واكاوي پيوند اسطوره و هنر؛ از سرچشمههاي كهن تا به امروز
آوازهاي خاموش
آنجا كه اسطورهها جان ميگيرند
عليرضا كريمي صارمي
در آغازِ زبان، پيش از واژه و نوشتار، اسطوره بود كه جهان را معنا ميكرد. انسان نخستين، در مواجهه با رازهاي آسمان و زمين، آفرينش را در قالب روايتهايي بازميگفت؛ روايتهايي كه نه صرفا داستان و نه تنها باور بودند، بلكه تجربهاي قدسي از هستي را در اختيار او ميگذاشتند. اين روايتها، هم آموزنده و هم راهنماي زيستن بودند و بنيان نخستين فرهنگ و آيينهاي بشري را شكل ميدادند.
اسطورهها آوازهايي خاموشند در حافظه جمعي بشر - آواهايي كه پيش از آنكه علم جهان را اندازهگيري كند يا فلسفه آن را واكاود، براي انسان معنا آفريدند. در سپيدهدم تاريخ، اسطوره نه خيال بود و نه افسانه؛ رازي بود در جامه كلمه، بازتابنده پيوند رازآلود انسان با هستي. آنجا كه زبان از توصيف بازميماند، اسطوره لب ميگشود - نه براي سرگرمي، بلكه براي شناخت خويشتن در آيينه هستي.
اما با گذر زمان، اين جوهر تابناك از ساحت قدسياش فروريخت، در غبار عادت و تكرار روزمره نشست و به افسانه بدل شد. بدينسان، اسطوره به مرزي ميان حقيقت و خيال تبديل شد؛ پلي ميان آسماني خاموششده و زميني كه در روياهايش هنوز ردّي از آن آسمان را جستوجو ميكند. افسانه، پژواك دوردست اسطوره است؛ صدايي كه از ژرفاي گذشته ميرسد، اما رنگ اكنون بر خود دارد.
شايد همين پژواك، همين زمزمه خاموش، نويد بازگشتي ديگر باشد. آنجا كه اسطوره نه در فرياد، كه در نجوا، دوباره جان ميگيرد. اسطوره تنها در گذشته نميماند؛ در هر زمان، با چهرهاي نو بازميگردد: گاه در قامت قهرماني معاصر، گاه در پيكر تراژدي، و گاه در تصوير هنرمندي كه آگاهانه كهنالگويي را احضار ميكند.
اسطوره پيش از آنكه ابزار فهم باشد، بذر نخستين شعر، آيين و تصوير نيز بوده است. ژان پل سارتر ميگويد: «شعر، در اصل، اسطوره انسان را ميسازد...» و هنر در گذر زمان، پناهگاه پنهان اين اسطورهها بوده است جايي كه آنها نه ميميرند و نه دفن ميشوند، بلكه دگرگون ميگردند، جان ميگيرند و با انسان امروز سخني تازه آغاز ميكنند.
اين مقاله تلاشي است براي واكاوي پيوند اسطوره و هنر؛ از سرچشمههاي كهن در جوامع باستاني تا بازتاب آن در رنسانس، مدرنيسم و هنر معاصر. در اين مسير، از انديشههاي فيلسوفان، مردمشناسان و هنرمندان بهره خواهيم گرفت تا ببينيم چگونه اسطورهها، بيآنكه بانگ بردارند، در ژرفاي هنر امروز نيز آوازهايي خاموش سر ميدهند.
به راستي اسطوره چيست؟
در گفتمان سده نوزدهم «اسطوره» معادل هر آن چيزي تلقي ميشد كه خلاف واقعيت بود؛ از آفرينش آدم ابوالبشر يا بشر نامریي، تاريخ جهان به روايت زولوس، ياتئوگونيا (تبارنامه خدايان) نوشته هسيود [هزيود]- همگي اسطوره بودهاند. اين نگاه، ريشه در سنتهاي ديني انحصارگر و خردگرايي عصر روشنگري داشت. اما در جهان كهن، اسطوره حقيقتي بيبديل بود: روايتي مقدس از رويدادي آغازين در «زمان بزرگ» - زماني بيرون از زمان معمول - كه سرچشمه معنا و سرمشق رفتار انساني محسوب ميشد.
ميرچا الياده، اسطورهشناس در كتاب اسطوره و واقعيت تأكيد ميكند كه اسطوره نه تنها ماجراي آفرينش گيتي و منشأ پيدايش جانوران، گياهان و انسان را تعريف ميكند بلكه همه آن وقايع ازلي و آغازيني را نقل ميكنند كه انسان در نتيجه آنها به آنچه امروز هست، تبديل شده است؛ يعني موجودي ميرنده، داراي جنسيت (مرد يا زن)، سازماندهي شده در جامعه، موظف به كار و تلاش براي زندگي و كاركردن طبق قوانين و قواعدي مشخص.
او در كتاب اسطوره بازگشت جاودانه نيز نشان ميدهد كه انسان سنتي در دلِ زندگي روزمره و تاريخياش (زمان خطي)، با انجام آيينها و تكرار اسطورهها، از اين زمان عبور ميكند و در اين بازگشت، او از جريان فرساينده زمان خطي رها ميشود و به لحظه آغازين آفرينش «زمان مقدس» زماني ازلي و سرشار از حضور، گام ميگذارد؛ تا با منشأ هستي يكي شود. اين بازگشت نه گريز از تاريخ، كه پايداري در برابر زوال معناست. حتي انسان مدرن نيز، بيآنكه آگاه باشد، در ساختارهايي اسطورهاي ميزيد.
ژان پل سارتر معتقد است: «اسطوره، در معناي عادي كلمه، افسانهاي است كه خود به خود و به صورت طبيعي پا گرفته و اعتقادات جماعتي از مردم را درباره نيروها و شخصيتهاي فوقطبيعي يا درباره اصل و نسب و تاريخشان و قهرمانان آن، يا درباره منشأ جهان تجسم ميبخشد. در معناي دقيقتر، اسطوره تجسم آرماني آينده است؛ تصويري عيني (با شخصيتهاي عيني) از آگاهي انسان به آنچه فعلا در حيطه تسلط او نيست و بايد در زمينههايي از طبيعت يا جامعه كه هنوز مهار نشده است، تحقق يابد.»
كارل آبراهام نيز در تحليل نقش اسطورهها مينويسد: «اقوام و جماعات، تخيلات و توهمات خود را بر آسمان ميتاباندند؛ بنابراين اساطير از درون مردمان سرچشمه ميگيرند و كارشان برآوردن نيازها و خواستههاي هر قوم و ملت، به صورتي رمزي است. اساطير و قصهها محصول تخيل جمعي به شمار ميروند.»
ساختار و كاركرد اسطوره در جهان انساني
انديشه نقد اسطوره از زمان گِزنوفانس، فيلسوف پيشاسقراطي، آغاز شد. او تصاوير انساني شده خدايان در اسطورههاي هومر و هِسيود را انكار كرد و راه عقلگرايي را گشود. از آن پس، انديشه يوناني اسطوره را از ساحت قدسي جدا ساخت و در برابر منطق، فلسفه و سپس تاريخ نهاد. بدينسان، «اسطوره» به تدريج معنايي محدود يافت و به «آنچه نميتواند حقيقت داشته باشد» تقليل پيدا كرد.
بايد آگاه بود كه شكلگيري اساطير بر بازتاب ساختارهاي اجتماعي، پديدههاي طبيعي و واكنشهاي رواني انسان استوار بوده است. تقريبا در اساطير همه اقوام، عناصر طبيعت مانند آسمان، خورشيد، زمين، كوه، درخت و آب به شكل خدايان جلوه ميكنند.
در جوامع سنتي، «اسطوره» نه افسانهاي خيالي، بلكه روايتي مقدس، بنيادين وگرانبهاترين ميراث فرهنگي هر قوم، به شمار ميآمد؛ چرا كه از منشأ هستي و سرمشقهاي ازلي سخن ميگفت. اما در دوران ما، واژه «اسطوره» گاه به معناي توهم يا پندار باطل به كار ميرود و گاه همچنان بار قدسي خود را حفظ كرده است، چنانكه در آثار مردمشناسان و اسطورهپژوهان ديده ميشود.
شناخت ساختار و كاركرد اسطوره در جوامع كهن نه تنها دريچهاي به تاريخ تفكر انسان ميگشايد، بلكه به فهم روان، هويت و رفتار جمعي انسان امروز نيز ياري ميرساند. به عنوان نمونه، در جوامع اقيانوسيه، «فرقههاي باري» به اميد بازگشت دوران طلايي و ارواح نياكان، با كشتيهاي بزرگي پر از وسايل لوكس و مواد غذايي، اقدام به ساخت انبارهايي عظيم كردند. در كنگو نيز با استقلال كشور در سال ۱۹۶۰م، برخي بوميان سقف خانههاي خود را برداشتند تا سكههاي طلا از آسمان فرو بريزد و آنها ثروتمند شوند. اين رفتارها، هرچند در نگاه نخست سادهلوحانه به نظر ميرسند، اما در نگاهي عميقتر، نمودهايي زنده از تفكر اسطورهاياند؛ تلاشهايي براي پيوند با رازي كه فراتر از واقعيت روزمره است.
با گذشت زمان، درك مدرن از اسطوره نيز دگرگون شد. اكنون انديشه اسطورهاي نه انحرافي كودكانه، بلكه شيوهاي بنيادين از تفكر جمعي شناخته ميشود؛ چرا كه تفكر جمعي با وجود همه پيشرفتهاي تكنولوژيك و عقلاني، هرگز به كلي از جوامع انساني رخت برنبسته است. حتي امروز، آيينهايي مانند احترام به پرچم، گراميداشت شهدا و بزرگداشت قهرمانان ملي، بازماندههايي از همان ساختارهاي اسطورهاياند؛ پيوندهايي ناپيدا ميان اكنون و ريشههاي كهن.
نمونههايي از پيوند اسطوره و تاريخ در ايران
در فرهنگ ايرانزمين، اسطوره و تاريخ در هم تنيدهاند و جدايي آنها نه ممكن است و نه مطلوب. ايران باستان، سرزميني بود كه داستانها، باورها و رخدادهاي تاريخي همواره در قالب اسطوره بازتاب مييافتند. شاهنامه فردوسي نمونهاي برجسته از بازآفريني اسطورهها در قالب تاريخ ملي است؛ داستان رستم و سهراب، گرشاسب و افراسياب و نيز سرگذشت سياوش، نهتنها حماسههاي فردي و ملياند، بلكه آيينهاياند از باورهاي كهن، مناسك اجتماعي و ارزشهاي اخلاقي ايرانيان باستان.
در شاهنامه، قهرمانان اسطورهاي نمادهايي از نيروهاي اخلاقي و فرهنگياند: رستم، فراتر از يك پهلوان، تجسم روح ملي، شجاعت و استقامت است؛ افراسياب، نماد نيروهاي تهديدآميز و بيگانه؛ سهراب، بيانگر تراژدي و شكست انسان در مواجهه با سرنوشت؛ و سياوش، مظهر پاكي، معصوميت و قرباني قدرت.
اما اسطورههاي ايراني تنها در شاهنامه محدود نميمانند. در روايتهاي ديگر، قهرماناني چون آرش كمانگير - كه جان خويش را در تير رها كرد تا مرزهاي ايران را نگاه دارد، كيخسرو - شاهي عادل و نماد رستاخيز و نيكي، جمشيد - كه تمدن و پيشرفت را به انسانها ارزاني داشت - و حتي ضحاك - مظهر ستم و تهديد براي نظم جمعي ــ نيز حضور دارند. چنين گسترهاي نشان ميدهد كه اسطوره در ايران نه تنها ابزار سرگرمي يا خيالپردازي، بلكه چارچوبي براي فهم تاريخ، اخلاق و هويت جمعي بوده است.
در اين ميان، سيمرغ - پرنده رازآميز ايراني - جايگاهي ويژه دارد. او نه تنها در شاهنامه فردوسي، بلكه در سنتهاي پيشتر نيز حضوري پررنگ دارد: پرندهاي فرزانه كه زال را ميپرورد، در تولد رستم ياري ميرساند و همواره پيوندي ميان انسان و جهان رازناك طبيعت برقرار ميكند. سيمرغ مظهر دانايي و شفاست و پرهايش نشاني از اميد و رستگاري. در فرهنگ ايراني، او پلي است ميان آسمان و زمين، ميان اسطوره و تاريخ؛ موجودي كه درهمنشيني با قهرمانان، روايتهاي تاريخي را با معنايي مينوي و جاودانه درميآميزد.
در ايران، اسطوره و تاريخ، همچون تار و پود فرشي كهن، در هم تنيدهاند. گاه اسطوره گذشته را بازگو ميكند تا معنايي نو بيافريند و گاه تاريخ در آيينه اسطوره، حياتي شاعرانه و ژرفتر مييابد. اين رابطه تقابل نيست؛ گفتوگويي خلاق است، تلاشي براي زنده نگه داشتن حافظه جمعي.
اسطورهها در ايران نه در هياهوي رسانهها، بلكه در سكوت و خاك جان ميگيرند. آنها نه فريادند، نه شعار؛ بلكه نجوا و آهاند. قهرماناني چون سياوش يا ناهيد امروز نه در ميدان جنگ، بلكه در قاب عكسي خاموش، ويديويي مهآلود، يا سايهروشن چهره زني، باززاييده ميشوند.
هنرمند ايراني وارث افسانههايي است كه بر سنگنگارهها، گليمها و متون فراموش شده حك شدهاند. او ديگر در پي بازگويي روايت كهن نيست؛ بلكه در اسطوره ميدمد و آن را ميزيد. گاه خود، اسطوره ميشود؛ اسطوره سكوت، مقاومت و خاموشي.
اسطوره در جهان مدرن؛ بازگشت در پيكري نو
ميرچا الياده در كتاب اسطوره، رويا، راز مينويسد كه دنياي مدرن، در مقايسه با جوامع كهن، از اسطوره تهي است. بسياري بر اين باورند كه ريشه بيماريها و بحرانهاي معنوي امروز، در همين خلأ نهفته است: نبودِ اسطورهاي زنده كه روان انسان معاصر را سيراب كند. كارل گوستاو يونگ نيز دركتاب انسان در جستوجوي هويت خويش به همين فقدان اشاره ميكند: از آنگاه كه انسان پيوند خود را با سنتهاي معنوي از دست داد، در تمناي اسطورهاي نو برآمد؛ اسطورهاي كه بار ديگر سرچشمه نيروي خلاق او شود.
از اينرو، پرسشي مطرح ميشود: آيا اسطوره در دنياي امروز مرده است؟ پاسخ روشن نيست، اما نشانهها از بازگشتي پنهان و آرام خبر ميدهند. در دل جهاني مملو از داده، سرعت و فراموشي، اسطورهها در هياتي نو زاده ميشوند چون پژواكهايي از ناخودآگاه جمعي كه در روايتهاي سينمايي، ابرقهرمانان، بازيهاي ديجيتال، روياها و اضطرابهاي بينام، به حيات خود ادامه ميدهند. نه در پرستشگاهها، بلكه در سايه تنهايي و بيريشگي انسان امروز، جان ميگيرند. انساني كه در جستوجوي معنا و ريشه است، ناخودآگاه به سوي اسطوره بازميگردد؛ چون فانوسي در تاريكي كه راه را نه در بيرون، بلكه در درون مينماياند.
شايد هنر واپسين پناهگاه اسطوره باشد؛ آنجا كه در سكوت و تماشا، تصويري يا روايتي خلق ميشود كه فراتر از زمان، به خاطره جمعي بشر پيوند ميخورد و به جهانِ بيمعنا، معنايي تازه ميبخشد. اسطوره، در جهان امروز، فريادي خاموش است؛ صدايي از ژرفا كه تنها دلِ شنوا آن را درمييابد. اگر هنر زباني است براي گفتوگوي انسان با خويشتن، شايد آسمان مكاني است براي گفتوگوي او با ناشناختهها.
همانگونه كه هنر به اسطوره جان ميبخشد، نگاه به آسمان نيز انسان را با پرسشهاي بيزمان و رازهاي هستي مواجه ميسازد. آسمان هنوز رازآلود است، هرچند با چشمي ديگر بدان مينگريم. در روزگاري كه تلسكوپ جيمز وب پرده از چهره ناشناخته كيهان برداشته، اين پرسش بار ديگر سر برميآورد: در جهاني كه فضا - زمان، انبوه دادهها و تحليلهاي علمي را دربرگرفته، آيا هنوز جايي براي اسطورهها باقي است؟ نخستين پاسخ شايد بياعتنايي باشد، اما نه از سر خِرد، كه از سر فراموشي.
اسطورهها هرگز ادعاي علمي بودن نداشتند. آنها نميخواستند جهان را توصيف كنند، بلكه ميكوشيدند با آن زندگي كنند. چنانكه الياده ميگويد، اسطورهها نه گزارش، كه خاطرهاند؛ نه داده، كه راز. تلسكوپ به ما قدرت ديدن ميدهد، اما معنا در چشم نيست، در جان است.
چه بسا هر بار كه انسان در برابر تصويري كيهاني به سكوت فرو ميرود، بيآنكه بداند، به همان حيرتي بازميگردد كه هزاران سال پيش از دل اسطوره زاده شد؛ به پرسشهايي كه علم پاسخي برايشان ندارد: چرا هستي هست؟ چرا من اينجا هستم؟ اين همه زيبايي براي چيست؟
در جهان امروز شايد ديگر از زئوس و آفروديت نگوييم، اما از انرژي تاريك و سياهچالهها ميگوييم. شايد ديگر از نردبان يعقوب نگذريم، اما از تونلهاي فضا - زمان عبور ميكنيم. نامها عوض شدهاند، اما اشتياق به راز و معنا همچنان در دل انسان ميتپد.
