• 1404 چهارشنبه 14 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6182 -
  • 1404 چهارشنبه 14 آبان

جهان قول‌ها و قرارها...

اميد مافي

در پستويي تاريك و نمور مرد با ته‌نشين خنده‌ها و اشك‌هايش در ميان جنگلي فراخ از زمان زندگي مي‌كند. قاب‌هاي شكسته، عقربه‌هاي خميده و فنرهاي از جا درآمده، برگ‌هاي اين جنگلِ بي‌پايانند. پيرمردِ پيرانه سرِ ساعت‌ساز، اين جادوگر فراموش ‌شده قلمرو زمان، سال‌هاست كه نفس‌هايش با تيك‌‌تاك ساعت‌هاي زنگ زده هماهنگ شده است.ساعت زنگ زده، زنگ‌هايش را زده است فلاني! 
دست‌هايش با رگ‌هاي برجسته و با شعله كبريتي كه مي‌زند، گواه زندگي‌اي هستند كه در لابه‌لاي چرخ‌دنده‌ها و فنرها گذرانده است. اين دست‌ها، با حركتي ساكن، صامت و ساده، به قلب ساعت‌هايي كه كار را به جاي باريك كشانده و از تپش افتاده‌اند، جان دوباره مي‌بخشند. او به دقيقه اكنون با وحشت گير كرده در تبسمش، پيامبري براي زمان‌هاي مرده است. هر ساعتي كه از كار مي‌افتد، جهاني است كه از حركت باز ايستاده. جهاني از قول‌ها و قرارها، از خوش‌باشي‌ها و دلخوشي‌ها. از انتظارها و از حسرت‌ها در امتداد تلاش براي زنده ماندن و او دوباره جهان‌ را به گردش درمي‌آورد و مرگ را از پشت بام دكانش فراري مي‌دهد. 
حيات مردي شبيه پونه و بابونه به حركت عقربه‌هاي بي‌ترحم گره خورده است. گويا خود نيز ساعت بزرگي است كه با تيك‌تاك قلبش، زمان دروني‌اش را اندازه مي‌گيرد. نگاهش از پشت ذره‌بينِ عتيق، عميق و متمركز است، انگار در اعماق مكانيزم هر ساعت، به دنبال راز گمشده‌اي از زمان بر باد رفته مي‌گردد. او در اين سال‌ها، زمان را نه در ابعاد كيهاني كه در كوچك‌ترين چرخ‌دنده‌ها درك كرده و آخرين تلاش عقربه‌ها براي زنده ماندن را ارج و اجر نهاده است.با وجود قدرت اسرارآميزش بر زمان، اما اندك درآمدش از تعمير اين جهان‌هاي كوچك، تنها گذران روزگارِ تلخ‌تر از هلاهل را برايش ميسر و ميسور مي‌سازد.لابد تقدير اين بوده كه او كه زمان را مهار كند و خود در حصار زمان‌هاي تنگ اسير شود. مردي با سرانگشتان لرزان كه هرگز شكوهي در چهره‌اش نيست، خوب مي‌داند كه ثروت واقعي، نه در اسكناس‌ها كه در همان نفس‌هايي است كه با تيك‌تاك ساعت‌ها هم‌آوا شده. در رضايتي كه با به كار افتادن دوباره يك پاندول قديمي، بر چهره‌اش مي‌نشيند. پيرمرد ساعت‌ساز، بيش از آنكه تعميركار ساعت باشد، تعميركار خاطرات است. هر ساعتي كه به دستش مي‌رسد، قصه‌اي پرغصه را با خود حمل مي‌كند؛ ساعتي كه هديه عشق بوده، ميراث پدر بوده يا همراه لحظه تولد كودكي. او اين داستان‌ها را نمي‌خواند، اما آنها را با ظرافت تمام، در دل ساعت‌ها جاري مي‌سازد.
و اين‌گونه است كه در سكوت مغازه‌اش، صداي زمان به طرز غريبي به گوش مي‌رسد؛ نه زمانِ عبوس و بي‌رحم، كه زمانِ آشتي‌جويانه‌اي كه پيرمردي با دستانش، به كوچك‌ترين اجزاي هستي، نظمي دوباره مي‌بخشد.لابد در گذر زمان، خود به ساعتِ زنده‌اي مبدل شده كه روزگارِ يائسه از دست رفته را به ابديتِ حال پيوند مي‌زند.چه سرنوشتي!  از تو كبريتي خواستم كه شب را روشن كنم تا پله‌ها و تو را گم نكنم، كبريت را كه افروختم، آغاز پيري بود، گفتم دستانت را به من بسپار كه زمان كهنه شود و بايستد، دستانت را به من سپردي، زمان كهنه شد و مُرد...

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون