شايد شما مخاطب محترم اين يادداشت نيز در زمره كساني باشيد كه از تفسير فلسطينيان از وقايع غزه متعجب و حتي حيرتزده شده باشند. شايد شما هم از خود پرسيده باشيد چطور ميشود ويراني بيش از هشتاد درصد شهر غزه را مشاهده كرد و سوگوار بالغ بر شصت هزار شهيد بود اما همچنان در آن سرزمين ماند و تن به مهاجرت اجباري نداد و از نيروي مقاومتي كه با كمترين امكانات نظامي در رويارويي با مجهزترين ارتش متجاوز قرار دارد، حمايت كرد. شايد شما هم در ذهن خود به اين انديشيده باشيد كه خاستگاه اين نيروي عظيم در برابر اين حجم وسيع از رنج و عمق بينظير آن چيست كه اهالي يك سرزمين را تا حدي مصمم به ايستادن پاي حقشان نگه داشته است چنانكه گويي سربازان اسراييل از آدم كشتن خسته شده باشند اما فلسطينيان از كشته شدن نه! اينكه اسراييليها از گرسنگي دادن خسته شده باشند اما فلسطينيان از گرسنگي و تشنگي كشيدن نه! اين انتظار وجود دارد كه روزي اسراييليها از سبوعيت و وحشيگري به تنگ آيند - چنانكه مرتب آمار خودكشي سربازانشان در حال افزايش است - اما فلسطينيان از صبر و مقاومت نه!
نمونههايي از ايدئولوژيهاي حذف شده
معمولا در ادبيات رسانهاي و حتي روشنفكري تحليل اين پديده با مفهوم «ايدئولوژي» گره خورده است و به شما ميگويند چون حماس و نيروهايش و ملت فلسطين از انگيزههاي ايدئولوژيك برخوردارند تن به واقعيت ميدان نميدهند و حاضرند در برابر هر حجمي از تلفات، صبري فوق طاقت را به خود و اهالي غزه تحميل كنند. اما اين درك صوابي نيست هرچند كاملا بيبهره از حقيقت نباشد. آري ميتوان مقاومت اسلامي را نوعي از انواع ايدئولوژي خواند اما اينكه اين سطح از تابآوري براي تحقق يك آرمان را تنها و تنها به اين عامل نسبت داد به نظر نوعي فروكاستن مساله و حتي فرافكني است. لذا كساني كه با اين پاسخهاي دمدستي و سطحي قانع ميشوند بايد از خود سوال كنند، چرا ايدئولوژيهاي ديگر در عمل نتوانستهاند تابآوري قابل مقايسهاي با اين نمونه داشته باشند؟ چه بسيار ايدئولوژيهايي كه در طول تاريخ، تحتتاثير حملات نظامي (مانند جنگها و اشغالها) يا فشارهاي سياسي (مانند تحريمها، محاكمات بينالمللي و ممنوعيتهاي قانوني) حذف شده و عملا به تاريخ پيوستهاند. اين فرآيند معمولا پس از شكستهاي نظامي يا تغييرات سياسي عميق در كشورها رخ ميدهد و منجر به محكوميت جهاني و ممنوعيت نمادها و سازمانهاي مرتبط ميشود كه در ادامه به برخي از نمونههاي آن اشاره ميكنم.
مورد نازيسم
براي نمونه ميتوان به ايدئولوژي نازيسم اشاره كرد. ايدئولوژي نژادپرستانه و توتاليتر آلمان نازي تحت رهبري آدولف هيتلر، كه بر برتري آريايي، نفرت از يهوديان (Antifeminism) و «فضاي حياتي» (Lebensraum) تاكيد داشت. اما پس از شكست آلمان در جنگ جهاني دوم (1945)، متفقين (ايالاتمتحده، اتحاد جماهير شوروي و بريتانيا) حزب نازي را ممنوع و نمادهايي مانند صليب شكسته را غيرقانوني اعلام كردند و ايدئولوژي آنها به عنوان «نماد شر» محكوم شد و رسما به تاريخ پيوست.
مورد فاشيسم
فاشيسم نيز نمونه ديگري از اين تجربه است. ايدئولوژي اولتراناسيوناليستي و اقتدارگرا در ايتاليا تحت رهبري بنيتو موسوليني كه بر حكومت ديكتاتوري و نظاميگري و وحدت ملي تاكيد داشت. فاشيسم نيز با شكست نظامي ايتاليا در جنگ جهاني دوم و اعدام موسوليني - در 25 آوريل 1945- توسط پارتيزانهاي كمونيست ايتاليايي از بين رفت. محكوميت جهاني پس از جنگ، همراه با محاكمات بينالمللي و فشار سياسي متفقين، منجر به ممنوعيت احزاب فاشيستي و محكوميت آن به عنوان يك ايدئولوژي جنايتكارانه شد.
مورد ايدئولوژي امپراتوري ژاپن
امپراتوري ژاپن نيز مبتني بر نوعي ايدئولوژي بود كه بر سلطه نظامي، وفاداري مطلق به امپراتور و گسترش امپراتوري (مانند حمله به پرل هاربر) تمركز داشت. اما اين ايدئولوژي نيز پس از شكست در جنگ جهاني دوم (1945) و بمباران اتمي هيروشيما و ناكازاكي، اشغال نظامي امريكا منجر به قانون اساسي جديد (1947) شد. قانون اساسياي كه نظاميگري را ممنوع، امپراتور را از قدرت خلع و ژاپن را به يك به اصطلاح «دولت صلحطلب» تبديل كرد. ژاپن بعد از آن كشوري در حاشيه كشورهاي غربي و متحدي در ميان متحدان آنان تعريف ميشود. اين كشور با همه ابزارها و امكانات و رشد بينظيرش در عرصه تكنولوژي اما هيچگاه نتوانست به اقتداري كه متبادركننده امپراتوري سابق اين كشور به ذهن باشد تبديل شود و اين مهم علتي جز از بين رفتن ايدئولوژي ژاپن ندارد كه تحت تاثير جنگ جهاني به وقوع پيوست.
مورد بعثيسم
بعثيسم در عراق نيز كه مبتني بر ايدئولوژي ناسيوناليستي عربي و سكولار بود هم كم و بيش همين وضعيت را پيدا كرد. اين ايدئولوژي بر وحدت عرب، سوسياليسم و ضداستعماري تاكيد داشت و تحت رهبري صدام در كشور عراق حاكم بود. پس از حمله ايالاتمتحده به عراق (2003) و سرنگوني رژيم صدام، اين حزب ممنوع اعلام و ايدئولوژي آن از ساختارهاي دولتي حذف شد و اكنون چيزي از آن باقي نمانده است.
نمونه آپارتايد
نمونه ديگر ايدئولوژي نژادپرستانه در آفريقاي جنوبي بود كه بر جداسازي نژادي و سلطه سفيدپوستان تاكيد داشت. تحت فشار سياسي بينالمللي تحريمهاي اقتصادي رژيم آپارتايد در سالهاي 1990-1994 فرو پاشيد.
عموم اين موارد نشان ميدهند كه ايدئولوژيها اغلب پس از شكستهاي نظامي و با فشارهاي سياسي پايدار (مانند محاكمات، تحريمها و تغييرات قانوني) ازبين ميروند.
نمونه استثنايي فلسطين
اما مقاومت فلسطيني قريب به هشتاد سال است كه در برابر اراده مداخلهجويانه و استعمارگرانه قدرتمندترين كشورهاي دنيا با استقامتي بينظير ايستادگي كرده و هيچ تطميع، تهديد، كشتار، قتلعام و... نتوانسته آنها را از راهي كه پيش گرفتهاند منصرف يا حتي منعطف كند.
پس مساله ايدئولوژي نيست بلكه نيرويي فراتر از آن است؛ ايمان!
آري اين نيرو، همان چيزي است كه ايمان خوانده ميشود. اما ايمان چيست و چه قدرتي دارد كه با اينكه اين همه زخم عيان هست و مجال آه نيست همچنان ميتواند خونخوارترين ارتش جهان با برترين تجهيزات نظامي را به بنبست بكشاند كه گاه وادار شود تن به آتشبس دهد؟ در ادامه به تعريف ايمان از منظر ايمان گرايان - از مهمترين نحلههاي فلسفه غرب – خواهيم پرداخت.
