بازتعريف قدرت در اوراسيا و پيامدهاي منطقهاي
با درنظر گرفتن تجربه جنگهاي منطقهاي اخير- ازجمله «جنگ ۱۲ روزه» در محور غربي- ميتوان گفت تمركز ايالاتمتحده بر بخش شرقي ايران، ميتواند مكمل راهبرد چندوجهي محاصره پيراموني تهران باشد. بدينترتيب، بگرام در كنار پايگاههاي امريكايي در پاكستان، ازبكستان و تاجيكستان، به پيكره نظام نظارتي در سراسر شرق اوراسيا تبديل خواهد شد كه هدفي آشكار دارد: محدودسازي توان اطلاعاتي و دفاعي ايران در عمق استراتژيك خود.
بگرام و معادله چين: از سينكيانگ تا كمربند و جاده
از منظر چين نيز، احياي بگرام حامل پيامهاي ژئواقتصادي و امنيتي جدي است. مسيرهاي زميني اصلي پروژه «كمربند و جاده» از خاك افغانستان و ايران عبور كرده و در ادامه، از پاكستان به سمت درياي عرب امتداد مييابد. كنترل يا حتي نظارت امريكا بر بگرام، به واشنگتن امكان ميدهد تا بر سه محور حياتي در شبكه تجاري چين اثرگذار شود: نخست، مسير غربي جاده ابريشم كه از افغانستان به ايران ميرسد؛ دوم، «كريدور مياني» از آسياي مركزي تا قفقاز جنوبي و سوم، محور انرژياي كه از چين به پاكستان و بندر گوادر كشيده شده است،
به ويژه در صورتي كه ايالاتمتحده بتواند بر فعاليتهاي حمل و نقل هوايي يا زميني در شمال افغانستان نظارت مستقيم داشته باشد، ريسكهاي امنيتي زنجيره تامين چين افزايش خواهد يافت و پروژههاي ترانزيتي ميان پكن و تهران تحت فشار قرار ميگيرد. افزون بر اين، ساختار اجتماعي-امنيتي شمال افغانستان كه در دهه اخير محل تجمع گروههاي افراطي نظير «تحريك اسلامي تركستان شرقي» شده، ميتواند بستري براي تربيت نيروهاي ضدچيني با محوريت تحريك مسلمانان ايغور در سينكيانگ باشد. در صورت بهرهگيري واشنگتن يا متحدان منطقهاي از اين ظرفيت، امنيت داخلي چين در استان سينكيانگ ممكن است در بزنگاه رقابت راهبردي، به شدت متاثر گردد. بنابراين، بگرام نه صرفا يك نقطه نظامي، بلكه گرهي در شبكه فشار تركيبي بر چين است: فشار زيرساختي از مسير انرژي و تجارت و فشار ايدئولوژيك از طريق تحريك گروههاي مذهبي.
ابعاد روسي - اوراسيايي مساله- از ديد مسكو، بازگشت ايالاتمتحده به بگرام مصداق گسترش حلقه نفوذ غرب در «خارج نزديك» روسيه است؛ حيطهاي كه همواره قلمرو سنتي امنيتي روسيه به شمار ميرفته است. فدراسيون روسيه امروز با مجموعهاي از بحرانهاي پيراموني مواجه است: جنگ فرسايشي در اوكراين، تزلزل موقعيت در گرجستان و شكلگيري مسيرهاي نفوذ نوين امريكا از طريق ارمنستان و جمهوري آذربايجان در قالب مسير موسوم به «جاده ترامپي». در اين ميان، هرگونه فعالسازي پايگاههاي جديد در آسياي مركزي، از ديد كرملين به معناي كاهش دامنه نفوذ در منطقه كشورهاي مستقل مشتركالمنافع و تضعيف «عمق امنيتي» جنوب روسيه است. بگرام در اين چارچوب نه يك پايگاه محلي بلكه بخشي از شبكهاي است كه تركيه و اسراييل به عنوان پراكسيهاي منطقهاي واشنگتن در حال تكميل آن هستند؛ شبكهاي كه هدفش محاصره تدريجي روسيه از جناح جنوبي و غربي است. پيامد محتمل چنين وضعيتي براي روسيه، گسترش بيثباتي در جمهوريهاي آسياي مركزي، افزايش تحرك گروههاي افراطگراي اسلامي و درنهايت كاهش توان كنترلي مسكو بر متحدان پيراموني خواهد بود. با اين حال، روسها بهسنت عملگرايي خود، مسير صرفا تقابلي را برنميگزينند؛ بلكه از طريق تماسهاي همزمان با واشنگتن و طالبان، ميكوشند رفتار امريكا را در منطقه تعديل كنند و مخاطرات را به حداقل برسانند. در عين حال، مفهوم «افول تمدني روسيه» كه در ادبيات ژئوپليتيك نوين مطرح شده، ميتواند توضيح دهد چرا مسكو در برابر بازگشت تدريجي ايالاتمتحده به اوراسيا، واكنشي محدود ولي محاسبه شده دارد: در شرايط كاهش توان اقتصادي و نظامي داخلي، روسيه ناچار است بازدارندگي خود را به مديريت نرم بحران تبديل كند.
بگرام و بازتعريف راهبرد جهاني امريكا- تحليل نهايي نشان ميدهد كه پايگاه بگرام ممكن است فقط حلقهاي از يك زنجيره گستردهتر در راهبرد سهگانه جديد واشنگتن باشد. امريكا در ماههاي اخير نشان داده كه در خاورميانه، جنوب آسيا و شرق آسيا، بهدنبال پيوند دادن سه محور مهار ايران، مهار چين و مهار روسيه در قالب شبكه واحد «نقاط فشار» است. رويدادهاي اخير ميان افغانستان و پاكستان، ازجمله درگيري كوتاهمدت و آتشبس پس از آن، در همين چارچوب قابل تفسير است؛ چراكه پاكستان در عمل، به عنوان نيابت ژئوپليتيكي امريكا عمل كرده و پس از برخوردهاي نظامي، امتياز سرمايهگذاري واشنگتن در بنادر جنوبي خود را دريافت كرده است. اين سرمايهگذاري در بندري واقع در مجاورت سواحل مكران ايران، عملا ضربهاي مستقيم به موقعيت بندر چابهار محسوب ميشود- بندري كه نهتنها از نظر اقتصادي بلكه از نظر راهبردي، شريان اتصال هند و ايران در جنوب آسياست. تصميم اخير وزارت خزانهداري امريكا براي عدم تمديد معافيت تحريمي چابهار، در چنين زمينهاي معنايي ژرف دارد: واشنگتن ميكوشد مسيرهاي تجاري مستقل ايران و هند را محدود كند و جنوب ايران را به حلقه جديد محاصره دريايي در شمال اقيانوس هند بيفزايد. بدينترتيب، بگرام ميتواند در آينده نزديك به حلقه اتصال زميني همين راهبرد تبديل شود؛ نقطهاي كه پيوند سياست شرق آسيا (نظارت بر چين)، اوراسيا (فشار بر روسيه) و خاورميانه (مهار ايران) را ممكن ميسازد. اين ساختار، تصويري از بازتعريف حضور امريكا در «قلب خشكي اوراسيا» است- حضور كمهزينه، پرنفوذ و چندجانبه.
جمعبندي - با گردآوري مولفههاي يادشده ميتوان چنين نتيجه گرفت كه پايگاه بگرام در حال تبديل شدن به نماد بازآرايي راهبردي واشنگتن در دوره پسابرجام و پساافغانستان است. اگر در دهههاي گذشته افغانستان صرفا ميدان نبرد ضدتروريسم بود، امروز اين سرزمين نقش يك پل استراتژيك ميان سه حوزه حساس را ايفا ميكند: شرق ايران و خاورميانه، شمال پاكستان و آسياي مركزي و مرزهاي غربي چين و روسيه. در منطق واقعگرايي ژئوپليتيك، تسلط بر چنين نقطهاي، معادل دسترسي به مركز ثقل قارهاي است كه هالفورد مككينْدر آن را «قلب جهان» ميناميد. از منظر ايران، اين شرايط به معني ضرورت ساخت چارچوب امنيتي و اطلاعاتي جديدي در شرق كشور است كه هم ابعاد اطلاعاتي هم پهپادي و هم ضدتروريستي را پوشش دهد. براي چين و روسيه، بگرام بهمثابه شاخصي از گسترش بازي بزرگ جديد عمل ميكند؛ بازياي كه در آن ايالاتمتحده بدون اشغال رسمي سرزمين، با شبكهاي از پايگاهها و پيمانهاي منعطف، ژئوپليتيك «حضور از راه دور» را اجرا ميكند. در اين دور جديد، افغانستان ميتواند همانقدر اهميت يابد كه خليجفارس در دهه ۱۹۷۰ براي واشنگتن يافت. بگرام، به همين معنا، نه تنها نقطهاي در نقشه، بلكه اعلاميهاي از بازگشت امريكا به جغرافياي قدرت اوراسيايي است؛ بازگشتي كه سه دشمن راهبردي واشنگتن-ايران، چين و روسيه- را در يك قاب مشترك مهار قرار ميدهد. از اينرو، در صورت تثبيت حضور امريكا در بگرام، منطقه شرق ايران و عموم محور اوراسيا با فصل تازهاي از رقابت ژئوپليتيكي روبهرو خواهد شد؛ رقابتي كه اساس آن نه اشغال خاك، بلكه كنترل مسيرهاي انرژي، تجارت و امنيت فرامرزي است.
پژوهشگر امنيت بينالملل