• 1404 پنج‌شنبه 6 آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6200 -
  • 1404 پنج‌شنبه 6 آذر

دختر، مقنعه به سر با روزنامه‌ای در دست از تلفن عمومی تماس گرفت

امشب چه شبي است

فرزانه نوري

دخترك شاخه‌اي از گل‌هاي مريم باغچه‌ را كند. پيراهن دورچين سفيد تنش بود و شال توري سفيدي كه پهن كرده بود روي سرش، فقط تا بالاي موهاي مشكي قد كمرش را مي‌پوشاند. نگين‌هاي طلايي تلِ‌ سرش زير آفتاب غروب برق مي‌زد. تور جوراب‌ها و كفش‌هاش از زير دامن بلندش پيدا بود.

«بيام نهال؟»

صداي زن از توي خانه مي‌آمد. 

«نه خاله‌هساده. يه‌كم ديگه صبر كن.»

 دخترك ايستاد روبه‌روي ايوان و بالاي پله‌ها را تماشا كرد. باز صداي خاله‌ همسايه بلند شد: «آخه من از دل دراومدم.»

«خاله‌هساده لطفا.»

 شانه‌هاش را با دنباله شال توري سرش پوشاند. در حياط به ‌شدت باز شد. يك ‌قدم پريد عقب. پسركي تقريبا افتاد توي حياط و تعادلش را به‌ زحمت حفظ كرد. كت مردانه بزرگ را محكم چسباند به خودش. شلوارك لي آبي و تي‌شرتي با عكسي كارتوني به تن داشت؛ اسفنجي زرد با چشم‌هاي براق آبي و دندان خرگوشي دست دور گردن ستاره‌ دريايي صورتي خندان. دانه‌هاي عرق پشت لب‌هاي پسرك برق مي‌زد. دخترك يك دستش را گذاشت روي كمرش: «آقا اميرحسين معلوم هست كجايي؟ شب شد.»

با دست ديگر تل را روي سرش و تور محكم كرد. نفسش را هوفي داد بيرون: «ديروز بهت نگفتم زودتر بيا؟»

باز صداي خاله همسايه آمد: «آخه چقدر ديگه صبر كنم؟» 

نهال رو به صدا داد زد: «فقط يه كوچولو ديگه.» خم شد و آستين كتي را كه توي دست اميرحسين بود، گرفت: «اين چيه؟»

اميرحسين نفس عميقي كشيد و عرق پشت لبش را با كف دست پاك كرد: «كته نهال خانم. كت بابام. اصلا براي اينكه اينو بيارم دير شد.»

نهال پشت‌چشمي نازك كرد: «خودت مگه كت نداشتي؟»

«دارم. پاپيون هم دارم. ولي اون توي كمد مامانمه. كت بابام جلوي در آويزون بود.» خنديد: «اما تونستم اينو يواشكي از كشوش بردارم.» دست توي جيب برد، كراواتي بيرون كشيد و پيش چشم‌هاي نهال توي هوا تاب داد: «همه دومادا از اينا دارن.» بعد بي‌آنكه دستش را پايين بياورد، پرسيد: «اصلا مطمئني مي‌ذارن عروسي بشيم؟» 

نهال نگاهي به كراوات آويزان در هوا انداخت: «چند بار بگم كله‌پوك! واقعي‌واقعي كه نه.»

اميرحسين سرفه‌اي كرد. پلك‌ها را روي هم فشار داد: «خودت گفتي خاله‌همسايه آرزو داره عروسي ما رو ببينه؟»

«چند بار بگم؟ عروسي ما نه، عروسي پوپك.»

«پوپك كيه؟»

نهال دو دست را كلافه توي هوا تكان داد: «واي اميرحسين! پوپك دخترِ خاله‌هساده‌ست.»

