رو در روي مرگ
محمد خیرآبادی
مصيب از مرگ ميترسيد اما مثل چيزي يا كسي كه عاشقش باشد، مدام به آن فكر ميكرد. شب همانطور كه خوابش نميبرد، روز وقتي سايه ابرها از روي سايهاش رد ميشدند و دوباره شب وقتي داشت توي تلويزيون كوچكش سريال تماشا ميكرد از مرگ ميترسيد. اما باز هم مثل چيزي يا كسي كه عاشقش باشد مدام به آن فكر ميكرد. به آنهايي كه با مرگ همجوار بودند و با آن رو در رو شده بودند، حسودياش ميشد. به نادر پسر اوس محمود به خاطر شنيدن سوت گلولههايي كه درست كنارش خورده بودند در حالي كه ميتوانستند به او بخورند، حسودياش ميشد. به حميده، دختر دايي عباس كه يك روز صبح اول وقت رفته بود پاي بستر دايي تا داروهايش را بدهد و چشمهاي پدرش را براي هميشه بسته ديده و دستهايش را در دست گرفته و حسابي اشك ريخته بود، حسودياش ميشد. به كاراكتر فيلم مورد علاقهاش به خاطر حسي كه هر روز صبح داشت، وقتي از خواب بيدار ميشد و ميديد در برابر سرطان تسليم نشده است، حسودياش ميشد. حس ميكرد اين آدمها فرصت داشتهاند خودشان را در صادقانهترين شكل خود ببينند؛ در ضعيفترين و قدرتمندترين حالت خودشان. حس ميكرد اين موقعيتي است كه همه شانس درك يا چشيدنش را پيدا نميكنند. ميگفت اينكه در معرض مرگ زندگي كني و خودت را رو در روي مرگ تماشا كني، كاري ميكند با تو كه آن وقت ديگر خيلي از كارها را نميكني. ديگر به زميني كه در آن روييدهاي فحش نميدهي، ديگر ساده از كنار بچهاي كه لب كانال نشسته و دارد به تو ميخندد، رد نميشوي. ديگر هيچ وقت با خودت نميگويي به هر جا رسيدم از تلاش خودم بود، ديگر استيصال و بيچارگي ديگري را به حساب بيعرضگياش نميگذاري، ديگر حسابي گريه كردن را فراموش نميكني، ديگر خودت هستي به شكل وحشتناكي خودت. ميگفت جهان مصمم است كه همه چيزها را به شكل وحشتناكي به اصل خودشان نزديك كند و همه ميتوانند اين فرصت را داشته باشند كه اين را ببينند و همه چيز را همانطور كه هست ببينند.
من نميدانم شجاعت اين را دارم يا نه. اما گاهي مثل چيزي يا كسي كه عاشقش باشم مدام به آن فكر ميكنم؛ به زندگي در معرض مرگ، به چهره خودم در مواجهه با مرگ. دفعه قبل به مُصيب گفته بودم قرار نيست بميرد. ميدانست كه قرار است. وقتي گفتم «قرار نيست بميري» مثل هميشه نگاهم كرد؛ جوري كه انگار چيزي مرموز درون من هست و در آن واحد انگار كه من يك احمقم. مصيب چوپاني 73 ساله و در نگاه من حكيم و فرزانهاي بود كه در خانهاي محقر درست چسبيده به باغچه روستاييام زندگي ميكرد و مسووليت نگهداري از گلههاي بعضي از دامپروران محل را به عهده داشت. از روزي كه باغچه را خريدم در عين تنگدستي لحظهاي حمايت و كمك و محبتش را از من دريغ نكرد. شير برايم ميآورد، تخممرغ محلي و پرتقال كوهي. دم غروب كه برميگشت يا او صدايم ميزد براي چاي يا من صدايش ميزدم و ميآمد و مينشست زير درخت آلو و با هم چاي ميخورديم و گپ ميزديم. شايد داشتن يك رفيق 73 ساله كه بيشتر عمرش را به تماشاي گل و درخت و كوه و دشت يا گلههاي گوسفند و بز نشسته بود و از مرگ ميترسيد و مثل چيزي يا كسي كه عاشقش باشد مدام به آن فكر ميكرد، عجيب به نظر برسد. اما نه، عجيب نبود. او انگار من را ميبرد به ارتفاعي كه از آنجا جهان ترسناك و در عين حال زيباتر به نظر ميرسيد. امروز كه به روستا برگشتم، در خانهاش باز بود. وارد شدم. هيچ كس نبود. ترسيدم. همانجا توي حياط ايستادم؛ آنقدر رو در روي مرگ ايستادم تا در آن سكوت صدايش را كه گاهي زير لب آوازي زمزمه ميكرد و گاهي رمه را «هي» و «چخ » ميكرد توي سرم شنيدم.