• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۳۰ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3413 -
  • ۱۳۹۴ يکشنبه ۲۲ آذر

وضعيت فلسفه هنر در ايران در گفتاري از بابك احمدي

اسير چنبره قدرت

پرسش نيازمند آزادي است

 محسن آزموده  /    چند هفته از مراسم رسمي روز جهاني فلسفه (سومين پنجشنبه از ماه نوامبر) مي‌گذرد اما همچنان دانشگاه‌ها و مراكز آموزش عالي و موسسات فلسفي در جامعه در حال برگزاري روز جهاني فلسفه‌اند. به عبارت ديگر گويي روز جهاني فلسفه امسال به نامي و بهانه‌اي بدل شده براي در ميان گذاشتن دغدغه‌هاي بي‌پايان اهالي فلسفه در ايران. اين نشانگر يك نكته مهم ديگر نيز هست، وضعيت بحراني فلسفه در ايران. اتفاقات پارسال در نهادهاي آموزشي اين رشته در دانشگاه‌ها شايد مهم‌ترين تكانه بود براي همه درگيران كار فلسفي از دانشجويان و استادان گرفته تا نويسندگان و مترجمان و حتي ناشران. حالا انگار همه در يك سخن اتفاق نظر دارند و آن وخيم بودن حال فلسفه است و يك پرسش را محور كار خود قرار داده‌اند: چرا وضعيت فلسفه چنين است؟ اهل فلسفه البته عادت دارند مدام پرسش را واكاوي كنند و در پس هر مساله، سوالي تازه بيابند. بر اين اساس پس پشت اين سوال كه چرا وضعيت فلسفه چنين است؟ مي‌پرسند: وضعيت فلسفه چگونه است؟ در چه شرايطي به سر مي‌برد؟ حوزه‌هاي گوناگون فلسفي در ايران در چه شرايطي به سر مي‌برند؟ اين‌بار اين پرسش‌ها را انجمن علمي دانشجويان فلسفه دانشگاه شهيد بهشتي مطرح كردند، در نشستي كه در تالار مولوي دانشكده ادبيات و علوم انساني اين دانشگاه برگزار شد با حضور استاداني از شاخه‌هاي مختلف فلسفي. در اين نشست قرار شد نصر‌الله حكمت، استاد فلسفه اسلامي دانشگاه شهيد بهشتي به وضعيت فلسفه ايراني- اسلامي و نقش فيلسوف در جامعه بپردازد، امير صائمي، عضو هيات علمي پژوهشكده فلسفه تحليلي وضعيت كنوني فلسفه تحليلي در ايران را وارسد و علي زارعي، مدرس دانشگاه بندر عباس آنچه را آپورياي فلسفه در ايران مي‌خواند، تشريح كند. بابك احمدي، محقق و نويسنده و مترجم نام‌آشناي  آثار فلسفي به ويژه در حوزه فلسفه هنر نيز در اين نشست به طور تخصصي به وضعيت فلسفه هنر در ايران پرداخت. در ادامه روايتي از سخنان احمدي از نظر مي‌گذرد. در بخش ديگري از صفحه گزارش سخنان سه سخنران ديگر ارايه مي‌شود:
بحث من درباره وضعيت كنوني فلسفه هنر در ايران است، به همين خاطر فكر كردم به طور كوتاه درباره مسائلي كه در فلسفه هنر مطرح است، بحث كنم، زيرا اگر پرسش‌هايي كه فلسفه هنر مطرح مي‌كند، روشن شود، شايد بهتر بتوانيم وضع فلسفه هنر را درك كنيم. پرسش‌هاي اصلي‌اي كه فلسفه هنر با آنها روبه‌روست، پرسش‌هاي بنياديني درباره هنر است. يعني با گفتمان و نظريه‌هاي مختلف هنري و مسائل گوناگوني كه درباره هنر در هر جامعه‌اي مطرح مي‌شود، اين مسائل نيز مطرح مي‌شود. ادعاي اوليه فلسفه اين است كه مسائل دقيق و بنيادين را طرح مي‌كند و ادعاي دومش آن است كه مي‌تواند دست‌كم پاسخ‌هايي روشن و محل بحث به اين پرسش‌ها ارايه كند كه تا اطلاع ثانوي درست محسوب مي‌شوند. هميشه هم فلسفه اين طور بوده است.
