من هنوز كنار هفتپل ايستادهام
مهدي خاكي فيروز
اگر دخترك زنده بود، الان ۹۰ ساله شده بود. روي همان مبل مخصوص بزرگِ خانواده مينشست. مبل سبزرنگِ سنگيني كه هميشه كنار پنجره گذاشته ميشد تا نور صبحگاهي روي صورت آرام او بيفتد. با همان لحن مهربانِ عتابآلودش تشر ميزد كه «اين كتابهايت را از وسط خانه جمع كن، مهدي جان... حواست نيست، پاي من گير ميكند!» بعد در حالي كه دستهايش را روي زانو ميگذاشت تا بلند شود، ميگفت: «اون روزنامه رو بردار و بيار براي من بخون. من كه چشمم نميبيند، در مورد من چي نوشتي؟»
و من، مثل همه اين سالها، روزنامه را برايش ميخواندم. شايد خبري از دنيا. شايد گزارشي از زندگي. شايد هم فقط چند خطي از حال خودم. اما تقدير اين فرصت را از من و او گرفت. تقديري كه حتي اجازه نداد دو سالگياش را ببيند. حتي تولد پدرم را ببيند چه رسد به آنكه برادرزادهاش بخواهد روزنامهنگار شود و از خاطرات عمهاش بنويسد.
روزي مادربزرگم، خاطره تلخ را بازگو كرد. همان زني كه خيال ميكرد چون قوي است و قدش دو متر و بيست سانت است، ميتواند هر باري را به دوش بكشد؛ ميتواند دختر كوچكش را روي دوش بگيرد و از رودخانه عبور كند. نميدانم آن روز رودخانه خروشانتر از هميشه بود يا مادر جوانتر از آنكه بداند زور عشق بهتنهايي به آب نميرسد. فقط ميدانم ناگهان زير پايش خالي شد و آب، دخترك را ربود. بيآنكه دنيا مجال وداعي كوتاه بدهد. از او نه عكسي ماند، نه شناسنامهاي باطل شده، نه حتي سنگ قبر كوچكي كه ما نوههاي بيخبر بعدها دستمان را براي فاتحه خواندن رويش بگذاريم و بفهميم روزي عمهاي داشتهايم. حتي هنوز فرصت نشده بود نامش را در شناسنامه پدربزرگ و مادربزرگ وارد كنند. قصهاش، قصه نبود بلكه زخمي بود پنهان، تا روزي كه مادربزرگم در سال ۱۳۶۶ برايم تعريف كرد.
آن روز، با شلواري پاره و پيراهني خاكآلود و دست و پايي زخمي به اتاقش پناه برده بودم. از ترس اينكه پدر و مادرم بفهمند با دوچرخه زمين خوردهام، مستقيم رفتم سراغ مادربزرگ. پرسيد: «كجا زمين خوردي؟»
گفتم: «نزديك هفت پل... كنار رودخانه.»
همين كافي بود. بيدرنگ زد زير گريه. گريهاي كه از او بعيد بود. از اویي كه آرامشي عجيب داشت، صدايش را هيچوقت بالا نميبرد و تا آن لحظه، گريه يا خنده بلندش را نديده بودم. اول فكر كردم كه بالاخره عنوان «مهمترين نوه» را كسب كردهام و زخمهاي سطحي من آنقدر دلش را لرزانده كه اشك بريزد. اما اشتباه ميكردم.
وقتي آرام گرفت، نگاهم كرد و گفت: «بيا... بيا ببرمت سال ۱۳۱۵.»
و مرا برد. برد به روزي كه دلش ميخواست دختر شيرينزبانش را بگذارد روي دوشش و ببرد ديدن برادرانش. همان داييهاي دخترك. اما موجها امان ندادند. مادربزرگ مرا برد به صبحي كه فقط چند قدم مانده بود تا رسيدن به ساحل امن. به لحظهاي كه آب، بيرحمتر از هميشه، زندگي را از آغوش مادري ربود كه هنوز نميدانست دنيا چقدر بيخبر ميگيرد و ميبرد.
اما رودخانه فقط زخم نبود. حافظهاي بود كه با همه دردش، زيبايي هم داشت. رودخانهاي كه براي دهههاي متمادي، شاهد بازيگوشيهاي صدها كودك و نوجوان روستا از نسلهاي مختلف بود. همان رودخانهاي كه كودكيهاي من را بغل كرد. رودخانهاي كه كنار آن با قلاب سهپر، قزلآلاي خالقرمز ميگرفتم و هيجانِ پسرانهام را با هر ضربهاي كه به نخ قلاب ميافتاد، فرياد ميزدم.
رودخانهاي كه در دوره كودكي پدرم، در روزهاي طغيان بهاري، تختهچوبهاي بزرگ با خودش ميآورد. چوبهايي كه نياز پاييز و زمستانهاي سرد يكسالِ محله را برآورده ميكرد. پدرم ميگفت او و دوستانش طنابهاي بلند ميانداختند و اين چوبها را شكار ميكردند. انگار نه انگار كه رودخانه خطرناك است.
پدرم از روزهاي ساخت سد كرج هم ميگفت. از جواني و دوچرخههايشان. از مسيرهاي پر پيچ و خم و شيبدار كه آنها را به جايي ميرساند كه بعدها تبديل شد به مهمترين سد نزديك پايتخت. وقتي مشاهدات خود را در ميدانگاهي روستا تعريف كردند، و اينكه لولههاي سيماني انتقال آب به تهران آنقدر عريضند كه جيپ در آنها حركت ميكند، سالخوردگان روستا آه كشيدند: «پس بايد فاتحه درختها و باغها را بخوانيم....»
سازندگان سد كرج ميدانستند هر پيشرفتي هزينه دارد. اما شايد نميدانستند هزينهاش اينقدر سنگين خواهد بود.
و حالا…
حالا دوباره كنار همان رودخانه هستم. رودخانهاي كه سالهاست آب ندارد.
خشكيده. خالي. تركخورده.
پل راهآهن - همان هفت پل مشهور - مثل اسكلت مردهاي قديمي در ميان اين خشكي ايستاده و به هيچكس توضيح نميدهد چه شد كه آن همه زندگي، ناپديد شد.
روي يك تختهسنگ نشستهام و اسپيكر موبايل، صداي حزنآلود سياوش قميشي را پخش ميكند:
«حالا از اون در و دشت، چيزي نمونده باقي...
نه كار ايناست... نه كار اوناست...
از اين و اون نيست...
از ماست كه بر ماست!»
باد نميوزد. آب نيست. سايهاي نيست.
تنها چيزي كه هست، آلودگي هواست. چنان غليظ كه نميگذارد حتي مثل مادربزرگ اشك بريزم. چشمهايم ميسوزند. نه از گريه. از هوايي كه چشمهايم را خشك كرده و ديگر حتي اجازه سوگواري با اشك را هم نميدهد.
و من ميمانم و رودخانهاي كه نيست. و قصههايي كه فقط در ذهنِ نسل ما زندهاند. قصههايي كه اگر ننويسيم، اگر نگوييم، همانطور كه رودخانه خشك شد، آنها هم خشك ميشوند.
و شايد همين كافي باشد براي نوشتن دوباره اين درد. براي اينكه بگوييم گاه نبودن يك كودك دو ساله، سرنوشتِ يك خانواده را براي هميشه تغيير ميدهد. و گاه خشك شدن يك رودخانه، سرنوشت ملتي را تغيير ميدهد.