبها، گفتوگوهايي كه بشارت زندگي زيباي پساجنگ را ميدهند و در اين ميان چنان مستاصلاند كه گاه ماليخولياوار در جنگ، شكوه و زيبايي ميبينند: «چرا جنگ اينقدر زيباست؟ چرا نميتونم چشم ازش بردارم؟ اين آتيشبازي خيرهكنندهست... همهش زيبايي محضه.» و بعدتر گويي وجدي دارد خودش را هم به ميان قصهاش ميكشاند، هنرمندي كه رنج و اندوه نهفته در جنگ را به سوگخند باشكوهي در چهارصحنه شورانگيز بدل كرده است: «نكنه هنرمنداي بزرگ كشور دارن يه جشن بزرگ برگزار ميكنن؟ كي ميتونه چيزي به عظمت و جاذبه جنگ خلق كنه.» و به اين ترتيب است كه ميتوان گفت نائله در ميان ديگر قهرمانان روايت وجدي خوشبختتر است چون كه در اوج رنج و تباهي جنگ، چشمانش ماليخولياوار به تماشاي شكوه و زيبايي عروج كردهاند اما بقيه، به استيصال رسيدهاند و به دنبال رهايياند و وجدي با قلم سحرانگيزش اين حالات را با ديالوگهايش به تصوير كشيده است مثلا آنجا كه مادر، نزهه، از تولد دخترش حرف ميزند كه گويي بشارتي براي رستگاري بوده است آن مادرانگي و اكنون در دل جنگ آن رستگاري را بازميجويد: «رستگاري اي خدا! همون رستگاري كه به لطف خودت، همون موقع تولدش بهم نشون دادي! يادته تو با تموم نورانيتت خودتو به من نشون دادي... خدايا اون خلاصي بعد از زايمان رو يادته؟ حس ميكردم نوري بود كه ازم بيرون سريد، نوري كه تمام زندگيمو روشن كرده! خداجون، اون نوري كه از اعماقم بيرون پاشيد نور تو بود! كجايي؟ لطف و رحمتت كجاست؟ رستگاريات كجاست؟ آه توي اين كشت و كشتار رستگاري وجود نداره.» و اين همان حس آشناي هر جنگزدهاي است كه در دل بحران نه چيزي در آينده، كه شكوهي در گذشته را بازميجويد و اين ديالوگها در صداهاي كوبنده پسزمينه روايت ميشوند، صداي تكتيراندازها، پدافندها، بمبها، موشكها و زندگي مثل سبزه كوچك مقاومي است كه از درز ديوار و توي شورهزار ميرويد و وجدي اين اميد شاعرانه را در طنزي تلخ، در كوشش براي جشن عروسي محقرانهاي در جنگ، بدون آنكه دامادي وجود داشته باشد، در اين نمايشنامه ميگنجاند تو گويي تدارك اين عروسي واكنش دراماتيك اين خانواده به جنگ خانمانبرانداز پشت پنجرههاي خانه است و در اين ميان كودك قصه از صعوبت جنگ بر شانههاي نحيف كودكان ميگويد از اينكه او بايد به معصوميت و بيخبري كودكانهاش برگردد و با دوستانش در كوچه بازي كند و نميتواند و جنگ يك روز تمام ميشود اما روزهاي پس از اين جنگ فرساينده به راستي چگونه خواهند بود؟