   پنج دسته پرسش در فلسفه هنر
پرسش‌هاي اصلي كه در فلسفه هنر مطرح مي‌شود را مي‌توان به پنج دسته تقسيم كرد: دسته اول پرسش‌هاي معناشناختي (semantics) هستند، مثل اينكه مي‌پرسيم هنر يعني چه و واقعيت يعني چه؟ كسي از هنرمند انتظار ندارد كه بگويد واقعيت يعني چه؟ البته آثار هنري در بسياري مواقع به واقعيت مي‌پردازند، اما پاسخ فلسفي به اين قضيه نمي‌دهند، يعني پاسخي نمي‌دهند كه محل بحث‌هاي فلسفي باشد. اثر هنري در خود و در جهان خودش يعني جهان متن يا جهان اثري پاسخي به زعم خودش درست به اين پرسش ارايه مي‌كند، فيلسوف مي‌پرسد كه آيا به لحاظ فلسفي اين پاسخ درست است يا خير و آن را با بقيه آثاري كه در طول تاريخ هنر پديد آمده‌اند، مقايسه مي‌كند. پرسش ديگر اين است كه هنر چيست؟ هنرمندان معمولا با اين فرض كه مي‌دانند پاسخ چيست، كار خودشان را آغاز مي‌كنند. فيلسوفان درباره اين نظريات مختلفي ارايه مي‌كنند و با يكديگر در اين باره بحث مي‌كنند. الان در اوايل قرن بيست و يكم در پاسخ به اين پرسشي كه هنر چيست، ده‌ها نظريه فلسفي داريم، اينكه كدام درست‌اند و كدام دقيق‌تر است، محل بحث است و وظيفه فيلسوف نيز اين است كه چنين بحثي را دامن بزند. دسته دوم پرسش‌هايي كه فلسفه هنر پيش مي‌كشد، پرسش‌هاي منطقي است، مثل اينكه مي‌پرسيم شرايط اعتبار يك استدلال هنري چيست و آيا اساسا چيزي به اسم استدلال هنري وجود دارد يا خير؟ اين نكته‌اي بسيار كليدي است كه در مباحث يك دهه اخير در فلسفه هنر مطرح بوده است، به خصوص در شاخه فلسفه تحليلي هنر. دسته سوم پرسش‌هاي هستي‌شناختي يا هستي‌شناسانه است، مثلا آيا شخصيت‌هايي كه در ضمن اثر هنري مطرح مي‌شوند، وجود دارند يا خير؟ باز در فلسفه تحليلي در دهه اخير درباره شخصيت‌هاي خيالي مباحث بسيار جذاب و خواندني‌اي مطرح شده است. دسته چهارم پرسش‌هاي معرفت شناختي است. اساسا آيا چيزي به اسم شناخت هنري وجود دارد يا خير؟ آيا شناخت هنري ممكن است يا خير؟‌ اگر پاسخ منفي باشد اين بخش از فلسفه هنر نفعي ندارد، اما معمولا پاسخ مثبت است و مي‌گويد كه شناخت هنري ممكن است. آيا مي‌شود يك اثر هنري را به عنوان معيار حقيقت در نظر گرفت و دست‌كم از دل آن رشته‌اي از نظريات درباره واقعيت را پيش كشيد.
شناخت هنري به گمان من مي‌تواند از حوزه هنر بيرون برود و به ياري آن نكته‌هاي بديعي را پيش بكشد. مثل سخنراني كه پيش از من صحبت كرد، ايشان مثالي ادبي از يكي از بزرگ‌ترين رمان‌هاي زبان فارسي (بوف كور) مطرح كرد و از دل آن يك‌سري پرسش‌هاي فلسفي پيش كشيد. اين رابطه متقابلي كه ميان فلسفه و هنر شكل مي‌گيرد، به اين دليل است كه فلسفه هنر پيش‌تر اين رشته پرسش‌هاي شناختي را پيش كشيده است و مي‌خواسته بداند كه آيا شناخت هنري ممكن است يا خير؟
بالاخره پرسش‌هاي آخر كه ضميمه آن چهار دسته قبلي محسوب مي‌شود را پرسش‌هاي تمايزگذار يا تفاوت‌گذار مي‌ناميم. پرسش‌هايي كه فرق مي‌گذارند ميان هنر و علم يا هنر و دين. در اين دسته بحث مي‌شود كه آنچه در هنر مطرح مي‌شود، تا چه حد به ساير حوزه‌هاي ديگر (مثل علم، فلسفه، دين و...) ارتباط دارد. در اين دسته از پرسش‌ها بحث مي‌شود كه چگونه گفتمان هنر در هر شاخه از هنرها چگونه با مابقي دانايي بشري گره مي‌خورد.
   پرسش نيازمند آزادي است
پرداختن به اين پرسش‌ها وظيفه فيلسوف هنر است و اين وظيفه را از زمان افلاطون تاكنون فيلسوفان به بهترين شكلي انجام دادند. معني اين ادعا آن نيست كه هر نظري كه دادند درست بوده است، در اين صورت كه فلسفه تعطيل مي‌شد. معني اين سخن اين است كه يك سنت بزرگ فلسفي در اين زمينه ساخته شد تا اين پرسش‌ها مطرح شد: پرسش‌هاي بنياديني در زمينه هنر.
 پرسش كردن، فضا و آزادي فكر و آزادي آكادميك مي‌خواهد تا كسي بتواند به اين پرسش‌ها پاسخ دهد. پرسش كردن نيازمند روحيه دموكراتيك است، اينكه فرد آماده باشد نظر مخالفش را گوش و با او مكالمه كند. به ويژه به آن دليل كه اين پرسش‌ها بنيادين است، بيش از ساير پرسش‌ها به حضور همه نياز دارد. متاسفانه در ايران اين شرايط فراهم نيست و در نتيجه كار فلسفي انجام نمي‌گيرد. در بهترين حالت كساني كه در ايران در اين زمينه‌ها كار مي‌كنند، مترجم و شارح هستند و عقايد ديگران را براي كساني كه به زبان فارسي مي‌خوانند، بيان مي‌كنند. از آنجا كه زمينه اصلي و شرط اوليه فلسفه‌ورزي كه در قرن‌هاي اخير در غرب شكل گرفته را ايجاد نكرده‌ايم، ‌هيچگاه اين پرسش‌ها را مطرح نكرده‌ايم.
   در دهه 40 هنر داشتيم، فلسفه هنر نه
در زمان جواني من يعني اواخر دهه 1340 و اوايل دهه 1350، فلسفه هنر در ايران اصلا معني نداشت. در دانشكده ادبيات رشته فلسفه بود و در درس‌هاي رشته فلسفه، يك درس درباره هنر بود و آن درس را نيز زنده‌ياد خانم سيمين دانشور ارايه مي‌كرد و كارش اين بود كه كتاب آرنولد هاوزر را فصل به فصل ترجمه و به زبان ساده‌تري بيان كند. چند سالي اين كتاب منبع اصلي در اين زمينه بود. در دهه 1340 كه دهه شكوفايي هنري ايران است و شاهد پيدايش مدرنيسم در هنر ايران هستيم، حتي يك كتاب ارزشمند در زمينه فلسفه هنر نداشتيم. من در حقيقت و زيبايي چند كتاب را كه پيش‌تر بود معرفي و در واقع نقد كرده‌ام. مي‌خواستم نشان دهم كه تا چه حد بحث عقب افتاده بود. بدون اينكه بخواهم به زحماتي كه ديگران در شرايطي آن چنان عقب افتاده، متحمل شده‌اند، ايراد بگيرم. اما به هر حال بحث‌ها خيلي عقب افتاده بود. كتاب‌ها به خوبي انتخاب نمي‌شد و پر از اشتباه بود، هم اشتباه‌هاي هنري و هم اشتباه‌هاي فلسفي.
برخي آثار كه تا حدودي قابل استفاده بودند، عمدتا از زاويه چپ به فلسفه هنر مي‌پرداختند. براي مثال كتاب ضرورت هنر در روند تكامل اجتماعي اثر ارنست فيشر كه زنده‌ياد فيروز شيوانلو ترجمه كرده بود. فيشر ماركسيست بود، اما ماركسيست باسوادي بود و از سنت انتقادي اروپايي برآمده بود. كتاب خوب بود اما فهم آن دشوار و نيازمند مباحث جانبي بود. اما در هر صورت كتاب معتبري بود و در زمان خودش در غرب نيز مورد توجه قرار گرفته بود. كتاب آرنولد هاوزر كه خانم دانشور تدريس مي‌كردند نيز از سنت چپ بود، يعني هاوزر از نزديكان مكتب فرانكفورت بود. غير از اين آثار ديگر كتابي در اين زمينه به فارسي نبود؛ يعني فقط دو، سه كتاب و استادي در يك دانشكده. البته استاد دانا بود، در امريكا درس‌خوانده بود، رمان‌نويس برجسته‌اي و آدم روشنفكر و خوش‌فكري بود، اما فضا اصلا مساعد نبود. در عين حال هنر كار خودش را مي‌كرد. برجسته‌ترين هنرمندان قرن بيستم ايران درست در آن زمان مشغول به كار بودند. احمد شاملو شعر مي‌گفت، بهرام بيضايي در آغاز دهه 1340 با آرش وارد صحنه تئاتر ايران شده بود. در خيلي از شاخه‌هاي هنري مثل عكاسي، نقاشي و... نوآوري پديد آمده بود. دهه 1340 از اين جهت نيز غريب بود كه دولت امكاناتي را فراهم كرده بود، مثل تلويزيون و كارگاه نمايش و...
در آن دهه كه آن را دهه زرين فرهنگي ايران مي‌خوانيم، از فلسفه هنر خبري نبود. في‌الواقع از فلسفه خبري نبود. اگر به فهرستي از آثار منتشر شده در زمينه فلسفه رجوع كنيد، مي‌بينيد كه هيچ اثر قابل توجهي نبود. از بزرگان تاريخ فلسفه نيز خبري نبود. مرحوم محمدحسن لطفي به تدريج مجموعه آثار افلاطون را ترجمه مي‌كرد، از ارسطو تقريبا هيچ اثري نبود، از هگل هيچ اثري به فارسي وجود نداشت. وقتي كتاب فلسفه هگل نوشته و. ت. استيس با ترجمه زنده‌ياد حميد عنايت به فارسي منتشر شد، از خود هگل اثري به فارسي موجود نبود. از كانت نيز اثري نبود. مرحوم منوچهر بزرگمهر يك مقاله كوتاهي را ترجمه كرده بود. در نتيجه ما به هيچ منبع فلسفي‌اي به زبان فارسي سر و كار نداشتيم. بهترين دانشجويان فلسفه آنهايي بودند كه زبان فرنگي (انگليسي، فرانسه و...) مي‌دانستند و تعدادشان نيز زياد نبود. اين شرح غم‌انگيز تاريخ فلسفه هنر در ايران است. اما در همان زمان هنر در اوج بود.
   فيلسوف نداشتيم
واقعيت اين است كه وقتي از فلسفه هنر حرف مي‌زنيم، دو جزو اين مفهوم (فلسفه هنر) را بايد در نظر گرفت، يعني فلسفه هنر از يك سو به فلسفه و از سوي ديگر به هنر وصل است. فلسفه هنر به نحوي پلي ميان فلسفه و هنر است، با پيش كشيدن پرسش‌هاي مذكور. وضع فلسفه در آن زمان در ايران اسفبار بود، الان هم بهتر نيست. در فكر با مرحوم فرديد شاهد سيطره نوعي انديشه فئودالي قرون وسطايي بوديم، او معرف اصلي فلسفه بود، تنها كسي بود كه در حرف‌هايش چيزي مي‌آفريد، چون چيزي ننوشت. اگر ژيل دلوزي به قضيه نگاه كنيم، مي‌توانيم بگوييم تنها كسي بود كه يك مفهوم ساخت، اين مفهوم غربزدگي بود، به معنايي كه از هايدگر ياد گرفته بود يا به نظر من چندان هم نياموخته بود. فكر مي‌كنم اين ديدگاه انتقادي به گذشته كه در حرف‌هاي من هميشه هست، لازم است. تعارف نبايد داشت و خواص جامعه كهن را بايد كنار گذاشت. فلسفه در ذات خودش انديشه انتقادي است، فيلسوفان به يكديگر ايراد مي‌گيرند. بزرگ‌ترين فيلسوف تاريخ فلسفه دست كم به زعم من، ارسطو در مورد استادش افلاطون مي‌گويد او را دوست دارم، اما حقيقت را بيشتر دوست دارم. اگر اين تعبير را وارونه كنيم، مي‌شود از او بدم مي‌آيد، اما از دروغ بيشتر بدم مي‌آيد. فلسفه تنها رشته از دانش بشري است كه در اسم آن لفظ عشق آمده است، فلسفه در لغت به معناي دوست داشتن دانايي است. بنابراين ما با تركيبي از عشق به دانايي و بيزاري از دروغ مواجه هستيم.