ايمان از منظر ايمانگرايان
ايمانگرايي (Fideism) ديدگاهي است كه براساس آن، باورهاي ديني يا معنوي، مانند ايمان به خدا يا مفاهيم متعالي، نيازي به توجيه عقلاني، شواهد تجربي يا استدلال منطقي ندارند. ايمانگرايان معتقدند كه ايمان، بنياديتر از عقل است و از طريق تجربههاي شخصي، تعهد وجودي يا تعلق به يك سنت ديني شكل ميگيرد. از منظر ايمانگرايي، باورهاي ديني در چارچوبي متفاوت از علم يا فلسفه معنا مييابند. ايمانگرايان عموما بر اين باورند كه حقيقتهاي ديني يا معنوي از جنسي نيستند كه بتوان آنها را با استدلالهاي منطقي يا شواهد مادي اثبات يا رد كرد. به جاي آن، ايمان به عنوان يك انتخاب شخصي، تعهد قلبي يا بخشي از شيوه زندگي پذيرفته ميشود. اين ديدگاه تاكيد دارد كه ايمان ميتواند زندگي را معنادار كند، حتي در برابر ناملايمات يا نبود شواهد ملموس.
براي مثال، يك ايمانگرا ممكن است در مواجهه با سختيها يا وقايع ناگوار، مانند جنگ، بيماري، فقدان رفاه، و... باور داشته باشد كه اين رويدادها بخشي از يك نظم بزرگتر يا خير نهايي هستند، بدون اينكه نياز به توضيح علمي يا منطقي براي اين باور وجود داشته باشد. اين اعتقاد مشترك، ريشه در اعتماد به يك نيروي متعالي يا معناي غايي دارد كه فراتر از درك عقلاني است. ايمانگرايي همچنين بر اين نكته تاكيد ميكند كه باورهاي ديني اغلب در بستر فرهنگ، اجتماع و اعمال ديني (مانند دعا، عبادت يا مناسك) شكل ميگيرند و ارزش آنها در تاثيرشان بر زندگي فرد و جامعه است، نه در صحت منطقيشان. به اين ترتيب، ايمانگرايان ايمان را نه يك ادعاي معرفتي، بلكه يك رويكرد وجودي و عملي به زندگي ميدانند كه به فرد كمك ميكند تا با چالشها و پرسشهاي بنيادين زندگي مواجه شود.
ايمان؛ نه ادعايي معرفتي بلكه تجربهاي وجودي
در ميان مشهورترين فيلسوفان ايمانگرا ميتوان به لودويگ ويتگنشتاين اشاره كرد. ايمانگرايي ويتگنشتاين به اين ديدگاه اشاره دارد كه باورهاي ديني و معنوي، از جمله ايمان به خدا، ريشه در تجربههاي شخصي، زبان، و شيوههاي زندگي دارند. او معتقد بود كه دين نوعي «بازي زباني» (the theory of language games) است كه در بستر فرهنگ و اجتماع معنا مييابد و نبايد با معيارهاي علمي يا فلسفي سنجيده شود. ايمان، از نظر او، بيش از آنكه يك ادعاي معرفتي باشد، يك تعهد وجودي و عملي است.
ويتگنشتاين باورهاي ديني را نه به عنوان گزارههاي علمي يا فلسفي كه نيازمند اثبات عقلاني يا شواهد تجربي باشند، بلكه به عنوان بخشي از يك «بازي زباني» (language game) و «شيوه زندگي» (form of life) معرفي ميكند. او معتقد است كه ايمان ديني در بستر فرهنگ، اجتماع و تجربههاي شخصي معنا مييابد و نبايد با معيارهاي منطق صوري يا علوم طبيعي سنجيده شود. ايمان، از نظر ويتگنشتاين، بيش از آنكه يك ادعاي معرفتي (epistemic) باشد، يك تعهد وجودي (existential) و عملي است كه به چگونگي زيستن و مواجهه با جهان شكل ميدهد.
ايمان و مواجهه با سختيها
يكي از جنبههاي كليدي ايمانگرايي ويتگنشتاين نحوه تفسير و تحمل سختيها و وقايع ناگوار توسط فرد مومن است. او تاكيد ميكند كه فرد مومن، حتي در مواجهه با ناملايمات و نتايج غيردلخواه، جهان را از منظر ايمان خود تفسير ميكند. اين تفسير به او اجازه ميدهد كه سختيها را نه به عنوان نفي ايمان، بلكه به عنوان بخشي از يك روند معنادار ببيند كه نهايتا به خير منجر خواهد شد. ويتگنشتاين در آثار خود به اين نكته اشاره ميكند كه فرد مومن ممكن است با وقايع ناگوار روبهرو شود، اما به جاي ترديد در باورهاي دينياش، اين وقايع را در چارچوب ايمان خود بازتفسير ميكند؛ براي مثال اگر يك مومن با رنج يا مصيبتي دشوار مواجه شود، احتمالا خواهد گفت: «اين بخشي از يك نقشه بزرگ الهي براي من است و هر چند در حال حاضر مصلحت آن را نفهمم، اما ايمان دارم كه بخشي از خير نهايي من وابسته به همين رنجي است كه اكنون من را به سختي انداخته». اين نگاه به گفته ويتگنشتاين، ريشه در زبان و شيوه زيست ديني دارد و نه در استدلالهاي عقلي.
