• 1404 پنج‌شنبه 15 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6183 -
  • 1404 پنج‌شنبه 15 آبان

فرصتي براي مردن به او داده شده كه بقيه دوستانش اين را ندارند

من احمد ميرعلايي نيستم

حديث كهنساي

ديروز كه از زاويه ديد داناي كل، پاي دختر را به زندگي احمد باز كردم، وضعيت احمد صدوهشتاد درجه تغيير كرد و امكان تداخل مختصات زيستنش با كاراكتر دختر لحظه به لحظه بيشتر مي‌شود.

اولين ديدارشان زير باران بود، البته احمد توي كتابفروشي و مليسا زير باران بود. احمد به طرف ويترين آمد، مليسا چتر را بست، به ديوار تكيه‌اش داد، پشت شيشه ايستاد، احمد در حال راه رفتن بود، «چك-كك!» عكس اول. احمد به عكس گرفتن او اهميتي نداد و به طرف ديگر كتابفروشي رفت.
مليسا خوشحال و خندان به طرف رستوران چيني نزديك آنجا رفت، «سيچوآن استرا فراي تيري ماشروم» سفارش داد، غذاي «مالا» براي بي‌حس كردن زبان كاراكتر، موجود نبود، امكان نداشت در هواي باراني اين گزينه موجود نباشد، اما حقيقت چيزي نيست كه در واقعيت كاملا آشكار شود، مليسا كمي فكركرد، چتر را باز كرد، آب پاشيد روي پيشخدمت رستوران، عذرخواهي كرد، دوليوان چاي سبز تحويل گرفت.
به طرف كتابفروشي رفت، «مين مين شي يو» پيشخدمت گفته بود تا فردا باران همين ‌جور آهسته و شبيه غبار مي‌بارد، نيازي به چتر نيست، پيشخدمت قلب مهرباني داشت، مليسا چتر را گذاشت توي كيف‌دستي بزرگش. به كتابفروشي كه رسيد ديد تابلوي «بسته است» را به در آويزان كرده‌اند. حس ناديده گرفته شدن به او دست داد، چاي‌سبزها را ريخت پاي درخت‌هاي قطع ‌شده بلوار. اتوبوس شهري كمي جلوتر از ايستگاه ايستاد، دويد تا به اتوبوس برسد، دوست داشت از زاويه دوم شخص با احمد حرف بزند، مي‌شد او را به اتوبوس رساند و اجازه داد در اتوبوس احمد را ببيند، اما داناي كل دستوركار خاصي براي خارج شدن از زاويه ديدش دارد.
دستوركار شماره يك براي دختر: سعي كن به كاراكتر كتابفروش نزديك شوي، مي‌تواني به او بگويي به چه دليلي قرار است به او نزديك شوي، به جريان اتوبوس اشاره نكن، بهتر است از زمان حال فراتر نروي، برايش توضيح بده چرا بايد در عكس‌ها كاملا معمولي رفتار كند، بگو كه به او فرصتي براي مردن داده شده كه بقيه دوستانش اين را ندارند.
كمي زودتر از روز قبل در را باز مي‌كني، با تو وارد كتابفروشي مي‌شوم، حتي برنمي‌گردي نگاهم كني، از پشت سر عكس مي‌گيرم، «چك-كك!» گردي سرت احتمالا وقتي چاپ شود تار مي‌افتد، خطاي دستوركاري شماره يك.
جز من و تو كسي اينجا نيست، چراغ‌ها را روشن مي‌كني، تندم مي‌گيرد. مي‌دوم تا رستوران چيني، دو ليوان «كوكونات ماچا لاته» خرج دستشويي‌ام مي‌شود، برمي‌گردم پيش تو، نمي‌بينمت، صدايم مي‌زني، يكدفعه از پشت قفسه‌ها ظاهر مي‌شوي، ليوان‌ها را به دست تو مي‌دهم، «چك-كك!»
- فكر نمي‌كني عكس من با اين ليوان‌ها خيلي طبيعي به نظر نمي‌رسد؟
به عكس دخترانه روي ليوان‌ها نگاه مي‌كنم، خنده‌ام مي‌گيرد، خنده‌ام نيمه‌تمام مي‌ماند، من كه هنوز چيزي از دستوركار به تو نگفته‌ام.
- همين‌جوري بايستيد، زاويه تابش نور طوري است كه نصف سايه‌تان گم مي‌شود. مشكلي با گم ‌شدن سايه‌تان نداريد؟
- نه، زاويه تابش نور كه هميشه همين‌طور نمي‌ماند، من هم هميشه اينجا نيستم. تو هم به زودي اينجا نخواهي بود.
ليوان‌ها را روي پيشخوان مي‌گذارم، «چك‌-كك!»
-اما عكس‌ها... شايد بمانند.
- عكاسي خوانده‌اي؟
