چه چيزي انسان را تعريف ميكند؟
كامران مشفقآراني
كيست كه در آينه به من خيره شده؟ يك مجموعه زيستي حاصل ميليونها سال تكامل؟ يا چيزي فراتر از اين ساختار فيزيكي كه من را تبديل به «من» كرده؟ اين پرسش قديمي است، خيليها پيش از من و شايد اكثر اين افراد اين سوال را به روشهاي گوناگون و در شرايطهاي متفاوت از خودشان پرسيدهاند. امروزه با ظهور هوش مصنوعي و مهندسي ژنتيك، ابعاد اين پرسش تازهتر و پيچيدهتر شده. ديگر به راحتي نميتوان با اطمينان گفت مرز ميان انسان و غيرانسان كجاست، يعني معني حيات و ساختار زيستي از اساس در حال تغيير است.
در روايتهاي علمي-تخيلي معاصر، مثل آنچه اخيرا در سريالAlien: Earth ميبينيم، اين مرزها مدام به چالش كشيده ميشوند. تصور كنيد ذهن انساني را در كالبدي مصنوعي قرار دهند، آيا آن موجود همچنان انسان است؟ اگر خاطرات، احساسات و افكار همان باشند، اما بدن متفاوت، كدام يك تعيينكننده هويت ماست؟ اين ديگر فقط سرگرمي سينمايي نيست؛ دانشمندان خيلي وقت است كه به صورت عملي و واقعي روي مساله انتقال آگاهي كار ميكنند.
ما عادت داريم انسان بودن را با ويژگيهاي ملموس و از ديدگاه سنتي خودمان تعريف كنيم: قلبي كه ميتپد، مغزي كه فكر ميكند، دستاني كه لمس ميكنند، اما حالا بايد بپرسيم آيا اينها ضرورياند يا فقط تصادفي؟ اگر كسي با قلب مصنوعي زندگي كند، كمتر انسان است؟ اگر بخشي از مغزش را جايگزين كنند چطور؟ كجاي اين طيف گسترده است كه ديگر انسانيت گم ميشود؟
اين روزها كم نيستند تبليغات شركتهاي بزرگ فناوري كه وعده جاودانگي را در آينده نه چندان دور ميدهند، مدعي هستند كه ميتوانند مرگ را شكست دهند، ذهن را در فضاي ديجيتال ذخيره كنند و برخي خواص شايد براي هميشه زنده بمانند. اما آيا زندگي بدون مرگ همچنان زندگي است؟ آيا انساني كه نميميرد، انسان ميماند؟ به عقيده من بخشي از آنچه ما را تعريف ميكند، همين فناپذيريمان است، همين آگاهي از پايان است كه به لحظاتمان معنا ميبخشد.
پارادوكس جالب ماجرا اينجاست؛ هر چه بيشتر تلاش ميكنيم انسان را بازتعريف و بازسازي كنيم، بيشتر از خودمان دور ميشويم. گويي در تلاش براي كامل شدن، هر لحظه بيش از گذشته چيزي اساسي را از دست ميدهيم. مثل كسي كه آنقدر عكس يك منظره را ويرايش كند كه ديگر شباهتي به واقعيت نداشته باشد.
فيلسوفان قرن بيستم، از فوكو تا هايدگر، هشدار ميدادند كه قدرتهاي اقتصادي و سياسي به تدريج كنترل بيشتري بر بدن و زندگي ما پيدا ميكنند. امروز اين هشدارها براي ما عينيتر شدهاند، شركتهايي كه دادههاي ژنتيكي ما را جمع ميكنند، اپليكيشنهايي كه احساساتمان را رصد ميكنند، الگوريتمهايي كه تصميماتمان را پيشبيني ميكنند. انگار داريم به مجموعهاي از اطلاعات قابل دستكاري تبديل ميشويم.
اما شايد مشكل از جاي ديگري شروع شود، از همان لحظه كه فكر كرديم ميتوانيم انسان را مثل ماشين تجزيه و تركيب كنيم. وقتي گفتيم مغز فقط كامپيوتري پيچيده است، قلب فقط پمپي براي خون، احساسات و عشق فقط واكنشهاي شيميايياند و هزاران مثال قابل دسترس از همين دست، اين تقليلگرايي راه را براي دستكاريهاي بيشتر باز كرد.
نكته اينجاست كه وقتي با موجودي غيرانساني؛ چه هوش مصنوعي، چه موجود فضايي فرضي مواجه ميشويم، ناگهان متوجه ميشويم، نميدانيم چطور انسانيت خودمان را توضيح دهيم. ميگوييم ما احساس داريم، اما ماشينها هم ممكن است ادعاي احساس كنند، ميگوييم ما خلاق هستيم، اما الگوريتمها هم موسيقي ميسازند و نقاشي ميكشند، ميگوييم ما آگاهيم، اما آگاهي را نميتوانيم تعريف كنيم.
اين سردرگمي فقط فلسفي نيست، وقتي قوانين بايد تصميم بگيرند يك موجود پيوندي انسان-ماشين چه حقوقي دارد، وقتي پزشكان بايد بگويند تا كجا ميتوان بدن را تغيير داد، وقتي والدين بايد انتخاب كنند ژن فرزندشان را ويرايش كنند يا نه، اين پرسشها عملي و فوري ميشوند. شايد پاسخ در پذيرش اين باشد كه انسان هرگز چيز ثابتي نبوده، هميشه در حال تغيير بودهايم، با ابزارهايمان، با محيطمان، با يكديگر. آنچه ما را انسان ميكند شايد نه در ذات ثابتي، بلكه در همين توانايي تغيير و انطباق باشد. در توانايي پرسيدن «من كيستم؟» حتي وقتي پاسخي نداريم. اما بايد مراقب باشيم در اين مسير، در تلاش براي فراتر رفتن از خودمان، آن چيز نامشخص، اما حياتي را كه انسانيتمان ميناميم از دست ندهيم، چون وقتي آن را از دست بدهيم، ديگر حتي نميدانيم چه چيزي را گم كردهايم.
اگر روزي برسد كه همه چيز دربارهمان قابل اندازهگيري و پيشبيني باشد، اگر ديگر جايي براي پرسش بيجواب باقي نماند، آن وقت شايد به نهايت شباهت با همان دستگاههايي رسيدهايم كه امروز ساختهايم. زيبايي و راز انسان بودن در همين ناتمام بودن بهطور استمراري است، در همين حفرهاي كه هيچ فناورياي و هيچ علمي قادر به پر كردنش دستكم تا آينده نزديك نيست و شايد بهتر باشد به جاي فرار از اين نقص، آن را به عنوان عميقترين امكان زندگي بپذيريم، جايي كه تخيل، احساس، شهود و ميل بيپايان به آفرينش همچنان ما را به حركت وادار ميكند و مانع از فراموشي اصالت وجوديمان ميشود.