سرود شادي در غمگينترين كوچههاي خاورميانه
مهدي خاكيفيروز
در كوچههاي تنگ و پرغبار خاورميانه، جايي ميان ديوارهاي باغچههاي زيتون و پنجرههاي بسته، صدايي بلند ميشود كه مرز نميشناسد. زناني مسلمان، مسيحي و حتي يهودي، پشت سر دلال ابوامنه دست ميزنند. چهرههايشان غبار گرفته، اما چشمهايشان ميدرخشد. صداي دلال، مثل نوري باريك در دل تاريكي، از كوچهها ميگذرد و بر سنگفرشهايي مينشيند كه سالهاست اشك و خون را به خود ديدهاند. او ترانههاي شاد ميخواند، درست در جايي كه شادي كمياب است، درست در لحظهاي كه جهان پيرامونش، لبريز از غم است.
دلال ابوامنه خواننده فلسطيني، فراتر از يك صداست. او زخمي است كه به آواز بدل شده. در شهرهاي عربي، از نابلس تا دوحه و بيروت، صدايش در بازارها و ميدانها ميپيچد. گاهي در مجللترين تالارهاي موسيقي و گاهي بيآنكه ساز پرطمطراقي همراه داشته باشد يا اركستري پرشكوه پشتيبانياش كنند. او خودش است و كلامي كه از جان ميجوشد. زني كه در برابر خاموشي ايستاده، با صدايي كه از ميان درد زاده شده و ترانهاي كه به آه بيشتر از نغمه شباهت دارد.
در يكي از اجراهايش در تونس، زنان روستايي با لباسهاي سنتي، دامن چيندار و روسريهاي رنگي، به دنبال او ميرقصيدند. هيچ كدامشان نميدانستند براي چه در آوار غمها ميرقصند. فقط حس ميكردند صدايي از اعماق زمين آمده كه بايد پاسخش را با دست زدن بدهند. اين همان لحظهاي است كه موسيقي از هنر به دعا تبديل ميشود.
دلال از اشعار حلاج هم خوانده است. از همان مردي كه گفت: «أنا من أهوى و من أهوى أنا». وقتي آن را زمزمه ميكند، ديگر معلوم نيست او از عشق سخن ميگويد يا از رهايي، از انسان يا از وطن. در صداي او، مرز ميان عرفان و سياست، ميان خدا و خاك، محو ميشود. گويي حلاج دوباره بر دار رفته است، اما اينبار در لباس زني از حيفا كه آواز ميخواند تا فراموش نكند هنوز زنده است.
او ميداند كه مردمش ديگر به نغمههاي حماسي گوش نميدهند و از فرياد خستهاند. پس به جاي شعار، لالايي ميخواند. لالايي براي شهري كه خواب ندارد. صدايش در ميان آوارها ميپيچد، از ديوارهاي بتني ميگذرد، از سيمخاردارها، از چشمان كودكاني كه در اردوگاهها بزرگ ميشوند و تنها موسيقيشان، صداي پهپاد است. در يكي از مصاحبههايش گفته بود: «من براي شهرت آواز نميخوانم. ميخوانم چون اگر نخوانم، خفه ميشوم.»
و واقعا همين است. صدايش نه از ميل به ديده شدن كه از نياز به زنده ماندن ميآيد. او از نسل زناني است كه هر صبح با صداي اذان و آواي پرندگان بيدار ميشوند و شب با انفجارها به خواب ميروند. زناني كه دلشان پر از واژههايي است كه كسي ديگر نميشنود، مگر وقتي دلال آنها را به آواز بدل ميكند.
در دنيايي كه سياستمداران از صلح حرف ميزنند و جنگ را ادامه ميدهند، صداي او مثل يادداشتي كوچك از وجدان جهان است. او از درون زخمي سخن ميگويد كه با هيچ بيانيهاي درمان نميشود. وقتي دلال ميخواند، آدم حس ميكند كه فلسطين نه نقشهاي گمشده است و نه خبري در تيترها، بلكه ضربان قلب زني است كه هنوز عاشقانه نفس ميكشد.
دلال ابوامنه را ميتوان «بلبل بيتالمقدس» ناميد، اما اين تعبير، سادهاش ميكند. او بيشتر شبيه آينهاي است كه اندوه را به زيبايي ترجمه ميكند. هر بار كه صدايش ميپيچد، گويي نهال تازه زيتوني در زمين خشك ريشه ميگيرد. زنان پشت سرش ميرقصند، مردان اشك ميريزند و كودكي در گوشهاي، آرام لبخند ميزند.
در پايان هر اجرا، سكوتي كوتاه ميآيد. سكوتي سنگينتر از هر كف زدني. گويي تماشاگران ميدانند آنچه شنيدند، فقط موسيقي نبود. فرياد خاموش نسلي بود كه آواز را جاي خشم انتخاب كرده است و شايد همين است راز ماندگاري دلال ابوامنه. او نميخواند تا تسكين دهد، ميخواند تا يادآوري كند كه هنوز در دل ويرانهها، صدايي هست، نوري هست و زني هست كه از ميان تمام غمهاي جهان، ترانهاي ساخته است.
«والله ما طلعت شمسٌ ولا غرُبت/ إِلّا وحُبُّك مقرونٌ بِأنفاسي
ولا جلستُ إِلى قومٍ أُحدِّثُهُم/ إِلّا وأنت حديثي بين جُلّاسي
ولا ذكرتُك محزوناً ولا فرِحاً/ إِلّا وأنت بِقلبي بين وِسواسي
ولا هممتُ بِشُربِ الماءِ مِن عطشٍ/ إِلّا رأيتُ خيالاً مِنك في الكأسِ
ولو قدرتُ على الإِتيانِ جِئتُكُم/ سعياً على الوجهِ أو مشياً على الرأسِ
ويا فتى الحيِّ إِن غنّيت لي طرباً/ فغنّنّي واسِفاً مِن قلبِك القاسي
مالي وللناسِ كم يلحونني سفهاً/ ديني لِنفسي ودينُ الناسِ لِلناسِ
به خدا سوگند، نه آفتاب برآمد و نه فرو شد/ مگر آنكه مهر تو در هر نفسم جاري بود
نه در ميان جمعي نشستم تا سخن گويم/ مگر آنكه گفتوگوي من از تو بود، ميان همنشينانم
نه در اندوه و نه در شادي، تو را از ياد بردم/ كه تو در ژرفاي دل مني، در هر وسوسه و انديشهاي
و هيچگاه از عطش، قصد نوشيدن آبي نكردم/ مگر آنكه پيش از نوشيدن، تصوير تو را در جام ديدم
و اگر توان آمدن داشتم، به سوي تو ميآمدم/ بر چهرهام ميخزيدم يا بر فرق سر راه ميرفتم
اي جوان محله، اگر برايم از شوق ميخواني/ بخوان، اما از دل خود بخوان، از قلبي نرم، نه از سنگ
مرا با مردم چه كار است؟ چرا بيخردانه مرا ملامت ميكنند؟/ دين من براي خودم است و دين مردم براي مردم».