راز اسطوره، شايد نه در «آنچه ميگويد»، بلكه در «چگونه شنيده شدن» آن باشد؛ در دعوت به سكوتي دروني، به وقاري كيهاني، به زيستن شاعرانه در اين جهان.
«آوازهاي خاموش» پژواك همان اسطورههايي است كه در هياهوي جهان امروز خاموش شدهاند، اما هنوز رمقي از جان دارند؛ اسطورههايي كه ديگر روايت گذشته نيستند، بلكه امكاني براي انديشيدن به اكنون و فردا هستند نه پناهي در اسطورههاي كهن، بلكه جهتي براي ساختن جهاني نو. شايد، جايي در سكوت هنر، آنجا كه اسطورهها خاموشند، بار ديگر جان بگيرند.
بازآفريني اسطورهها در عصر رسانه و هنر مدرن
در روزگاري كه معابد خاموشند و آيينهاي كهن در سايه نشستهاند، رسانهها بهمثابه كاهنان نوين، روايت اسطورهها را به عهده گرفتهاند. امروز اسطورهها نه در نيايشگاهها، بلكه در قابهاي نور، صدا و تصوير جان ميگيرند و به ضمير جمعي بازميگردند.
اسطوره و فرهنگ عامه
رسانهها اسطورهها را از راز و رمزشان به زندگي روزمره ميآورند؛ نه براي كمارزش كردن، بلكه براي دميدن روح معنا در فرهنگ عامه. اين اسطورهها ديگر فقط ميراث نياكان يا نخبگان نيستند؛ به ترانهها، فيلمها، بازيهاي رايانهاي، تبليغات و شبكههاي اجتماعي راه يافتهاند و به زبان مردم ترجمه ميشوند. اگر اين ترجمه هوشمندانه باشد، اسطوره به ابزاري زنده براي ساختن هويت، تقويت خاطره جمعي و خلق ارزشهاي تازه تبديل ميشود.
رسانه بهمثابه واسطه مقدس
رسانههاي نوين ادامه رسالت كاهنان ديرينهاند؛ با زبان تصوير، روايت و موسيقي، داستانهاي كهن را بازميگويند. اسطورهها در چهره ابرقهرمانان، منجيان يا ضدقهرمانان بازميگردند و درامي نو ميسازند كه نبرد هميشگي خير و شر، عشق و رنج، فداكاري و خيانت را بازنمايي ميكند.
فرصتها و تهديدها
رسانهها ميتوانند اسطورهها را زنده نگاه دارند، اما خطر تحريف نيز هست: سادهسازي، كليشهپردازي و تهيكردن از ژرفاي رمزي و آييني ممكن است آنها را به تصاويري كمرمق تبديل كند.
اسطوره و نخبگان
اسطوره نه تنها ميان مردم، بلكه ميان نخبگان نيز جايگاهي بنيادين دارد. رهبران، روشنفكران و هنرمندان، خود را به اسطورههايي پيوند زدهاند كه مشروعيت، شكوه و تمايز ميآفريند و شكاف ميان نخبگان و تودهها را به تفاوتي قدسي بدل ميكند.
مناسك قدرت
آيينهاي سياسي و اجتماعي، از تاجگذاريها تا سوگندها، اغلب بازتابي از اسطورههاي كهناند و قدرت را نه صرفا عرفي، بلكه مقدس جلوه ميدهند؛ اسطوره در اينجا هم حافظ مشروعيت و هم ابزار وحدت و ساماندهي نظم اجتماعي است.اين مناسك، نمونهاي از چگونگي بازتاب اسطوره در زندگي اجتماعي و قدرت انساني است و نشان ميدهد كه اسطوره تنها يك روايت كهن نيست؛ بلكه ابزاري زنده براي سازماندهي، معنا دادن و تجربه جمعي است. چنين پيوندي ميان اسطوره و زندگي روزمره، زمينه را براي پرسش از جايگاه انسان در جهان مدرن فراهم ميكند.
هنر مدرن و بازجستن معنا
با گذر از مناسك قدرت و بازتاب اسطورهها، هنر مدرن به تدريج از ريشههاي آييني گسست. فرديت، تجربه شخصي و زبانهاي نو جايگزين روايتهاي مقدس شدند و زمان مقدس جاي خود را به اكنون تاريخي داد. با اين حال، بسياري از هنرمندان معاصر هنوز به دنبال آفريدن فرمهايي هستند كه انسان امروز را به ژرفاي معنا نزديك كند؛ حتي اگر اين معنا در قالب نشانهها، استعارهها، فرمهاي انتزاعي يا سكوت بيان شود.
شايد از همين روست كه الياده هنر مدرن را هم بازتاب بحران معنويت ميداند و هم تلاشي براي بازتعريف جايگاه انسان در جهاني كه معناي خود را گم كرده است. در ژرفاي هنر امروز، پژواك عطش كهن براي تماس با راز، هستي و ناخودآگاه هنوز شنيده ميشود و «آوازهاي خاموش» را - جايي كه اسطورهها جان ميگيرند - به صدايي تازه بدل ميكند.
ساخت اسطورههاي نو در هنر معاصر
در جهاني ناآرام كه حقيقت در گردباد رسانهها فرسوده و هويت در ترافيك نشانهها رنگ ميبازد، هنرمند معاصر ديگر فقط راوي واقعيت نيست؛ بلكه اسطورهساز است. او به دنبال معنايي فراتر از بازنمايي صرف است و ميكوشد روايتي خلق كند كه زيستن را تابآور سازد. اسطوره، ديگر نه قصهاي كهن از خدايان آسماني، بلكه پژواكي از درد، رنج، اميد و بازآفريني انسان معاصر است؛ در آن، مهاجر گمنام، زن خاموش حاشيهنشين و كودك بينام جنگزده قهرماناني نو ميشوند. اين رويكرد و خلاقيت اسطورهاي، در آثار هنرمندان متعددي در سطح جهاني جلوه مييابد.
نمونههاي برجستهاي از باززايي اسطوره در سطح جهاني ديده ميشوند: بانكسي، هنرمند خياباني انگليسي، با ديوارنگارههاي خود مقاومت، عدالت اجتماعي و هويت انساني را به شكل قهرمانان مدرن و اسطورهاي بازآفريني ميكند؛ مارينا آبراموويچ با پرفورمنس مشهور خود، The Artist Is Present (هنرمند حاضر است)، بدن و لحظه را به آستانه اسطوره ميبرد و مخاطب را در تماس مستقيم با نيروهاي دروني و انساني قرار ميدهد؛ سالوادور دالي در The Persistence of Memory (تداوم حافظه) با تصوير ساعتهاي نرم و انعطافپذير، زمان و سرنوشت انساني را در قالب يك اسطوره نو ذهني و روانشناختي روايت ميكند.
فرانسيس بيكن در Three Studies for Figures at the Base of a Crucifixion (سه مطالعه براي فيگورها بر مبناي تصليب) تراژدي و درد انساني را به شكل تصويري اسطورهاي نشان ميدهد و بازآفريني اسطوره انساني در شرايط بحران و رنج را ممكن ميسازد؛ آگوست رودن با مجسمه نمادين The Thinker (انديشمند) انديشه و تأمل انسان را به تصوير ميكشد؛ هنري مور در Reclining Figure (شكل درازكش) بدن انساني را با فرمهاي زايشي و نمادين بازنمايي ميكند و قدرت، حيات و اسطوره انساني را زنده ميسازد؛ آلبرتو جاكومتي درWalking Man (مرد در حال راه رفتن)، تنهايي و جستوجوي معنا را به تصوير ميكشد و اسطوره مدرن انساني را نشان ميدهد كه همواره در حركت است و با جهان درگير ميشود؛ و سباستيائو سالگادو در هر عكس، پناهجويان، معدنكاران و كارگران را به قهرمانان حماسي بدل ميكند و اسطورهاي انساني و مدرن ميآفريند.
اين نمونههاي جهاني، اگرچه در فرهنگها و رسانههاي متفاوت شكل گرفتهاند، همگي نشان ميدهند كه اسطوره در اكنون زنده و جاري است؛ و درست در همين جريان بازآفريني و خلاقيت، در ايران نيز ميتوان نمونهاي شاخص يافت، جايي كه تاريخ و اسطوره در قاب سينما به گفتوگويي رازآلود با زندگي امروز بازميگردند همانند فيلم چريكه تارا، ساخته بهرام بيضايي.
در اين فيلم، تارا زني است كه تابوت شوهرش را در دشت ميكشد و در ميانه راه با مردي سواره روبهرو ميشود؛ مردي از دل تاريخ، يا شايد از دل اسطوره نه زنده، نه مرده. اين رويارويي، تنها يك برخورد نيست، بلكه تجسد لحظهاي است از گذشتهاي دور، اسطورهاي و خاكخورده، كه ناگهان در زندگي زن امروز زنده ميشود. تارا، بيآنكه بداند، خود درگير گفتوگويي رازآلود با تاريخ و اسطوره ميشود. بيضايي، با سكوت، مه، خون و فاصله، اسطورهاي زنانه خلق ميكند. تارا، مانند پرسِفون، برزخنشين است؛ مانند ناهيد، نماد مقاومت؛ و مانند مادر تاريخ، تابوتكش خاطره و زاينده آينده. در پايان، تارا تنها ميماند، اما اين تنهايي خلأ نيست؛ زميني است آماده براي جوانه زدن اسطورهاي نو.
اسطوره در هنر امروز نه از گذشته بازميگردد، بلكه در اكنون زاده ميشود؛ در خاموشي عكس، در فرياد پرفورمنس بيكلام، يا لبخندي كه بر ديواري تركخورده نقش ميبندد، پژواكي از حيات و معنا در ميان خرابهها و نشانههاي فرسودگي. هنرمند خالق معناست؛ آفريننده اسطورههايي نو براي جهاني كه بيش از هر زمان به معنا نياز دارد.
اسطوره؛ تصوير و زوال
در سپيدهدم تمدن، اسطوره پلي بود ميان انسان و امر قدسي. اما در عصر رسانه و مصرف، اسطوره از عطش تصوير زاده ميشود. اندي وارهول با تكرار چهره مرلين مونرو، مرلين را هم الهه و هم قرباني، هم تمناي جمعي و هم مرگ در تكرار ميسازد؛ او معنا را با تكرار فرسوده ميكند و با رنگهاي مصنوعي، مرلين را از زن واقعي جدا و به نمادي رسانهاي بدل ميكند. ژان بودريار معتقد است اسطورههاي امروز بازنمايي نيستند، بلكه شبيههايي از شبيهاند، تصاويري تهي از معنا كه تنها «بودن معنا» را وانمود ميكنند.
با اين حال، اسطوره در عصر مدرن، دگرديسي يافته و در شكلهايي نو جلوهگر ميشود.
با ورود به عصر مدرن، اسطوره همچنان حضور دارد، اما شكل و زبانش دگرگون شده است. سوررئاليستها و اكسپرسيونيستهاي انتزاعي با بهره از نمادهاي كهن به ناخودآگاه نفوذ و تجربههاي جهانشمول را بازنمايي كردند. در هنر امروز، ميراث اسطورههاي كهن الهامبخش است و هنرمندان با بازخواني آنها، پيوندي ميان گذشته و حال برقرار ميكنند.
جوزف كمبل، ارسطورهشناس در گفتوگو با بيل مويرز ميگويد: «هنگامي كه يك انسان به الگويي براي زندگي ديگران تبديل شود، به عرصه اسطورهاي شدن گام نهاده است.» در اين نگرش، اسطوره نيرويي زنده و جاري در زيست جهان انسان معاصر است كه در شخصيتهاي فرهنگي، قهرمانان هنري يا چهرههاي سينمايي متجلي ميشود. سالن سينما، همانند معابد كهن مكاني است كه مردم گرد ميآيند تا با هم رويا ببينند و شخصيتهاي سينمايي، از رِمبو و ترميناتور تا زنان جنگجوي مارولي و كهنالگوهاي ژاپني، حامل نوعي حقيقت درونياند كه اسطورهها همواره در پي بازگويي آن بودهاند.
اسطورهسازي در عصر مدرن
قهرمانان پرده نقرهاي
با آنكه جهان معاصر خود را عقلگراتر و علميتر ميداند، نياز به اسطوره همچنان در ژرفاي روان جمعي انسان ريشه دارد. تنها تفاوت اين است كه اسطورهها ديگر در غارها و معابد نيستند، بلكه در سالنهاي تاريك سينما، صفحه نمايشهاي خانگي و حافظه جمعي رسانهها جان ميگيرند.
در نيمه دوم سده بيستم، هاليوود بدل به كارگاه توليد اسطوره شد؛ جايي كه قهرماناني چون رمبو، ترميناتور، راكي و بعدها نِئو، بتمن و مرد عنكبوتي، چهرههايي نيمهافسانهاي و ملموس، به حافظه جمعي بشر افزودند. آنان نه خدايان اُلمپنشينند، نه جنگاوران عصر آهن، اما با نيروهايي فراتر از معمول و شجاعتي خيرهكننده، انسان امروز را در مواجهه با آشوب، جنگ و بيمعنايي راهبري ميكنند.
رمبو، بازمانده جنگ ويتنام، نماد خشونت، انزوا و نجاتبخشي است؛ او، همچون آشيل، هم شورشگر و هم قهرماني تنهاست. ترميناتور، موجودي ماشينگونه كه بعدها انساني ميشود، طنين كهنالگوي پرومته را در خود دارد؛ موجودي ساخته دست بشر كه بر سازنده ميشورد يا براي نجات انسان فداكاري ميكند.
اين اسطورهسازي مدرن، آگاهانه يا ناخودآگاه، بازتابي از نيازهاي روحي و اجتماعي زمانه است. در جهاني كه اسطورهها رنگ باخته و ابهامهاي اخلاقي فراوان شده، سينما قهرمان ميآفريند تا خلأ معنا را پر كند؛ چهرههايي كه در عين ديجيتال بودن، ريشه در ژرفترين لايههاي روان بشر دارند.
سرانجام؛ آنجا كه اسطورهها
دوباره آواز ميخوانند
در جهاني پرهياهو كه معنا زير غبار فراموشي پنهان ميشود، گاه نوايي از ژرفاي تاريخ و خيال برميخيزد نغمهاي كهن كه در سيماي هنر معاصر، جاني نو مييابد. اين آواز، پژواك اسطورههاست؛ روايتهايي ريشهدار كه از دل تاريكيهاي آغازين بشر برخاستهاند و هنوز در جان فرهنگ ما ميتپند.
مالينوفسكي، انسانشناس لهستاني معتقد است كه براي انسان بدوي، اسطوره نه افسانه كه نقشه زيستن بود؛ روايتي كه مرگ و زندگي را در چرخهاي بيپايان معنا ميكرد. جادو و آيين نيز چيزي جز اجراي دوباره همين روايت نبودند؛ بازآفريني لحظه آغاز در اكنون.
جادوهاي بدوي - كه روزگاري در آيينها و مراسم نخستين اجرا ميشدند - اكنون در قالب جلوههاي ويژه و شگردهاي بصري سينما ظهور ميكنند. اسطورهها خاموش نشدهاند؛ آنها تنها در نقابي تازه و تصويري نو، همچنان قدرت خود را حفظ كرده و تجربهاي زنده براي مخاطب خلق ميكنند.
اسطورهها، اين زبان پنهان انسان، در هنر امروز ديگر فقط خاطره گذشته نيستند، بلكه به ابزارهايي زنده براي گفتوگو با حال و آينده بدل شدهاند. هنرمندان معاصر در تعامل با اين روايتهاي بنيادين، گذشته را زنده نگاه ميدارند و آن را به زباني نو بازآفريني ميكنند. زباني كه هم نقد ميكند، هم تسلا ميبخشد، هم برانگيخته و هم پيوند ميآفريند.
در هنر امروز، اسطوره نهتنها بازميگردد، بلكه در شكلهاي نو زاده ميشود: در چيدمانها، پرفورمنسها، ديوارنگارهها و دادههاي ديجيتال، تئاتر، سينما؛ هنرهاي تجسمي و لايههاي خيال. آنجا كه واژه توانِ گفتن ندارد، اسطوره در هيات نشانه و فرم، لب به سخن ميگشايد و مخاطب، نهفقط تماشاچي، كه شنونده آوازهايي ميشود كه از ژرفاي فرهنگ و روان بشر برميخيزند.
فراتر از هنر، در نهادهاي بنيادين جامعه نيز، اسطوره ميتواند نقشآفرين باشد. در سپهر آموزش، اسطوره پلي است كه مفاهيم را به دل تجربه ميكشاند، تخيل را با تفكر ميآميزد و يادگيري را از سطح به عمق ميبرد. در جهاني كه نظامهاي آموزشي بيش از هر زمان به معنا و پيوست فرهنگي نياز دارد، اسطوره راهي براي تربيت انسانهايي است كه نهتنها ميدانند، بلكه ميفهمند، ميپرسند و تخيل ميكنند.
و اينچنين است كه آوازهاي خاموش دوباره شنيده ميشوند؛ نه از زبان كاهنان معابد كهن، بلكه از زبان هنرمنداني كه تن به تن، ذهن به ذهن، دل به دل، اسطوره را در كالبدي نو ميدمند. آنجا، در نقطه تلاقي گذشته و اكنون، اسطوره جان ميگيرد و در سكوتي كه از عمق ميآيد، نغمهاي ميپيچد كه انسان امروز بيش از هميشه به آن محتاج است.
در آغوش كشيدن ميراث اسطورهاي، به معناي زنده نگاه داشتن زبان پنهان انسان است؛ زباني كه در هنر معاصر دوباره زاده ميشود، ميبالد و پلي براي گفتوگوي ميان نسلها و فرهنگها ميسازد؛ فانوسي براي عبور از تاريكي.
عكاس و مدرس دانشگاه علم و صنعت ايران