ما در فلسفه چيزي نداشتيم. اين هم كه چند نفري كار فلسفي مي‌كردند، محل تعجب نيست، بالاخره همه جا افرادي پيدا مي‌شوند كه كاري بكنند، اين افراد هم به اندازه كافي مورد طعنه و تمسخر و فشار و تحقير قرار مي‌گيرند. اگر بخواهيم از فلسفه و ارتباطش با هنر بگوييم، بدان معناست كه فلسفه بايد نهادهاي آموزشي داشته باشد. فلسفه نيازمند آزادي آكادميك است تا بشود به آن ايراد گرفت. با رابطه‌هاي استاد و شاگردي و نگاه عارفانه‌اي كه در كل فلسفه ايران معاصر رسوخ كرده، فكر انتقادي شكل نمي‌گيرد و فلسفه بدون تفكر انتقادي نمي‌رويد. خاكي كه فلسفه در آن مي‌بالد، تفكر انتقادي است.
   انتشارات فلسفي ما بهتر شده است
انتشارات فلسفي در زمانه ما بدون ترديد خيلي بهتر شده است و قابل قياس با دوران جواني من نيست. انبوهي از جوانان در حال ترجمه آثار فلسفي هستند. عناوين زياد هستند و تيراژها پايين است. اين نشان‌دهنده آن است كه هر كس انتخاب‌هاي خودش را مي‌كند. خيلي از ترجمه‌ها دقيق نيست، ايرادي ندارد، بعدا دقيق مي‌شود. هنوز نقد ترجمه راه نيفتاده است. به تدريج در حال شكل‌گيري است و اين خوب است. البته به شرطي كه با بي‌ادبي و گستاخي كلام همراه نباشد و عشق به حقيقت در آن باشد و حسادت و چشم و هم‌چشمي دليل آن نباشد، يعني آن بيمار كهن رقابتي نباشد، يعني آنچه من مي‌گويم درست و آنچه تو مي‌گويي غلط است! يك دانشجو كه الان در انگليس در مراحل نهايي تحصيل فلسفه است، گفته فلسفه تحليلي سراپا مزخرف است. اين سخن غم‌انگيز است. اينكه دانشجويي در مرتبه دكتراي فلسفه راجع به يكي از دو رشته اصلي فلسفه در قرن بيستم اينچنين سخن بگويد به اين معناست كه هيچ چيز از فلسفه نياموخته است. در حالي كه دو، سه دهه است كه ميان فلسفه قاره‌اي و فلسفه تحليلي ديالوگ باز شده است. اينها موضوعات مشترك دارند و كارهاي عظيمي در اين زمينه صورت گرفته است. مثالش بحث‌هايي است كه درباره كنش گفتاري مطرح شده است، ده‌ها مثال مي‌توان از بزرگاني چون گادامر و دلوز و فوكو آورد. در نتيجه بايد بگويم در زمينه فلسفه هنر انتشارات رو به بهبود است، خوب است اما خيلي كم است. يك ماشيني است كه راه افتاده است، اما ماشين قراضه‌اي است. بايد به آن رسيدگي شود. براي رسيدگي به آن نيازمند نهادهاي آموزشي دانشگاهي هستيم. فلسفه هميشه با نهادهاي آموزشي همراه بوده است، با آكادمي افلاطون و لوكيوم ارسطو همراه بوده است. فلسفه نيازمند جمعي بوده كه با يكديگر بحث كنند. براي بحث فلسفي نيازمند آزادي هستيم و در فقدان آن كساني كه به فلسفه مي‌پردازند در بهترين حالت شارح هستند و فكر ديگران را به حوزه فكري‌شان انتقال مي‌دهند.