مثالهايي از ديدگاه ويتگنشتاين
ويتگنشتاين براي توضيح بيشتر، اغلب به سبك خود از مثالهاي ساده و روزمره استفاده ميكند تا نشان دهد باورهاي ديني چگونه در زندگي واقعي و زيست روزمره همه ما عمل ميكند. ازجمله نمونههايي كه او مطرح ميكند، مثال «روز قيامت» است. ويتگنشتاين در اين مثال ميگويد فرض كنيد يك فرد مومن به روز قيامت اعتقاد دارد. اگر كسي به او بگويد: «چطور ميتواني به چيزي كه هيچ شواهد تجربي برايش نيست باور داشته باشي؟»، طبيعي است كه پاسخ مومن مبتني بر شواهد علمي نباشد. در عوض، او احتمالا خواهد گفت من ايمان دارم كه جهان هدفمند است و حيات پس از مرگ نيز از لوازم آن هدفمندي است. طبيعي است كه اعتقاد به حيات پس از مرگ، به كسي كه مومن به قيامت باشد كمك ميكند تا در برابر ناملايمات زندگي - مانند از دست دادن عزيزان، تجربههاي شكست خورده در زندگي شخصي يا اجتماعي و ... - همچنان اميدوار بماند و آنها را به عنوان بخشي از يك نظم بزرگتر تفسير كند. مثال ديگر وي «دعا» است. او ميگويد فرض كنيد فردي براي شفاي بيمارياش دعا ميكند، اما بيمارياش بهبود نمييابد. به جاي نااميدي يا رد ايمان، ممكن است بگويد: «خداوند بهتر ميداند» يا «اين بيماري، آزمون ايمان من است». او تاكيد ميكند كه اين نوع پاسخها نشاندهنده منطق دروني بازي زباني دين است. مومن، سختي را در چارچوب ايماناش بازسازي ميكند و به جاي ترديد، آن را به عنوان بخشي از يك خير نهايي ميبيند. ويتگنشتاين همچنين در مثال ديگري ميگويد فرض كنيد يك مومن با مشكلات مالي يا خانوادگي مواجه ميشود. او ممكن است اين مشكلات را به عنوان آزمايشي الهي يا فرصتي براي رشد معنوي تفسير كند. ويتگنشتاين ميگويد اين نوع تفسير، منطق خاص خود را دارد كه با منطق علمي متفاوت است. مومن به جاي جستوجوي توضيحات علّي (مانند يك دانشمند)، به دنبال معنايي است كه به زندگياش جهت و اميد بدهد.
چرا ايمان اينگونه عمل ميكند؟
از نظر ويتگنشتاين، ايمان ديني مانند يك «تصوير جهان» (world-picture) است كه فرد مومن از طريق آن به جهان مينگرد. اين تصوير جهان، مجموعهاي از باورها و اعمال است كه در فرهنگ و اجتماع شكل گرفته و به فرد كمك ميكند تا زندگي را، حتي در بدترين شرايط، معنادار ببيند. او در كتاب «در باب يقين» اشاره ميكند كه برخي باورها مانند «لولاهاي در» هستند؛ يعني پايههايي كه ساير باورها و اعمال ما بر آنها استوارند. براي يك مومن، باور به خير نهايي يا نظم الهي، يكي از اين لولاها است كه حتي در برابر شواهد ظاهرا متضاد (مانند سختيها) پابرجا ميماند.
تعارض ايمان با عقل؟
در نگاه ويتگنشتاين البته ميان ايمانگرايي و عقلگرايي الزاما تضادي وجود ندارد. او بر اين نكته تاكيد دارد كه ايمان ديني با عقلگرايي (rationalism) يا شكگرايي (skepticism) در تضاد نيست؛ بلكه در حوزهاي متفاوت عمل ميكند. او ميگويد اگر دانشمندي بگويد: «هيچ شواهدي براي خير نهايي وجود ندارد»، مومن ممكن است پاسخ دهد: «ايمان من به شواهد وابسته نيست؛ اين نحوه زيستن من است». اين همان تفاوت در «بازي زباني» است كه ويتگنشتاين به آن اشاره ميكند. او به درستي تصريح ميكند كه براي مومن، سختيها نه تنها ايمان را تضعيف نميكند، بلكه ميتواند به تقويت آن بينجامد، زيرا او آنها را در چارچوب باورهايش بازتفسير ميكند.
نتيجهگيري
ايمانگرايي ويتگنشتاين بر اين درك استوار است كه باورهاي ديني - از جمله باور به خير نهايي در برابر سختيها - بخشي از يك شيوه زندگي و زباني خاص هستند. بر اين اساس مومن، وقايع ناگوار و دشواريهاي زندگي را از منظر ايمان خود تفسير ميكند و آنها را به عنوان بخشي از يك نظم معنادار يا الهي ميبيند كه نهايتا به سود او منجر خواهد شد. سودي كه البته محدوده تحققش منحصر به زندگي در اين دنيا نيست بلكه مهمتر از آن ميتواند حيات پس از مرگ را نيز در بر بگيرد. اين تفسير، به او امكان ميدهد كه در برابر ناملايمات تاب بياورد و به زندگياش معنا و اميد ببخشد. بنابراين مثالهاي ويتگنشتاين - از قبيل باور به روز قيامت يا پذيرش مصيبتها به عنوان آزمون الهي و ... - نمايانگر اين نكته است كه بر اساس نظريه وي، ايمان بيش از آنكه مقولهاي مبتني بر استدلال عقلي باشد تعهدي عميق به شيوه معيني از زيستن است كه در آن حتي رنجهاي طاقتفرسا و سختيهاي مضاعف نهايتا ميتواند به خيري برتر منجر شود. اين نكته نيز محل توجه است كه مبتني نبودن ايمان بر استدلال، لزوما به معناي غير عقلاني بودن آن نيست. عقل استدلالي (rational reasoning) تنها يكي از وجوه عقل بشري است؛ فيلسوفاني چون پاسكال، كييركگور و حتي آكويناس بر اين باورند كه عقل فراتر از استدلال منطقي گامبهگام ميرود و شامل شهود، تجربه و ايمان نيز ميشود. بلز پاسكال در «انديشهها» (Pensées) مينويسد: «قلب دلايل خود را دارد كه عقل نميشناسد». سورن كييركگور نيز در «ترس و لرز» ايمان را «جهش»ي فراتر از ديالكتيك هگلي ميداند. بنابراين، ايمانگرايان كه ايمان را بر استدلال استوار نميكنند، لزوما از غيرعقلاني بودن آن سخن نميگويند؛ بلكه سخن آنها اين است كه ايمان مستظهر به لايههاي ديگري از عقل است كه استدلال صِرف نميتواند آن را توضيح دهد. اين ديدگاه، ايمان را نه مخالف عقل بلكه مكمل آن ميشمارد. حال احتمالا براي مخاطبان اين متن، رفتار استقامت جويانه فلسطينياني كه در ميانه اين حجم از ويراني و مصيبت در غزه، كماكان بر حق سرزميني خويش اصرار ميورزند و حتي بيش از دو سال رنج عميق و مداوم بيسابقهشان، نتوانسته آنها را به زانو در بياورد و تسليم طرح دولتهاي قدرتمند جهاني كند بهتر قابل درك باشد. اين همان چيزي است كه نه دولتهاي اسراييل و امريكا، نه همپيمانان جهاني و نه حتي متحدان منطقهاي مسلمانشان و نه تحليلگران وابسته به اين دولتها قادر به درك و تحليل آن هستند. آري حتي برخي دولتهاي عرب و مسلمان منطقه نيز در فهم مقاومتي كه در باريكهاي به نام «غزه» وجود دارد همانقدر عاجزند كه كارفرمايان جهانيشان! چراكه آنها نيز به تعبير ويتگنشتايني بيرون نظريه «بازي زباني» اهل ايمان قرار دارند و به تعبير قرآني ميتوان گفت هرچند مسلمان باشند اما ايمان هنوز در قلب آنان نفوذ نكرده است: «قالتِ الْأعْرابُ آمنا قُلْ لمْ تُومِنُوا ولٰكِنْ قُولُوا أسْلمْنا ولما يدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ؛ اعراب باديهنشين گفتند: ايمان آورديم. بگو: ايمان نياوردهايد، بگوييد كه تسليم شدهايم، و هنوز ايمان در دلهايتان داخل نشده است.» (حجرات، 14)