عاطفه شمس/ ناصر فكوهي، استاد دانشگاه تهران و مدير موسسه انسانشناسي و فرهنگ معتقد است حافظههاي تاريخي كه امروز از آنها صحبت ميشود، عموما حافظههاي ملي هستند. بنابراين معمولا از حافظه تاريخي ايران نيز به حافظه دولت و ملت مدرن در ايران در طول يك صد سال اخير اشاره ميشود. وي با فرض گرفتن اين موضوع ميگويد كه در طول اين صد سال، به دليل وجود دو انقلاب بزرگ اجتماعي و حوادث و رويدادهاي بسيار گسترده تاريخي، درگير شدن ناخواسته ما در دو جنگ بزرگ جهاني و تجربه يك جنگ بزرگ ملي، يك كودتاي بزرگ و تعيينكننده و فشارهاي ممتدي كه از درون و برون به اين جامعه وارد شده است، ميزان ضربهها (تروماها) بسيار زياد بوده و به همين دليل نيز اين حافظه در عين حال كه شكل گرفته است شكل بسيار متكثر، پاره پاره و پرگسست و به صورتهاي مختلف نابرابر بنابر گروه، منطقه و دوراني كه از آن صحبت ميكنيم، دارد و همين نيز سبب آشفتگي سستيهاي هويتي گوناگون شده است. فكوهي معتقد است نميتوان با قاطعيت از ضعيف يا قوي بودن حافظه تاريخي ايراني صحبت كرد و بايد اذعان كرد كه ما بيشتر ميتوانيم از پيچيدگي و ضربهپذيري آن صحبت كنيم تا از ثبات و استحكامش. اين امر وظيفه همه ما را بيشتر ميكند، زيرا براي تداوم هستي يك جامعه بدون شك نياز به نظامهاي خاطره و حافظه تاريخي و جمعي وجود دارد تا در عين تكثر بتوان وحدت را ايجاد كرد و از اين لحاظ ما در حال حاضر مشكلات اساسي داريم كه از جمله دلايل روشن آن نبود شناخت كافي و در نتيجه عدم توانايي به انديشيدن و مديريت كردن نظامهاي خاطره و حافظه است.
براي حافظه تاريخي چه تعاريفي ميتوان ارايه كرد و آيا اين تعاريف در همه جوامع يكسان است؟
حافظه تاريخي ما را بلافاصله به سوي گروهي از مفاهيم در علوم اجتماعي و انساني (جامعهشناسي، روانشناسي و تاريخ) هدايت ميكند و نامهايي چون هالبواكس در دو كتابش «چارچوبهاي اجتماعي حافظه» (1925) و «حافظه جمعي» (1950) و همچنين كل مكتب آنال اما به ويژه لوسين فبور و فرنان برودل، تاريخ فرهنگي پيتر برك و جريان او در بريتانيا و همچنين نامهايي چون روبر شارتيه، سينيرلي، پاسكال اوري و به خصوص پرير نورا و كتاب معروفش «مكانهاي حافظه» را در ذهن ما تداعي ميكند كه در اين گفتوگو تعمدا براي به درازا نكشيدن سخن، درباره آنها به بحث طولاني نميپردازم اما روشن است كه منشا آنچه ميگويم را بايد در اين متفكران جست. اين نكته را نيز بگويم كه در اين گفتوگو براي جلوگيري از گسترش بيش از حد بحث، من دو مفهوم حافظه تاريخي و حافظه جمعي را تقريبا مترادف گرفته اما تفاوتهاي زياد و ظريفي دارند كه در اين سطح نياز به موشكافي بيشتر در آنها نيست.
اگر خواسته باشيم تعريفي كلي و به همان ميزان نسبي و قابل انتقاد، اما به هر حال ضروري براي شروع بحث از حافظه تاريخي بدهيم ميتوانيم بگوييم: مجموعهاي از رويدادها، حوادث و فرآيندها كه به صورتهاي مختلف ماديت يافته و در يادمانها به ثبت رسيدهاند يا با فرآيندهاي مختلف شناختي در ذهن گروه مرجع جاي گرفتهاند به صورتي كه كنشگران اين گروه از آنها كمابيش درك نزديكي دارند و نسبت به آنها به صورت كمابيش مشابهي واكنش نشان ميدهند. گروه مرجع در اينجا ميتواند يك خانواده باشد، يا يك گروه از دوستان، يا اعضاي يك حزب يا يك ملت. در عين آنكه رابطه حافظه تاريخي يا جمعي با گروه مرجع يك رابطه ديالكتيكي، ساختاري در معناي لوي استروسي و چرخهاي است كه هر يك از طرفين به ديگري هويت داده و آن را به گونهاي به تحقق ميرسانند و ميسازند. يك ملت با چيزي كه به نام «تاريخ ملي» ميسازد هويت به دست ميآورد و آن «تاريخ ملي» نيز به وسيله همين كنشگراني كه چارچوب هويتساز ملت را پذيرفتهاند. مهم نيست كه گروه ما كوچك باشد يا بزرگ، در هر حال، ميزان تداوم هويت، استحكام آن، تحقق يافتن و تاثيرگذارياش بر ساير هويتها و حافظهها نسبتي مستقيم با ميزان شكلگيري حافظه جمعي و تاريخي دارند، مثلا اگر يك خانواده را در نظر بگيريم هر اندازه «خاطرات خانوادگي» بيشتري در آن وجود داشته باشد و اين خاطرات اشكال ذهنيت يا
ماديت يافته بيشتري پيدا كرده باشند يعني به يادها، اشيا، عكسها و غيره تبديل شده باشند (نگاه كنيد به كتاب قدرتمند اورهان پاموك، موزه معصوميتها) ميتوانيم اميد بيشتر به تداوم يافتن آن داشته باشيم و برعكس هر اندازه انباشت خاطره كمتر يا ميزان ذهنيت و ماديات يافتن خاطرهها كمتر باشد، آن گروه شكنندهتر ميشود البته عموما از يك مفهوم ديگر نيز ياد ميشود و آن «فراموشي جمعي» است، يعني گرايشي كه موجوديتهاي فردي و معنياي كه از ياد بردن خاطرات منفي و به ياد سپردن خاطرات مثبت دارند. اين سازوكار بسيار پيچيده است اما به طور خلاصه به فرآيندي شباهت دارد كه حتي در يك خاطره تلخ (به شرط آنكه پيامدهاي تلخ و مداوم نداشته باشد) امكان ميدهد، بخشهاي خوب خود را حفظ كند و بخشهاي منفي خود را به ناخودآگاه و به نوعي «فراموشي» بسپارد. مثلا اگر كسي بستري شده باشد، ممكن است دردها را از ياد ببرد، اما لحظات خوش بودن با دوستانش در عيادتها را حفظ كند. اين دو فرآيند با هم براي ايجاد و حفظ هر گروه اجتماعي از خلال فرآيند هويتسازي ضروري هستند.
حافظه تاريخي چه كاركردهايي دارد؟ به عبارت ديگر نمود عيني و بيروني آن چيست؟
به هر دو اين موارد در بالا اشاره كردم؛ اما به صورت دقيقتر و روشنتر ميتوان كاركرد حافظه را ايجاد هويت هستي شناختي و حفظ گروه مرجع و نمود عيني و بيروني آن را فرآيندهايي دانست كه در مطالعات فرهنگي به آنها عنوان «رمزگذاري» و «رمزگشايي» دادهاند. گاه معناشناسان هم از اصطلاحات مشابهي اشتباه كردهاند. عكسها، يادگاريها، و هر شيئي ميتواند در فرآيند رمزگذاري قرار بگيرد يعني به صورت حامل خاطره در بيايد و البته رمزگشايي، تنها به وسيله كساني ممكن است كه فرآيند اول را شناخته باشند به همين دليل است كه بسياري از اشيا چنين ارزش بالايي براي انسانها دارند. مثالي كه همه ما ميشناسيم، آرامگاه نزديكان و كساني است كه ميشناختهايم و براي ما ارزش داشتهاند. حال ممكن است اين شناخت شخصي باشد مثل آرامگاه يك فرد از افراد خانواده كه فوت شده يا اين شناخت صرفا غيرمستقيم بوده باشد، مثل آرامگاه شخصيتهاي تاريخي نظير حافظ و سعدي براي ما ايرانيان. اينها يادمانهايي فضايي شده هستند كه ما تمايل داريم با آنها در رابطه باشيم تا به هويت خود شكل و امكان وجودي بدهيم و آن را حفظ كنيم يعني بدان تداوم دهيم و بازتوليدش كنيم. اينكه مردم به زيارت خاك عزيزانشان ميروند يا به زيارت معصومين و شخصيتهاي مقدس، كاري است كه به آنها شخصيت و هويت ميدهد و بدين ترتيب امكان وجود داشتن به مثابه «خود» را. از اين لحاظ است كه ميتوانند وارد رابطهاي چنين عميق و احساساتي گاه چنين پاك دراين لحظات بشوند.
در اين ميان لحظات گذار به ويژه لحظه گذار از جهان مادي به جهان غير مادي (ذهنيت / مرگ) قدرت زيادي در خود دارد زيرا كنشگران را با يك بحران روبهرو ميكند و او بايد بتواند از يك نوع شناخت هويتي به نوع ديگري از شناخت هويتي گذار كند. حال اگر فرد نتواند اين كار را بكند (مثلا در مورد مرگ افراد بسيار نزديك) هويت خود و گاه نظام شناختي خود را از دست داده و ممكن است به جنون بيفتد و جان خود را از دست بدهد يا خودكشي كند. ضربهاي كه برخي از افراد از مرگ عزيزان خود ميخورند به حدي شديد است كه ممكن است آنها را نابود كند زيرا نميتوانند شكل شناخت هويتي و هويتساز را تغيير دهند و هر اندازه اين تغيير هويتي شديدتر باشد (مرگهاي ناشي از تصادف يا مرگ جوانان) ضربه شديدتر است زيرا قابليت كمتري به كشنگر براي گذار از موقعيت رابطه مادي و حسي مستقيم به رابطه نمادين از طريق يادمانهاي حافظهاي ميدهد. به هر حال هويت بيرون آمده از يك بروما هرگز هويت پيشين نيست، به عبارت ديگر گذار از چنين لحظهاي، خود را در ماديت و ذهنيت كنشگر براي هميشه ثبت ميكند و از او شخصيتي ديگر گاه بسيار نزديك به شخصيت اولي و گاه بسيار دور ميسازد.
چه معيار و ملاكي وجود دارد تا بتوان قوت يا ضعف حافظه تاريخي يك جامعه را تخمين زد؟ و آيا اين معيار واحد است؟
ما معمولا يك حافظه تاريخي نداريم و در نظريههاي جديد تاريخ شناسي (به ويژه در نظريات تاريخ فرهنگي و نظريات پسا آنال) باور به يك روايت تاريخي واحد وجود ندارد و تاريخ ميتواند درآن واحد چندين روايت داشته باشد، نه به اين معنا كه ما هيچ واقعيتي نداشته باشيم، بلكه بدين معنا كه واقعيت يك امر واحد نيست و افراد مختلف بنا بر موقعيتي كه در آن قرار داشتهاند و بنا بر تجربهاي كه حاصل اين موقعيت بوده است آن را به يك شكل بازسازي نميكنند. دولتهاي ملي، يا هر گروه اجتماعي تلاش ميكند براي آنكه به خود هويت بدهد تا حد ممكن روايت يكساني از حافظه تاريخي ايجاد كند كه هيچگاه به طور كامل اتفاق نميافتد اما به صورت نسبي ممكن است. براي مثال مردم يك كشور به صورت نسبي ممكن است در دورهاي خاص از تاريخشان روايتي كمابيش يكسان نسبت به گذشته خود داشته باشند. اما اگر دوره را عوض كنيم، يا تركيب جمعيت را تغيير دهيم بدون شك اين حافظه هم تغيير ميكند.
براي آنكه به سوال شما نزديك شويم، بايد گفت كه هر اندازه نظامهاي استنادي نزديكتري در يك گروه وجود داشته باشد كه عملا و به دور از فشار از آنها استفاده كنند، ميتوان گفت كه حافظه تاريخ قدرتمندتري وجود دارد. نبود زور يا برعكس عوامل مشوق تحريككننده بيروني مادي در اينجا بايد به طور خاص موردنظر باشد، زيرا اين عوامل چه در يك جهت و چه در جهت ديگر با تاثير مثبت يا منفياي كه بر كنشگر ميگذارند به ما اجازه نميدهند كه رويكرد نسبتا «طبيعي» و «ارادي» او را درك كنيم. حال در شرايطي كه ما عوامل بيروني و دروني انحرافزا را به حداقل رسانده باشيم، روابط استنادي ميتوانند گوياي هم قدرت حافظه باشند و هم عناصري كه اين كار را ميكنند.
مثالي بزنم. دركشوري مثل ايالات متحده، پرچم ملي يكي از مهمترين عناصر هويتساز و حافظه تاريخي است به ويژه آنكه اين پرچم در نيمه قرن 19(جنگ داخلي) با يك ضربه تاريخي نيز روبهرو شده و شكل گرفته است. بنابراين در اين كشور استفاده از پرچم به مثابه نشان دادن علاقه خود به سرنوشت كشور بسيار رايج است و مشاهده آويخته شدن پرچم در همه جا حتي پنجرههاي خانهها ابدا تعجبآور نيست. اما در كشور فرانسه به هيچوجه چنين چيزي نيست، استناد به پرچم ملي بيشتر امري رسمي و اداري است و تقريبا نميتوان در فرانسه مشاهده كرد كه مردم از در وديوارهايشان يا به خصوص در چارچوبهاي خصوصيشان از آن استفاده كنند.
پايبندي مردم به روايتها، يادمانها و به انجام مناسك خاطرهاي، مهمترين معيارهايي هستند كه به ما كمك ميكنند تا ميزان پايبندي به حافظه تاريخي را بسنجيم و هر اندازه تعداد اين اشكال ذهني يا بيروني (ماديت يافته) كمتر و ميزان استنادها محدودتر و عمق آنها كمتر باشد ما با حافظه ضعيفتري نيز روبهرو هستيم.
براي حافظه تاريخي با عبرت گرفتن جوامع چه نسبتي را ميتوان قايل شد؟ به عبارتي حافظه تاريخي چه نقشي را در شكلگيري آينده جوامع بازي ميكند؟
اين بحث را ميتوان در همان رابطهاي ديد كه ميان حافظه جمعي و فراموشي جمعي به آن اشاره كرديم يا به زباني سادهتر ميان خاطرات و حافظه مثبت (گشايش، لذت) و حافظه منفي (انقباض و درد). گرايش عمومي موجودات زنده و به تبع آن موجوديتهاي جمعي كه آنها ميسازند (گروههاي اجتماعي كوچك و بزرگ) به محور لذت و زندگي و زايش است كه در زنانگي فرهنگي تبلور مييابد، در حالي كه گرايش مكمل و لازم اما خلاف جريان آنها به درد، مرگ و نابودي است كه در مردانگي فرهنگي تبلور مييابد. اينكه از واژه فرهنگي استفاده ميكنم دليلش آن است كه زنانگي و مردانگي هر دو از لحاظ طبيعي در گرايش اول (زندگي و لذت) تعريف ميشوند اما تحول انسانها در سازمانيافتگيشان سبب جدا شدن اين دو گرايش از لحاظ فرهنگي (به ويژه در مردان به دليل تغيير شيوه معيشت انسان: نگاه كنيد به هريتيه و بدنتر) شده است. در اين شرايط، «عبرت گرفتن» يعني توانايي، گذار از موقعيت منفي به موقعيت مثبت، گذار از درد به لذت، گذار از انقباض به انبساط است. هر دوي اينها براي پديده حياتي ضروري هستند اما حيات در مرگ و درد قابل تعريف نيست، بدن دردمند (منقبض) يا مرده، تمام خواص خود يا بخش عمده آنها را از دست ميدهد و تقليل مييابد. بنابراين بايد بتواند از اين موقعيت خارج شود و به موقعيت مثبت برسد. حال اگر وارد تحليل تاريخي شويم ميتوانيم به مثالي بسيار نزديك به خودمان برسيم. تجربه جنگ تحميلي كه براي ما با شهادت صدها هزار نفر از بهترين جوانان اين كشور همراه بود، تجربهاي دردناك بود، اما گذار از اين تجربه براي رسيدن به موقعيتي از حيات رو به رشد و پيشرفته و زندگي بهتر، ميتواند يك «عبرت» به حساب بيايد كه چگونه بايد در برابر سختيها دوام بياوريم تا به موقعيت بهتر برسيم. مثال ديگري بزنم، امروز جهان در يك بحران عمومي و سخت فرو رفته است يعني تجربه يك درد و انقباض گسترده. در اينجا در كنار عوامل ديگر، يك عامل به جوامع كمك ميكند كه باقي بمانند يا از ميان بروند و آن تجربه تاريخي است. اين تجربه است كه كمك ميكند ما از گذشته به عنوان ابزاري براي بقاي خود استفاده كنيم.
حافظه تاريخي جامعه ايران با چه فرآيندهايي رو به رو بوده و چگونه شكل گرفته است؟ ارزيابي شما از قوت يا ضعف حافظه تاريخي ايراني چيست؟
حافظههاي تاريخي كه امروز از آنها صحبت ميشود، عموما حافظههاي ملي هستند. بنابراين معمولا از حافظه تاريخي ايران نيز به حافظه دولت و ملت مدرن در ايران در طول يكصد سال اخير اشاره ميشود. اگر با چنين فرضي بحث كنيم بايد گفت كه در طول اين يكصد سال، به دليل وجود دو انقلاب بزرگ اجتماعي و حوادث و رويدادهاي بسيار گسترده تاريخي، درگير شدن ناخواسته ما در دو جنگ بزرگ جهاني و تجربه يك جنگ بزرگ ملي، يك كودتاي بزرگ و تعيينكننده و فشارهاي ممتدي كه از درون و برون به اين جامعه وارد شده است، ميزان ضربهها (تروماها) بسيار زياد بوده و به همين دليل نيز اين حافظه در عين حال كه شكل گرفته است شكل بسيار متكثر، پاره پاره و پرگسست و به صورتهاي مختلف نابرابر بنابر گروه، منطقه و دوراني كه از آن صحبت ميكنيم دارد و همين نيز سبب آشفتگي سستيهاي هويتي گوناگون شده است كه ما را در موقعيت بحراني بيشتري قرار ميدهد. وجود باورهاي بسيار زياد اما بسيار قاطع در گروههاي اجتماعي، وجود سبكهاي زندگي بسيار متفاوت، وجود خاطرات غيرقابل آشتي با يكديگر و غيره نمونههايي از اين گسستها و تاثيرگذاري آن تروماها هستند بنابراين نميتوان در اينجا با قاطعيت از ضعيف يا قوي بودن اين حافظه صحبت كرد و بايد اذعان كرد كه ما بيشتر ميتوانيم از پيچيدگي و ضربهپذيري آن صحبت كنيم تا از ثبات و استحكامش. اين امر وظيفه همه ما را بيشتر ميكند زيرا براي تداوم هستي يك جامعه بدون شك نياز به نظامهاي خاطره و حافظه تاريخي و جمعي وجود دارد تا در عين تكثر بتوان وحدت را ايجاد كرد و از اين لحاظ ما در حال حاضر مشكلات اساسي داريم كه از جمله دلايل روشن آن نبود شناخت كافي و در نتيجه عدم توانايي به انديشيدن و مديريت كردن نظامهاي خاطره و حافظه است.
بنابراين اين تروماها همانگونه كه خود شما نيز اشاره كرديد حافظه تاريخي ما را با ضعفها و گسستهايي مواجه كردهاند. مصاديقي از اين ضعفها و گسستها را بيان بفرماييد.
مصاديق بسيار زياد هستند كه چون شما از ضعف صحبت كرديد من به آن اشاره ميكنم اما ميتوانستم مثالهايي از «قدرت» اين حافظه كه خودش را در انعطاف پذيري فرهنگ ما و همين طور از «قدرت كاذب» اين حافظه كه عموما خود را در نوعي برتر ديدن خويش از ديگران و گرايشهاي ملي افراطي نشان ميدهد، نيز صحبت كنم. اما اگر به نقاط ضعف برسم، شايد بارزترينش امروز در نظام مصرفي ما باشد. در نظر بگيريم كه ما جامعهاي هستيم از لحاظ اقليمي بسيار شكننده، يعني همواره در معرض خشكي و خشكسالي هستيم و در عين حال اقتصاد ما هنوز به شكل گسستردهاي تك محصولي است كه اين يك وضعيت خطرناك را ميسازد. باز فراموش نكنيم كه دراين اقتصاد ما در حدود 60 سال است به دليل قيمتهاي بالاي انرژي درجهان وضعيت كاملا جديدي پيدا كرده ايم (از دهه 1340) با اين شرايط وقتي چنين جامعهاي وضعيت كمتر از 60 سال پيش خود را از ياد ميبرد و به چنين شكل مبالغهآميزي مصرفگرا ميشود، اين يكي از مشخصترين مصاديق ضعف خاطره تاريخي است. يا مصداقي باز هم روشن تر: ما كشوري زلزله خيز هستيم و شهر تهران يكي از
زلزلهخيزترين شهرهاي جهان است و تقريبا در سالهاي قرن اخير هرگز دورهاي طولاني نداشتهايم كه از اين حادثه طبيعي به صورت بسيار سختي ضربه نخوريم، با وجود اين ما در شهر تهران نه تنها برنامهاي گسترده براي تغيير وضعيت ساختمانهاي خود نداريم، بلكه ساختمانهاي قديمي را نيز تعمير نميكنيم و از آن بدتر روي گسلها
ساختمانسازي ميكنيم. نام اين كار را چه چيزي ميتوان گذاشت جز ضعف حافظه تاريخي؟ باز هم يك مثال از حوزهاي كاملا متفاوت: بزرگترين ضرباتي كه خاورميانه در تاريخ صد سال گذشته خود خورده است از طرف كشورهاي غربي و در راس آنها امريكا و از طرف رژيم آپارتايدي اسراييل بوده است، در طول يكي، دو دهه گذشته امريكا چندين كشور را در اين منطقه با خاك يكسان كرده است، با وجود اين هنوز ما روشنفكراني را مييابيم كه توهم آن را دارند كه مشكل ما نداشتن رابطه با امريكاست واگر اين رابطه ايجاد شود، اينجا بهشت برين خواهد شد. اين گروه نه حافظه تاريخي نسبت به كشور خود دارند و نه نسبت به ساير كشورها. مثلا امروز در ويتنام، افغانستان، عراق و. . . كه همگي پيشينه روابط سياسي چند ده ساله با امريكا، پس از دورههاي درگيري، داشتهاند چه پيشرفت و موقعيتي را ميبينيم كه فكر ميكنيم مشكل ما در اين رابطه است؟ هر چند ما معتقديم بايد بر اساس عرف جهاني و منافع كشور با همه كشورهايي كه داراي مشروعيت سياسي هستند رابطه داشت. با برخوردي كه جامعه ما همواره با سياستمداران متعادل داشته است و برعكس كشش به يك راديكاليسم كوركورانه، در طول صد سال گذشته هر جا ما سياست معتدلانه پيش گرفتهايم قدمي به جلو برداشته ايم ولو قدمي كوچك، و هر بار به هر شكلي به طرف راديكاليسم با هر هدفي
رفتهايم، بهشدت ضربه خورده ايم. در اين شرايط وقتي باز هم گفتارهاي راديكال در هر جهتي را ميخوانيم، سواي سوداگريهاي مالي، اقتصادي و سياسي كه بي شك در پشت آنها نهفته، همين كه ميبينيم اين حرفها هنوز بازار دارند آيا اين گوياي ضعف حافظه تاريخي نيست؟ و مثال آخرم؛ در تاريخ صد ساله اخير ما بيشترين ضربات را از لمپنيسم و
جاهل منشي، يعني به عبارتي فساد گروهها و اقشار كه به نظامهاي شهري وارد ميشدهاند اما نميتوانستند كاري براي خود بيابند و بنابراين به طرف حيات انگلي ميرفتند، خوردهايم اما هنوز اين رويهها نه فقط بين خود آن جاهلها در كوچه خيابان جريان دارد، بلكه به مردم عادي و حتي برخي از نخبگان و گروههاي تصميمگيرنده و روشنفكرانمان هم سرايت كرده و امروز ميتوانيم به سراغ پديدهاي به نام «كامنت» برويم كه زير اخبار گذاشته ميشود يا به شبكههاي اجتماعي سري بزنيم و ببينيم نه تنها زبان و استدلالهاي
جاهل منشانه بيشترين رواج را دارند، بلكه طرفداران بيشماري هم آنها را دنبال ميكنند و به آنها علاقه وافري نشان ميدهند؛ به گونهاي جاهلمنشي هم دموكراتيزه شده و هم به نخبگان فكري راه يافته و اين هم يك نمونه ديگر از ضعف حافظه تاريخي است.
از بعد جامعهشناختي چگونه ميتوان دلايل ضعف حافظه تاريخي ايراني را بررسي كرد؟
مطالعات در اين زمينه در حال حاضر به صورت بينرشتهاي ادامه دارد و نميتوان واقعا ابعاد جامعهشناختي، روانشناختي و تاريخي را از يكديگر در يك تحليل عميق جدا كرد. انسان شناسي تاريخي (براي مثال در كارهاي شارتيه، سيرينلي و گينزبورگ) به صورتي گسترده به موضوع پرداخته است. همچنين عصب شناسي رواني و علوم شناختي. مساله را نميتوان به صورتي عمومي و كلي تقليل داد، بلكه بايد به شكلي موردي و با انجام مطالعات متفاوت هم تاريخي و هم معاصر و با استفاده از متغيرهايي كه به عواملي چون جنسيت، قوميت، هويتهاي سياسي، سرمايههاي اجتماعي و فرهنگي و غيره مربوط ميشوند، مطالعه كرد و هدف از جمله آن باشد كه سياستهاي فرهنگي مناسب را مشخص كرد و همچنين به سياستگذاريهاي عمومي براي جامعه كمك كرد. براي كشوري نظير ما راه درازي در پيش است، اما آنچه ميتوانم به عنوان يك متخصص علوم اجتماعي توصيه كنم برحذر بودن در حدامكان از تبعيت از كليشههاي ساده و تقليل گرا است. مثلا اينكه ما به صورت تاريخي ضعف حافظه داشتهايم يا تز معروف و به همان اندازه سطحي امتناع تفكر در فرهنگ ايراني و از اين قبيل كليگوييهايي كه تلاش ميكنند يك نظريه را بر هزاران سال تاريخ و پهنهاي به وسعت يك قاره تعميم بدهند. ميتوان اشكال و انواع بسيار زيادي از اين قبيل «نظريه ها» را (كه در قرن نوزدهم بسيار رايج بودند) با سرهم بندي كردن اين و آن واقعه تاريخي واين و آن فرآيند مطرح كرد و همانگونه كه گفتم، ما و همه جوامع و پهنههاي فرهنگي ديگر بيشتر از آنكه در حافظه و فراموشي جمعي و تاريخي خود ضعف يا قدرت داشته باشيم، سازوكارهاي پيچيدهاي داريم كه بهشدت متغير هستند و بايد با دقت آنها را به صورت موردي و تطبيقي بررسي كرد و از صادر كردن حكمهاي كلي بهشدت اجتناب كرد چون در هر جهتي باشند ميتوانند تا حد زيادي نادرست بودنشان را ناگزير دانست.
به عنوان سوال آخر به راهكارها ميرسيم. چه ابزار و راههايي براي حفظ و نيز تقويت حافظه تاريخي يك جامعه وجود دارد؟
اگر منظور از تقويت حافظه، ايجاد امكان براي تداوم بخشيدن و خلاق نگه داشتن حافظه تاريخي و حافظه جمعي در جهت بهبود موقعيت جامعه يعني نوعي توسعه و رشد پايدار به شكلي كه امروز در نهادهاي مردم محور مطرح ميشود است، براي اين كار راههاي مختلفي وجود دارند كه نخستين آنها همانطور كه گفتم كنار گذاشتن كليشههاي رايج تقليل گرايانهاي است كه تمايل دارند ضعف خود را به ضعف يك فرهنگ تعميم دهند. سپس بايد دست به كاري درازمدت اما با شروع از نكات و ظرايف فرهنگي بي نهايت و بسيار متنوعي زد كه ما در فرهنگ خود در اختيار داريم. تا زماني كه ما نتوانيم به شناخت مناسبي از فرهنگ و سازوكارهاي خاطره و فراموشي در طول زمان در آن برسيم، نخواهيم توانست، راهي هم براي تقويت آن در جهت تسهيل فرآيندهاي هويت ساز پيدا كنيم.
جملههاي كليدي
در نظريههاي جديد تاريخشناسي (به ويژه در نظريات تاريخ فرهنگي و نظريات پساآنال) باور به يك روايت تاريخي واحد وجود ندارد و تاريخ ميتواند در آن واحد چندين روايت داشته باشد.
پايبندي مردم به روايتها، يادمانها و به انجام مناسك خاطرهاي، مهمترين معيارهايي هستند كه به ما كمك ميكنند تا ميزان پايبندي به حافظه تاريخي را بسنجيم.
در طول صد سال گذشته هرجا ما سياست معتدلانه پيش گرفتهايم قدمي به جلو برداشته ايم ولو قدمي كوچك و هربار به هر شكلي به طرف راديكاليسم با هر هدفي رفتهايم، بهشدت ضربه خوردهايم.
اين تجربه است كه كمك ميكند ما از گذشته به عنوان ابزاري براي بقاي خود استفاده كنيم.
تا زماني كه ما نتوانيم به شناخت مناسبي از فرهنگ و سازوكارهاي خاطره و فراموشي در طول زمان در آن برسيم، نخواهيم توانست، راهي هم براي تقويت آن در جهت تسهيل فرآيندهاي هويت ساز پيدا كنيم.