چشم‌هاي درشت و مشكي‌ اميرحسين برق ‌زد: «خب مگه تو پوپكي؟»

«نه، ولي وقتي گفتم من براش عروس مي‌شم خوشحال شد.»

اميرحسين چشم‌ها را ريز كرد و دست توي جيب برد. بسته كوچك بيسكوييت را بيرون آورد. تكه‌اي از آن را توي دهان انداخت. جويده‌جويده پرسيد: «اصلا تو چرا همش اينجايي؟ خودت مامان‌بزرگ نداري؟»

نهال با دو دست موهاي جلوي پيشاني را عقب سراند: «دارم. ولي خاله‌هساده رو خيلي دوست دارم. هم تنهاست، هم خيلي مهربونه، هم پوپك دوستِ جون‌جوني مامانم بود. مامانم مي‌گه هميشه اينجا توي حياط بازي مي‌كردن. خاله‌همساده از اين لباسا كه من دارم براشون مي‌دوخته. اصلا تو تازه يه ساله اومدي اينجا، اين‌ چيزا رو نمي‌‌فهمي.»

«اگه تو مي‌فهمي بگو ببينم دخترش كو؟»

«بيام ديگه بچه‌ها؟!» 

نهال بيسكوييت را از دست اميرحسن گرفت و چپاند توي جيب شلوارش: «حالا وقت اين حرف‌هاست اميرحسين‌آقا؟!»

اميرحسين كت را روي دوش انداخت و دو دستش را توي آستين كرد. آستين دراز كت دو طرف بدنش آويزان ماند. نگاهي به سرتاپاي خودش انداخت. خنديد و جاي خالي دو دندان جلوي دهانش پيدا شد. نهال كراوات را از دستش كشيد. خنديد. جاي خالي دو دندان او هم نمايان شد. خرده بيسكوييت‌ها را از روي يقه لباس اميرحسين تكاند.كراوات را دور گردنش انداخت: «حالا چيكارش كنم؟»

«گره بزن ديگه. بلد نيستي؟ بند كفشتو مامانت مي‌بنده؟»

نهال دنباله‌هاي كراوات را در دست گرفت. با يكي حلقه‌اي كوچك درست كرد، ديگري را از توي آن رد كرد و دو طرف را كشيد. سر عقب برد و با دقت تماشا كرد: 

 «بيا مثل بند كفش بستم ولي اين شكلي نيست. بايد سفت‌تر باشه.» يك بار ديگر دنباله‌هاي كراوات را در هم تاباند، ‌گرهي ديگر زد و محكم‌تر بست. اميرحسين سر و گردن را عقب كشيد: «هوي! خفه شدم.»

خورشيد شبيه يك توپ طلايي خيلي بزرگ توي آسمان جا گرفته بود. نهال يك چشمش را بست تا بهتر ببيند: «باشه بذار درستش كنم.»

«اومدم.» 

صداي خاله همسايه و به دنبالش صداي باز شدن در ايوان شنيده شد. نهال كراوات را ول كرد و فرز دست انداخت دور بازوي اميرحسين. اميرحسين چانه را بالا برد و چند بار سر و گردنش را به چپ راست تكان داد.گره همراه گلويش به چپ و راست رفت. ايستادند رو به پله‌هاي ايوان. خاله ‌همسايه چند قدمي روي ايوان جلو آمد و بعد همان وسط ايستاد. يك دست را مشت كرد و جلوي دهان گرفت: «ااا! نگاشون كن!» انگار چيزي به ذهنش رسيده باشد: «صبر كنيد. تا بيام.» تندي برگشت داخل خانه.

 اميرحسين و نهال بي‌حرف منتظر ايستادند. چند دقيقه بعد خاله ‌همسايه با اسپندداني بيرون آمد و ايستاد نزديك پله‌ها. موهاي كوتاه سفيدش را يك‌بري شانه زده بود. پيراهن بلند آبي‌روشن به تن داشت. با دستِ آزادش آرام روي سينه‌ كوبيد، زير لب چيزهايي خواند و به‌ طرفشان فوت ‌كرد. بچه‌ها آرام و همزمان به طرف پله‌ها حركت كردند. اميرحسين كت بزرگي بود كه يك كله داشت و يك جفت كتاني. جلوي اولين پله سرش را به سر نهال نزديك كرد: «به نظرت خوشحال شده؟»

«معلومه.»

«من دومادم. پس يعني الان زن مني.»

نهال با بغل پا به پايش كوبيد و از بين دند‌ان‌ها گفت: «نه. من زن تو نيستم.»

خاله ‌همسايه خنديد، دود اسپند را با يك دست ‌داد سمتشان: «بياييد قربون شكل ماه جفتتون. نهال نگفته بودي اميرحسين هم هست. بياييد بالا.»

نهال خنديد. كمي خم شد، دامن پيراهنش را مثل عروس‌ها بالا گرفت و قدم روي پله اول گذاشت: اميرحسين تلاش ‌مي‌كرد دو لبه آويزان كت را از جلوي پاش جمع كند. با احتياط از پله‌ بالا رفت. آستين‌هاي دراز كت در هوا آويزان بود. چشمش به زير پاش بود: «آخه عروسي بي‌دوماد نميشه كه خاله.»

 نهال آهسته بازوي اميرحسين را فشار داد: «رفتيم بالا، مثل هميشه به خاله‌هساده نگي سيب‌زميني سرخ‌كرده بده‌ها.»

اميرحسين دستش كه توي آستين كت بود را بالا برد و تلاش كرد گره كراوات را كمي از گردن دورش كند: «نه، خودم بلدم. من دومادم امروز. اصلا تو چرا ماتيك نزدي؟ عروسا ماتيك قرمز نمي‌زنن؟»

«نتونستم ماتيك مامانمو بردارم.»

«عيب نداره. همين‌طوري خوشگل‌تري. بابام هميشه همينو به مامانم مي‌گه.»

به هم نگاه كردند، خنديدند و بالا رفتند. روي بالاترين پله منتظر ماندند. خاله ‌همسايه دست پشت لب گذاشت و كل كشيد. بچه‌ها ذوق‌زده به هم نگاه كردند.

«خاله‌هساده چه كارايي بلدي!»

رگ‌هاي برجسته و آبي دست خاله ‌همسايه از زير پوست نازك پيدا بود. كمي ديگر اسپند توي اسپنددان ريخت. دود اسپند هوا را پر كرد. نهال چند سرفه كوتاه كرد: «بوي چهارشنبه‌سوري مي‌ده.»

اميرحسين سرش را كمي به جلو خم كرد و بو كشيد: «پارسال پسرعموهاي من توي خيابون لاستيك سوزوندن. چشام مي‌سوخت.»

نهال حلقه مويي كه روي پيشاني‌اش افتاده بود، با انگشت كنار زد: «خاله چشم تو هم قرمز شده. فكر كنم دود رفته.»

خاله همسايه دوبار سرش را به علامت آره پايين آورد. خم شد و سرشان را بوسيد. برگشت طرف در ورودي خانه. اسپند‌دان را روي جاكفشي جلوي در گذاشت. دوتا تخم‌مرغ از همانجا برداشت، گذاشت جلوي در: 

«بياييد بالا. هر كدوم يه پاتونو بذاريد روي اين تخم‌‌مرغ‌ها بشكونيدش. بعد كفشتون رو دربياريد، بياييد تو.»

‌توي چشم‌هاشان نگاه كرد. بعد نوك دماغش را با دو انگشت شست و سبابه گرفت. ابروهاش بالا رفت. پيشاني‌اش چين خورد. برگشت و آرام رفت داخل خانه. بچه‌ها قدم برداشتند، هر كدام يك تخم‌مرغ را زير پا شكستند و دنبالش رفتند داخل. وسط هال، جلوي مبل خاله‌ همسايه سفره‌اي ترمه پهن بود. بچه‌ها ايستادند پايين سفره. خاله همسايه ايستاده بود بالاي آن، كنار آينه و شمعداني كه گوشه آينه‌اش ترك برداشته بود. جلوي آينه سيني حلوا قرار داشت، تزيين شده با روبان قرمز. ظرف‌هاي بلور پر از نخودچي و كشمش، آجيل، نقل رنگي، آب‌نبات و سيب‌زميني سرخ‌كرده روي سفره چيده شده بود و در ميانه آن يك تنگ شربت تخم ريحان و چهار ليوان قرار داشت... خاله ‌همسايه به صورت‌هاي پر از خنده‌شان لبخند زد. اميرحسين چهار انگشت دست راست را سر داد روي موهاي جلوي سرش. در لحنش رضايتي بود كه سعي مي‌كرد پنهانش كند: 

«سيب‌زميني هم كه سرخ كرده.»

 نهال آرام گفت: «خاله‌هساده سفره عقد چيدي؟»

خاله ‌همسايه پهناي انگشت سبابه را زير دماغ گرفت. نفس عميقي كشيد و به مبل بالاي سفره اشاره زد: 

 «ايشالا ماماناتون يه روز براتون سفره عقد هم ميچينن. بشينين براتون شربت بريزم.»

دوتايي نشستند روي مبل. نهال دامنش را روي پا مرتب كرد: «ولي من مي‌خوام برم دانشگاه.» 

 اميرحسين تا دماغ توي كت پدرش فرو رفت. نهال پقي زد زير خنده. خاله‌ همسايه پهلوي اميرحسين ايستاد و دستي روي موهاش كشيد: «پاشو مادر پاشو كتت رو دربيار.»

«نه خاله، من دومادم. بايد كت تا آخر تنم باشه.»

خاله ‌همسايه زيربغلش را گرفت و بلندش كرد: «نه مادر. دامادها هم كتشون اگه اذيتشون كنه درش ميارن.»

كت را از تنش بيرون آورد. اميرحسين نشست روي مبل و انگشت شست و سبابه دو دست را انداخت بين دو گره كراوات و كمي از هم بازشان كرد: «خاله تو كه نمي‌دونستي من ميام چرا سيب‌زميني سرخ كردي؟»

نهال پشت‌چشمي نازك كرد: «براي من درست كرده. مگه نه خاله؟»

خاله همسايه كت را گذاشت روي دسته مبل و لبخند زد: «همه بچه‌ها سيب‌زميني سرخ كرده دوست دارن.»

دوتايي پرسيدند: «دخترتم دوست داشت؟» با چشم‌هايي گشاد به هم نگاه كردند و خنديدند.

خاله ‌همسايه لبخندزنان رفت به سمت تنگ شربت. برداشتش و هر چهار ليوان را پر از شربت كرد. دوتا را برداشت رفت طرف بچه‌ها. يك ليوان دست اميرحسين داد و يكي دست نهال. اميرحسين قلپي خورد: «خاله، من خيلي از اين شربتا دوست دارم. هر وقت با بابام مي‌ريم سينه‌زني مي‌خوريم.»

نهال ليوان را جلوي صورت بالا گرفت: «خاله‌هساده اسمش چيه؟»

اميرحسين داشت با گره كراواتش روي گلو بازي مي‌كرد: «اسمش شربتِ تخم شربتيه.»

بعد با صداي آهسته‌تري گفت: «خاله مي‌شه سيب‌زميني بخوريم؟»

نهال با تشر نگاهش كرد. خاله ‌همسايه سرش را كمي كج كرد و به صورتشان نگاه انداخت: «معلومه كه مي‌شه. يكي‌تون بياد ظرفشو برداره. منم الان ميام.»

خودش با قدم‌هاي آهسته رفت طرف يكي از اتاق‌خواب‌ها. نهال چرخش آرامي به سروگردن داد. دو طرف دامنش را گرفت و بلند شد. ظرف را برداشت، برگشت و روي مبل نشست. ظرف را گذاشت بين خودش و اميرحسين. اميرحسين دهانش را پر از سيب‌زميني كرد.چانه‌اش را بالا گرفت، خودش را كشيد سمت نهال، به گردنش كه جلوي صورت او بود، اشاره زد و با دهان پر گفت: «اينو شلش كن ببينم.»

نهال دست انداخت توي گره پاييني و آرام كشيد تا شل شد. اميرحسين با يك انگشت حلقه دور گلويش كمي به چپ و راست تكان داد: «آخيش» سيب‌زميني‌هاي جويده در دهانش را قورت داد: «كجا رفت؟»

نهال يك سيب‌زميني گذاشت توي دهان و انگشت‌هاش را دور از هم توي هوا نگه داشت: «نمي‌دونم.»

«تو فكر مي‌كني خوشحال شد؟»

«فكر كنم شد ولي نمي‌دونم چرا خيلي نمي‌خنده.»

«داره توي اتاق چيكار مي‌كنه؟»

نهال گردن كشيد و چند سيب‌زميني توي دهان گذاشت: «نشسته روي تخت داره به يه عكس نگاه مي‌كنه.»

«عكس كي؟»

«نمي‌دونم .»

«نگفتي بالاخره دخترش چي شده؟»

نهال خودش را كشيد سمت او، كف يك دست را ديوار دهان كرد: «گم شده.»

«يعني كوچولو بوده رفته خيابون دست مامانشو ول كرده؟»

«نه، بزرگ بوده گم شده.»

اميرحسين دست برد توي ظرف سيب‌زميني: «گنده بوده توي خيابون دست مامانشو ول كرده؟»

نهال تور را جلوي دهانش كشيد: «راستش مرده. ولي اين يه رازه.»

اميرحسين ابروها را داد بالا: «بالاخره مرده يا گم شده؟»

«اول گم شده بعد مرده. خودم يه بار از مامانم شنيدم.... هيس اومد.»

خاله ‌همسايه با قاب عكس و يك جعبه خيلي كوچك از اتاق بيرون آمد: 

«ببينم ماماناتون مي‌دونن اينجاييد ديگه؟»

يكصدا گفتند: «بله.» 

اميرحسين يكي از دنباله‌هاي كراوات را گرفت و كشيد و يكي از گره‌ها را باز كرد: «ولي نگفتيم عروسيه.» صداي آرام خاله همسايه مي‌آمد: «ايشالا بزرگ كه شديد عروسي هم مي‌كنيد.» 

 نهال با كف دو دست تل را روي سرش محكم كرد: «خاله من كه گفتم مي‌خوام برم دانشگاه. نمي‌خوام عروسي كنم.»

اميرحسين تكيه داد به پشتي مبل. يكي از دنباله‌هاي كراوات افتاده بود روي مبل و ديگري بين دو رانش: «ولي من مي‌خوام عروسي كنم. خاله عروسي من مياي؟» و بعد با صداي آهسته گفت: «ولي فكر نكنم تا اون موقع زنده باشه.»

نهال چشم به چشمش دوخت، ابروهاش گره كوچكي خورد، لب‌هاش را كمي جمع كرد، نفس عميقي كشيد و با سر حرفش را تاييد كرد. خاله‌‌ همسايه قاب عكس را بالاي سفره كنار آينه‌ گذاشت. در عكس دختر جواني، مقنعه به سر، با روزنامه‌اي در دست به دوربين مي‌خنديد. اميرحسين با دهان پر پرسيد: «خاله اين عكس كيه؟»

نهال با آرنج زد به پهلوش: «پوپكه ديگه.»