-من درباره همه ‌چيز مي‌خوانم، بايد بيشتر بدانم، شايد يك روز داناي كل بشوم.
خطاي دستوري شماره دو.
مي‌روي بين قفسه‌ها، آنقدر تاب مي‌خوري كه قفسه‌ها توي هم گير مي‌كنند، چهار دست و پا خودم را مي‌رسانم دم در، دو نفر پشت در ايستاده‌اند، نگاهم مي‌كنند، بلند مي‌شوم خودم را مي‌تكانم، با دو ليوان چاي به طرفم مي‌آيي، يكي از ليوان‌ها را تكان مي‌دهي، دو نفر داخل نمي‌آيند.
- مي‌داني كاشف‌السلطنه كي بود؟ چطور كشته شد؟
گفتم دوباره ليوان چاي را تكان بدهيد. «چك-كك!»
از در كتابفروشي دويدم بيرون، بايد مي‌فهميدم كاشف‌السلطنه كيست و چطور كشته شده.
خطاي دستوري شماره سه.
فرصت صحبت با كتابفروش از او گرفته شد. عدم رعايت دستوركار.
دختر به كتابفروشي برگشت، دو نفري كه داخل نيامده بودند، حالا داشتند با كتابفروش صحبت مي‌كردند، هر سه در حال جويدن اسفناج بودند، دختر از آنها عكس گرفت. «چك-كك!» مامورها ريختند داخل كتابفروشي، دوربين را به آنها نشان داد، علامت روي كيف ‌دستي بزرگ و علامت حك شده روي دوربين يكي بود، در مورد دستوركار براي آنها گفت، مامورها فهميدند دستوركار بندهاي محرمانه دارد.
دختر نمي‌خواست كتابفروش را ببرند، بردند، اما بعد از خواندن شيوه‌نامه جديد دو نفر ديگر را بازداشت كردند. طبق شيوه‌نامه جديد، از چند دقيقه پيش، به دليل وجود آهن بالا در اسفناج، خوردن بيش از يك ليوان اسفناج حدود پنجاه و شش گرم در روز، چه در خانه و چه در مكان‌هاي عمومي ممنوع است، حق پختن اسفناج و كم كردن وزن آن وجود ندارد، براي اينكه ما آنقدر مي‌دانيم كه ميزان جذب آهن بعد از پخت هشت‌دهمِ ميلي‌گرم بالاتر مي‌رود، تنها زنان باردار و مردهايي كه قصد بچه‌دار شدن دارند مي‌توانند با ارايه مستندات مصرف بالاي اسفناج خود را به مراجع ذيربط اطلاع دهند. مصرف اين افراد در مكان‌هاي عمومي آزاد است.
دختر دوربين را به طرف كتابفروش گرفت: «از من عكس بگير.» دوربين را مي‌گيرد.
كتابفروش باورش نمي‌شود فرصت روايت به او داده شده، سال‌هاست اجازه چاپ هيچ ‌كدام از آثارش را نداده‌اند، ياد آن دو نفر افتاد، فكر كرد كه باز از آن بازي‌هاست كه درمي‌آورند، دوربين را به طرف دختر گرفت، منصرف شد، دختر اسفناج‌هاي باقي مانده را توي دهنش به زور جا داده بود، قيافه‌اش واقعا خنده‌دار بود. «چك-كك!» دوربين را به دختر داد، دختر خنده‌اش تمام نمي‌شد، جوري مي‌خنديد كه كتابفروش را به ياد ژوستين مي‌انداخت. چراغ‌ها را خاموش كرد، تابلوي «بسته است» را پشت در آويزان كرد، حضور دختر را پشت سرش حس ‌كرد.
- نگفتي كاشف‌السلطنه را كي كشت؟
- جواب دادن به اين سوال قانوني نيست.
دختر بايد عكس‌هاي بيشتري مي‌گرفت، طبق دستوركار شماره نُه هر كاراكتر بايد آنقدر عكس در موقعيت‌هاي مختلف داشته باشد كه براي هر سناريويي مدارك و مستندات كافي باشد. كتابفروش بيشتر قوانين را مي‌دانست براي همين به دختر گفت تا خانه همراهي‌اش كند، مي‌خواست به دختر آسيبي نرسد: «مي‌داني اسفناج ميل به خوردن الكل را كم مي‌كند؟»
- حالا كه خوردن هر دويشان ممنوع است. چه فرقي مي‌كند؟
-‌ ها كن.
- ‌ها.
روبه‌روي صورت كتابفروش مي‌ايستد، كتابفروش حس مي‌كند دهانش بوي الكل گرفته.
دختر دويد روي نيمكت ايستگاه اتوبوس و چشم‌هايش را بست. هر چقدر كتابفروش صدايش زد، بيدار نشد. چند دقيقه بعد دختر چشم‌هايش را باز كرد. كتابفروش مي‌دانست دختر توي خطر افتاده، دختر دست كتابفروش را كشيد و از وسط خيابان رد شدند. دختر شبيه ژوستين بود، كتابفروش دوست داشت به باب اول اسكندريه برود، آنجا كه عاشقانه‌ترين لحظه‌هاي عمرش در واقعيت اتفاق افتاده بود، دختر شروع كرد به تعريف كردن خوابش، گفت كه خواب ديده با كتابفروش زندگي مي‌كند، غذاي مورد علاقه‌شان سوپ مارماهي است، هر بار يكي براي صيد مارماهي مي‌رود. كتابفروش به دختر گفت بهتر است ديگر دنبالش نكند، دختر گفت كه توي خواب به او گفته كه از مزه مارماهي خسته شده، دختر خواسته سوپ مار درست كند، داشته پوست مار را مي‌كنده، سفت بوده، منتظر مانده تا مار پوست بيندازد، توي بغل مار خوابش برده، كتابفروش نديده كه توي بغل مار است، هردوي‌شان را انداخته توي قابلمه .
- داشتي توي خواب من را مي‌خوردي براي همين دهانت بوي الكل مي‌دهد.
كتابفروش مي‌خندد. «چك-كك!» پشت سرش اعلاميه [...] با يك ماده روي ديوار چسبيده شده است.
دستوركار شماره بيست‌ و سه اعلام مي‌شود. اجازه نزديكي به سوژه را داريد تا حدي كه از رابطه لذت نبريد، سطح لذت را از طريق لكه‌هاي روي پوست، تُن صدا و حالت راه رفتن تشخيص خواهيم داد. در صورت خطا در اين مورد، كاراكتر شما از جريان اصلي حذف خواهد شد.
از كنار رستوران چيني رد شدند رفتند جنگل مانگرو، يك جاهايي اطراف صحراي عربستان، كمي آن‌طرف‌تر جنگل‌هاي اكيناواي ژاپن، نرسيده به مالزي، نزديك به همين بندرعباس خودمان. به اجتماع ميگوهايي اضافه شدند كه در خشكي طاقت مي‌آورند، ياد گرفتند ميگوها چطور جفت‌گيري مي‌كنند، جملات‌شان با هم گفته مي‌شد، «اگر ما تنوع نويسنده‌ايم ژنتيكي ما مي‌خواهي را بايد نويسنده با ببيني چندتا ما نر نويسنده‌ايم بخوابي.» تنها جملات كتابفروش شنيده مي‌شد. «ما نويسنده‌ايم» يعني احساس و تخيل و انديشه خود را به اشكال مختلف مي‌نويسيم و بازنشر مي‌كنيم.
دختر بايد به عنوان كاراكتر حفظ مي‌شد، تمام تلاش من به عنوان راوي اين بود، اما دختر دستوركار را ناديده گرفته بود، داناي كل باز همان شيوه يادداشت را بر روي او اجرا كرد.
دستوركار يادداشت اجرا مي‌شود. طريقت ما صحبت است، خيريت در جمعيت است، جمعيت در صحبت به شرط نفي «بود» در يكديگر.
پيش از آغاز يادداشت زبان خود را به كام و سقف دهان بچسبان. سپس دهان خود را ببند و به زبان دل كه محل آن به سينه چپ به فاصله دو انگشت است، شروع به نوشتن كن، به ياد داشته باش كه يادداشت همان شهود است، توجهي خالص براي مشاهده انوار ذات. هيچ چيز بر داناي كل پوشيده نيست، پس دو انگشت به پايين ببر، به خودت يادآور شو كه هيچ لذتي بالاتر از ندانستن همه‌ چيز نيست. پس دو انگشت بر روي لب‌هايت بگذار و سكوت كن.
كتابفروش در راه خانه است، بدون ژوستين، به ياد مار- خدا در ميان قوم آكيكو افتاده. جادوگران قبيله هر چند سال يك‌بار دستور مي‌دهند براي پرستش يك مارماهي كلبه‌هايي درست شود. مارماهي همسر اختيار مي‌كند و دختران توي كلبه‌ها مي‌روند. فرزندان آنها مار- خدا هستند.
 دستور كار شماره هفتاد و چهار توسط راوي اجرا مي‌شود. بهشت زهرا، قطعه فلان - الف.
كتابفروش تنها به خانه مي‌رود، عكس‌هاي خودش را مي‌بيند كه در خيابان‌ها يواشكي مي‌فروشند، به ديوار تكيه مي‌دهد، براي ژوستين شعر مي‌خواند: 
در اين عكس موهني كه در خيابان‌ها يواشكي مي‌فروشند كه مبادا پليس ببيند چه مي‌كني؟
در آن عكس هرز مگر مي‌شود چنين چهره رويايي داشت؟
از روايت خارج مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون