• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3336 -
  • ۱۳۹۴ دوشنبه ۱۶ شهريور

يكي مثل ما

سيد علي ميرفتاح

«مسووليت» توي ايران مثل «مرحله‌»‌اي ‌است كه اگر كسي به آن برسد، سخت بتواند از آن برگردد. چطور پير نمي‌تواند برگردد به قبل از پيري‌اش، مسوول هم نمي‌تواند برگردد به قبل از مسووليتش. ظاهرا در جاهاي ديگر دنيا اين طوري نيست. از شنيده‌ها و گفته‌ها مي‌گويم. خبرها هم تاييد مي‌كنند كه در اروپا و امريكا چسبندگي مسووليت كمتر از چسبندگي مسووليت در ايران است. براي همين كسي كه 10 سال و 20 سال طعم مديريت را چشيده، نمي‌تواند از آن بي‌خيال شود. مدير باسابقه‌اي را مي‌شناختم كه 20 سال منشي و حاجب و راننده و دفتر و دستك داشت. 20 سال يكي برايش نان خريده بود، يكي بچه‌اش را مدرسه برده بود، يكي برايش تلفن زده بود، يكي از طرفش پيغام و پسغام داده بود، هرجا كه مي‌خواست برود يكي برايش بليت خريده بود. هر كار مي‌خواست بكند يكي مقدماتش را فراهم كرده بود. مديريت فقط دستور دادن و تصميم گرفتن و جلسه گذاشتن كه نيست. مديريت نحوه‌اي از زندگي و شكلي از سلوك فردي است. مديران خيلي چيزها دست خودشان نيست، براي همين نوع حرف زدن‌شان، نوع مواجهه‌شان با ديگران، نوع شوخي‌هاي‌شان، حتي نوع راه رفتن و ورزش كردن و غذا خوردن‌شان فرق دارد.

اين سبك زندگي از بيرون شايد جذاب باشد اما از درون لطفي ندارد و فرصت طبيعي زندگي كردن را از آدم مي‌گيرد. سبك زندگي مديريتي با «عادت» همراه است و عادات معمولا با كسالت و ملالت همراهند. داشتم عرض مي‌كردم كه مديري را مي‌شناختم كه بعد از 20 سال عزل شد و يكباره از همه آن مواهب مديريتي‌اش محروم ماند. فكر مي‌كنيد ساده است كسي كه 20 سال همه تلفن‌هايش را منشي جواب داده، از اين پس خودش جواب دهد؟ به طعنه نمي‌گويم. مديران معمولا با هر كه خواسته‌اند حرف بزنند به منشي‌شان امر كرده‌اند فلاني را بگير. حالا كه از پشت ميز رياست بلند شده‌اند كسي نيست كه فلاني را بگيرد و شما نمي‌دانيد اين فلاني را گرفتن چقدر سخت است. 20 سال آدم ماشينش را نرانده باشد، تعميرگاه نرفته باشد، توي صف سنگكي نايستاده باشد، ميوه نخريده باشد، اتوبوس و مترو سوار نشده باشد، بعد يك دفعه مجبور به همه اين كارها بشود مي‌دانيد چقدر سخت و جانكاه است؟ مي‌دانيد چقدر دشوار است؟ اكثر مديران بيش از 10، 12 ساعت در روز كار مي‌كنند. خروس‌خوان مي‌روند و وقت زوزه‌كشان برمي‌گردند. نه به مهماني‌هاي خانوادگي مي‌رسند، نه به درس و مشق بچه‌ها، نه به معاشرت با عيال. بعد كه يك دفعه از سرير قدرت پايين مي‌آيند، ساعات حضورشان در خانه باعث دردسر مي‌شود. اولش شايد خوشايند باشد اما مرد كه توي خانه بماند كارش به دعوا و مشاجره مي‌كشد و نظم بيست ساله را به هم مي‌زند. منشي، راننده و دفتر (آفيس) را فكر نكنيد مواهبي هستند كه مي‌شود راحت از آنها گذشت. يكي مي‌گفت همچنان كه براي مديران عالي‌رتبه حقوق مادام‌العمر مصوب شده خوب است يك منشي و يك راننده و يك آفيس و يك طرح ترافيك هم تصويب كنند. خيلي از مديران معزول طفلي‌ها براي به دست آوردن همين مختصر است كه به آب و آتش مي‌زنند. البته اصل قدرت هم مهم است، اما اكثرا دل‌شان براي همين چيزهاي به ظاهر پيش‌پاافتاده تنگ مي‌شود و هوس مديريت دوباره به سرشان مي‌زند. اينجا مثل خارج نيست كه مدير معزول برگردد در مغازه‌اش يا سر زمينش يا سر كلاسش از بعضي بچه‌هاي جنگ بگذريد كه از مقام فرماندهي خداحافظي كردند و به كارگاه تراشكاري يا زمين كشاورزي خود سلام دوباره كردند. آدم‌ها از اينكه ديگر كسي تحويل‌شان نگيرد، حال‌شان گرفته مي‌شود. طرف مي‌گفت تا رييس بودم وقت سر خاراندن نداشتم و همه دنيا كارم داشتند و هر جا مي‌رفتم، بالا بالا مي‌نشاندندم اما عزل كه شدم يا دوره‌ام كه سرآمد فهميدم ماجرا همان «آستين پلو بخور» معروف است و من همينكه كاره‌اي نباشم هيچ‌كس كاريم ندارد و سراغم را حتي نمي‌گيرد. افسردگي بعد از دوران مديريت جدي و پدردربيار است و بايد جدي‌اش گرفت مسائل ديگر هم هست كه فعلا دمش را درنياوريم بهتر است اما اينها را چه شد كه گفتم؟ وسط اين همه خبر، چه شد كه يكباره از سبك زندگي مديران حرف زدم؟ راستش امروز يك عكسي از احمد پور‌نجاتي ديدم كه بي‌خيال و فارغ از دنيا و مافيها، كيف انداخته بود روي كول و براي خودش پارك‌گردي مي‌كرد. عين يك معلم ساده، عين يك روزنامه‌نگار سر به هوا، عين يك شهروندي كه از هفت دولت آزاد است، عكس گرفته بود از خودش كه دارد توي پارك شهر مي‌چرخد و حال مي‌كند و بر عمر تلف كرده‌اش پشت ميز افسوس مي‌خورد. احمد پورنجاتي از مديران عالي رتبه نظام بود. همه آنها كه در زمان مديريت ملاقاتش كردند، مي‌دانند چه امضاي نافذي داشت اما همين كه دوره رياستش سرآمد، شد احمد پورنجاتي كتابخوان شوخ‌طبع باصفاي آزاد بي‌خيال... مي‌ترسم بعضي صفت‌ها سوءتفاهم‌برانگيز شود. براي اينكه حق مطلب را ادا كنم، مي‌گويم كه او شد يكي از ما. كمتر مديري را سراغ دارم كه توانسته باشد بعد از دوره مديريتي‌اش يكي مثل ما شده باشد اما احمد آقا دقيقا يكي مثل ما است. دمش گرم و سرش سبز و دلش خوش باد و جاويد...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون