روبان آبي
محمد خيرآبادي
هر روز صبح زودتر از همه ميرسم. درياچه هنوز كاملا بيدار نشده، آبش صاف و سرد و منظرهاش دوستداشتني است. در بوفه را باز ميكنم، كتري را ميگذارم روي شعله، بعد ميروم لب آب. بطريها، تهسيگارها، پوست تخمهها... هر روز همان چيزها. جارو ميزنم و جمعشان ميكنم، بيحرف و البته با كمي دلخوري.
تا ظهر، بوفه شلوغ ميشود. خانوادهها، بچهها، نوجوانها، صداي موسيقي، خنده. من ساندويچ درست ميكنم، پول ميگيرم، بقيهاش را برميگردانم. آفتاب ميافتد روي درياچه و بوي روغن توي هوا ميپيچد. بعضي وقتها از خودم ميپرسم اين همه سال دارم چي كار ميكنم اينجا؟
آن روز عصر، دختري آمد. تنها. نشست روي پلههاي چوبي اسكله. كفشهاي سفيدش را درآورد و پاهايش را كرد توي آب. مدتي به افق نگاه كرد. بعد از كيفش چيزي بيرون آورد - مثل تكهاي كاغذ يا شايد نامهاي بود -و با روبان آبي بستش. انداختش توي آب. آرام، انگار داشت با كسي خداحافظي ميكرد.
از پنجره بوفه صدا زدم:
ـ خانم، چيزي افتاد تو آب؟
برگشت، لبخند كوچكي زد، گفت:
ـ خودش خواست بره.
تا غروب همانجا ماند. بعد كه رفت، رفتم سراغ پلهها. روبان آبي لاي سنگها گير كرده بود. برداشتمش. هنوز خيس بود و بوي عطر ميداد. نميدانم چرا گذاشتمش توي جيبم.
فرداي آن روز، قبل از اينكه مردم برسند، روبان را آويزان كردم به ميخ كنار پنجره. باد كه ميوزيد، روبان آرام ميرقصيد. مردم ميآمدند، ميرفتند، ساندويچ ميخوردند و من همانطور كار ميكردم در حالي كه درياچه برايم هيچ وقت همان درياچه هميشگي نشد.