خاله ‌همسايه رفت طرف بچه‌ها. جلوي مبل ايستاد و در جعبه را باز كرد. زير لب گفت: «از تلفن عمومي كنار دكه روزنامه‌‌فروشي زنگ زد گفت دانشگاه قبول شده. تا رسيد خونه ازش عكس گرفتم.»

دو انگشت را توي جعبه كوچك برد. گردنبندي با آويز شانه‌به‌سر بيرون كشيد. با سر به نهال اشاره زد برود كنارش. نهال آرام بلند شد و روبه‌روش ماند. خاله ‌همسايه زنجير را بست دور گردنش. نهال به آويز شانه‌به‌سر نگاه كرد: «چه خوشگله خاله‌هساده.» در آغوشش گرفت. اميرحسين دويد كنارشان. خاله همسايه دستي روي سر او كشيد: «تو هم كادو داري‌ها، فردا. باشه؟ نمي‌دونستم مي‌آي.»

 سه‌تايي همديگر را بغل گرفتند. جاي انگشت‌هاي روغني‌شان روي پيراهن آبي خاله ‌‌همسايه ماند. هوا گرگ‌وميش شده بود. خاله ‌همسايه بچه‌ها را كمي از خود دور كرد: «واستيد ببينم، اين چه عروسي‌يه كه توش رقص نيست؟»

بلافاصله دو دستش را توي هوا بلند كرد و بشكن زد: «امشب چه شبي است شب مراد است امشب / اين خانه پر از شمع و چراغ امشب»

كمرش را به چپ و راست تاب ‌داد و چرخيد. دست بچه‌ها از دور كمرش جدا شد. 

«اين يار من است كه مي‌رود سر بالا ...»

گردنش را آرام به چپ‌وراست ‌برد، دست‌ها را يك‌درميان در هوا حركت ‌داد و با قدم‌هايي موزون به طرف انتهاي سفره ‌رفت. بچه‌ها دست‌هاي هم را گرفته و دور مي‌چرخيدند. تور سر نهال و كراوات اميرحسين توي هوا تاب مي‌خورد. هوا تاريك شده بود. بچه‌ها تند مي‌چرخيدند و بلند مي‌خواندند: «بادابادا مبارك ‌بادا...»

خاله‌ همسايه به انتهاي سفره كه رسيد روي زمين رو به قاب عكس نشست. دو دست را از دو طرف ستون بدن كرد و به تصوير خودش توي آينه خيره شد. خواند: «آفتاب تو متاب...» بعد سر زير انداخت و ساكت شد. بچه‌ها دست از چرخيدن كشيدند و به او زل زدند. تل روي سر نهال كج شده بود و شال توري روي سرش يك‌بري افتاده بود روي شانه‌اش‌. اميرحسين دو انگشت از هر دو دست را انداخته بود توي حلقه كراوات و گره را تا وسط سينه پايين كشيده بود. 

خاله ‌همسايه بازوهاش را بغل زد و همان‌طور سر به‌زيرگفت: «يادمون رفت چراغ روشن كنيم.»

نهال دويد طرف كليد برق و چراغ را روشن كرد. اميرحسين دويد طرف كتش. آن را از روي مبل برداشت و انداخت روي دوش خاله همسايه. كنارش نشست و سرش را به بازوي او تكيه داد: «خاله سردت شده؟»

نهال طرف ديگر نشست و سرش را به آن‌ يكي بازوي او تكيه داد: «خاله‌هساده آرزوت برآورده شد؟»

خاله ‌همسايه سرهاي كوچكشان را بوسيد: «ببينم تا كي اجازه داريد بمونيد؟»

نهال و اميرحسين به هم نگاه كردند.

خاله ‌همسايه دو دست را گذاشت روي دو زانو: «خيلي ‌خب. بذاريد زنگ بزنم خونه‌تون اجازه‌تون رو براي شام بگيرم. عروسي كه بي‌شام نمي‌شه.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون