• 1404 چهارشنبه 7 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6176 -
  • 1404 چهارشنبه 7 آبان

كمي خميده‌تر از صبح

محمد خيرآبادي

آقاي مشتاقي بيشترِ روزهايش را روي صندلي حصيري كنار پنجره مي‌گذراند. صندلي را جوري گذاشته كه زاويه‌ نگاهش دقيق بيفتد به پياده‌روي آن طرف خيابان، همانجايي كه نانوايي قديمي هنوز پابرجاست. نور صبح كه از لاي پرده‌هاي توري مي‌تابد، روي ميزِ گرد كنار صندلي لكه‌هاي طلايي مي‌اندازد.
ساعت‌ها همان‌طور مي‌نشيند، بدون آنكه كاري بكند. آقاي مشتاقي كارمند بازنشسته اداره پست، گاهي فنجان چايش را تا ته مي‌نوشد، گاهي فقط بخار آن را تماشا مي‌كند. بيرون، زندگي جريان دارد. پسري با كوله مدرسه، پيرزني خوش‌پوش كه هر روز ساعت ۸ و ۲۰ دقيقه از نانوايي بيرون مي‌آيد و هندزفري‌اش را توي گوش مي‌گذارد، مردي كه هر روز ۲ الي ۳ بار از پله‌ها پايين مي‌آيد و انگار كه چيزي جا گذاشته باشد، برمي‌گردد بالا تا بالاخره براي رفتن مطمئن شود.
او براي هر كدامشان اسمي گذاشته. به پيرزن مي‌گويد: «مريل استريپ»، اسم پسرك را گذاشته «شتاب» و مرد را پيش خودش «آقاي حافظه» خطاب مي‌كند.
گاهي در دلش با آنها حرف مي‌زند. وقتي پيرزن چند دقيقه ديرتر از وقت معمول مي‌آيد، دلشوره‌اي خفيف در وجودش مي‌دود. وقتي پسرك پايش را يكي در ميان روي جدول مي‌گذارد يا سنگريزه‌اي برمي‌دارد و پرت مي‌كند، لبخندي گوشه‌ لبش مي‌نشيند. مرد را اما هيچ ‌وقت دقيقا نفهميده. حس مي‌كند اگر يك روز او را نبيند، بايد چيزي بنويسد، يادداشتي كوتاه براي خودش، شايد حتي بي‌سر و ته.
گاهي وسط اين تماشاي بي‌صدا، تلفن زنگ مي‌خورد. معمولا دخترش است كه از شهر ديگر تماس مي‌گيرد و مي‌گويد: «بابا، امروز رفتي بيرون؟» او نگاهش را از پنجره برنمي‌دارد و جواب مي‌دهد: «آره بابا جان، نصف روز بيرون بودم.» دروغي بي‌ضرر، براي اينكه خيال هر دويشان راحت بماند.
در يخچال هميشه چند چيز ثابت دارد: كمي نان فريز ‌شده، تخم‌مرغ، گوجه، پنير ليقوان، مرباي آلبالو و مغز گردو. هفته‌اي يك‌بار پيك سوپرماركت برايش مي‌آورد. شماره‌اش را حفظ كرده. فقط لازم است بنويسد: «مثل هميشه». همه كارهاي ديگرش را هم خودش مي‌تواند آنلاين يا تلفني انجام دهد؛ از خريد كتاب گرفته تا كار بانكي و آوردن سرويس‌كار براي پكيج و در روز غير از تماشاي بيرون از پنجره، چند نامه هم مي‌نويسد. هنوز احساس مي‌كند نامه چيز ديگري است. 
دم‌دماي غروب كه نور كم‌كم از قاب پنجره عقب مي‌رود و رقص نور ماشين‌‌ها شروع مي‌شود، دو، سه ساعتي طول مي‌كشد تا خيابان آرام بگيرد. چاي توي ليوانش سرد مي‌شود. وقتي چراغ مغازه‌ها يكي‌يكي خاموش مي‌شوند هم نگاهش را از پنجره برنمي‌دارد. آقاي مشتاقي چراغ كنار صندلي را روشن مي‌كند. سايه خودش را روي ديوار مي‌بيند، كمي خميده‌تر از صبح.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون