مهاجرت معكوس؛ انگيزه زندگي ميدهد
غزل حضرتي
پاييز كه ميشود، غصهام ميگيرد. فصل عوض ميشود، هوا سرد ميشود، روزها كوتاه ميشوند و غروبها دلگير. مدرسهها شروع ميشود و هوا آلوده. هوا كه پس ميشود خانهنشيني هم اضافه ميشود به همه اينها. خستگي مدرسه نميگذارد بچهها در طول هفته بعد از مدرسه جايي بروند. مدرسه، خانه، خانه، مدرسه. هوا ولي وقتي آلوده ميشود، وقتي موجي توسيرنگ در هوا ميدود، ديگر نميشود از خانه بيرون رفت. با بچهها ميمانيم در خانه و ديگر زمان انگار قفل ميشود در چهارديواري خانه. صبح به صبح مينشينيم پاي لپتاپ و خانم همه تلاشش را ميكند با صدايي پر از هيجان به بچهها صبحبخير بگويد و خواب را از چشمانشان دور كند.
بچهها اما همه با صداهاي گرفته جواب سلام ميدهند و وانمود ميكنند صبحانه خوردهاند. «دلم براتون تنگ شده بچهها.» بچهها هم در جواب شل و ول ميگويند: «ما هم همينطور.» اما آنها اصلا نميدانند دلشان براي مدرسه و خانمشان تنگ شده يا نه. هم از خانه ماندن كلافهاند و هم دوست دارند كيف تعطيلات و خانهنشيني اجباري را ببرند، اما نميبرند. بچهها ميدانند كه اين خانهنشيني با آن تعطيلاتي كه ميتوانستند بروند در حياط فوتبال بازي كنند و بروند پارك با مادربزرگشان يا برويم بستنيفروشي و در حالي كه بستني ليس ميزنيم پياده به خانه برگرديم، فرق دارد. اين تعطيلات اجباري، خانهنشيني است، حبس است، حتي نميتوانيم پنجره را باز كنيم، چون سينهمان به خسخس ميافتد.
نيمي از هفته گذشته مدرسه آنلاين شد. اين هفته هم تا نيمهاش آنلاين بود. چيزي نزديك يك هفته است كه بچهها مدرسه نرفتهاند. نشاندن بچهها پاي لپتاپ هر روز سختتر و سختتر ميشود. يكي از روزهاي آنلاين، پسرم حجت را بر من تمام كرد كه «ديگر نمينشينم پاي لپتاپ. اصلا حوصله مدرسه آنلاين را ندارم.» هرچه به او گفتم غيبت ميخوري، از درس عقب ميماني، هيچ اهميتي برايش نداشت. پايش را كرده بود در يك كفش كه اصلا امكان ندارد اينجوري بنشينم ديگر پاي درس. نميدانستم چه كنم، گفتم: «مجبورم به خانمتون بگم.» گفت: «بگو، اصلا اشكالي نداره.» ديگر نميفهميدم چه بايد بكنم. صداي خانم در خانه ميپيچيد كه بچهها را صدا ميكرد و از آنها مشاركت ميخواست .براي اينكه مجبور نباشد جواب خانم را بدهد، لپتاپ را بست و رفت گوشهاي نشست مشغول به كار خودش. من هم خسته شده بودم. اين تازه اولش بود، بايد خودم را براي باقي پاييز و زمستان آماده كنم كه ماهي دو هفته آنلاين شويم. اما نميخواهم به اين عدد و رقمها فكر كنم، نميخواهم خودم را محبوس در خانه با دو پسر بچه در كل روزهاي سرد و كثيف زمستان تصور كنم كه توي دلم خالي شود.
چند روزي در اين هفته را راهي شمال شدم تا از آن خفگي و حس حبس در خانه كوچكم خلاص شوم. از اول هفته به روستا آمدهايم و دارم به زندگي در روستا فكر ميكنم. دارم به مهاجرت فكر ميكنم، مهاجرت معكوس. اگر دست و بالم براي مدرسه بچهها بسته نبود، لحظهاي درنگ نميكردم و بار و بنديل را ميبستم و ميآمدم همين جا زندگي ميكردم. لااقل اينجا صبحها با صداي خروس بيدار ميشويم، اينجا اگر مثل قبل باران نميبارد هم، هوا نفس آدم را بند نميآورد. اگر سرماي استخوانسوز زمستان ندارد، آفتاب بيجان پاييزي دارد، برگ زرد و نارنجي دارد، درخت دارد، حلزون دارد، پروانه خالخالي دارد، نارنج دارد روي درختهاي سبز.
پسرها هرروز ميروند در حياط، از گلهاي بنفش و زردي كه گوشه حياط كاشتهايم، برايم ميچينند و ميآورند بزنم توي موهايم. هر روز ميروند كدوها را ميآورند توي خانه ميوهفروشي ميكنند، هر روز توپ را پرت ميكنند در حياط و يك فوتبال مبسوط ميزنند، آنقدر روزها ميدوند، شبها غش ميكنند در رختخواب تا صبح. اين شبيه زندگي است تا آني كه ما در تهران داريم. تهران شهر قشنگ ماست، اما به بد روزي انداختهايمش. شهر انارها را به جايي رساندهايم كه همه قصد فرار از آن را دارند، هيچكس دلش نميخواهد آنجا زندگي كند، همه از سر اجبار است كه ماندهاند.
من اين شهر را دوست دارم، من دلم براي اين شهر كه اينقدر بيقوارهاش كردهاند، ميسوزد. من دلم تهران قديم اصيل را ميخواهد. اما انگار برگشتن به آن مكان غيرممكن است، اين موجود زنده آنقدر گوشههايش عجيب و غريب رشد كرده كه ديگر زيبايي برايش نمانده. اين روزها خيلي از ماها به مهاجرت معكوس فكر ميكنيم، خيليهايمان گوشهاي در روستايي جايي براي خودمان دست و پا كردهايم تا به زودي برويم همانجا زندگيمان را بكنيم.