   به فلسفه احترام  نمي‌گذاريم
 ما سنت فكري خودمان را بزرگ مي‌داريم، اما كساني كه قرار است بهتر از ما آن را بزرگ بدارند، اصلا آن را نمي‌شناسند و در نتيجه چيزي از آن به دست ما نمي‌آيد. در پايان به هويت فلسفه در جامعه اشاره مي‌كنم. در فيلمي كه ابتداي جلسه نمايش داده شد، يك دانشجوي دختر گفت كه كسي كه مي‌آيد، فلسفه مي‌خواند نمي‌داند چه كار مي‌كند، كساني كه بهره هوشي (IQ) بالايي دارند آن را انتخاب نمي‌كنند، مدركش به درد نمي‌خورد، كسي كه دكتر فلسفه هم شود يا بايد همان را تدريس كند يا بايد ترجمه كند يا غير از كار فلسفي يك كار شخصي پيدا كند، در مطبوعات يا... به طور كلي فلسفه در جامعه ما احترام ندارد. جامعه‌اي كه به فلسفه احترام نگذارد، جامعه محترمي نيست. زيرا فلسفه، تقوا و پارسايي فكر است. فلسفه محترم‌ترين كاري است كه يك فرد بشر مي‌تواند انجام دهد، فلسفه اساسي‌ترين رشته‌اي است كه در طول تاريخ فرهنگ و تمدن 2500 ساله خودش ساخته است و در ايران بي‌اهميت است و فيلسوفان هم شاني ندارند. البته اگر لفظ فيلسوف را درست به كار برده باشيم.
   هنر شكوفا نيست
اما فلسفه هنر با هنر چه ربطي دارد. نهادهاي توليد آثاري در هنر بايد شكوفا باشند. در ايران چنين نيستند. پنجه سنگين قدرت روي همه آنها چنبره انداخته است. هم از نظر مالي و هم محتوايي كنترل مي‌شوند. در نتيجه آثار هنري ايران در بدترين شرايط به دست مي‌آيند. كارگردانان تئاتر و سينماگران و نويسندگان و... تحت فشار هستند. اين فشار فرهنگي مانع از اين مي‌شود كه هنر ايران رشد پيدا كند. گويي عشق به فلسفه در هنر نيز هست. كساني كه كار هنري مي‌كنند، به كارشان عاشق هستند و در نتيجه در سخت‌ترين شرايط نيز كار كرده‌اند. اما غم‌انگيز است كه از ميان بزرگ‌ترين سينماگران ايران از يكي 20 سال است فيلمي در ايران نمايش داده نمي‌شود و يكي خانه‌نشين است و يكي نيز چاره‌اي جز مهاجرت نيافته است. غم‌انگيز است كه رمان‌ها دچار مميزي مي‌شوند و از يك كتاب 80 صفحه‌اي، 40 صفحه گرفتار مميزي شود. در چنين شرايط هنر در محاق است و اساسا هنري نيست و آنچه هست ايثار يك هنرمند و خطر كردن است كه در نهايت نيز يا به مهاجرت يا تنهايي يا فقر و گرسنگي منجر مي‌شود. در نتيجه هنر هم از جانب قدرت و هم از سوي نهادها و سرمايه تحت فشار است.
اما فلسفه هنر چه دارد كه درباره هنر ايران بگويد؟ فيلسوف فرانسوي ژان لوك نانسي يك كتاب مفصل درباره سينماي عباس كيارستمي نوشته است. اما كيارستمي در كشور خودش نمي‌تواند فيلم بسازد و ايراني‌ها نيز با سينماي كيارستمي عمدتا از سر حسادت برخورد كرده‌اند و آن را در معرض انواع تهمت‌ها و تحقيرها قرار داده‌اند و آن را متهم به سينماي جشنواره‌اي مي‌كنند. حتي نويسندگاني كه ادعاي چپ دارند، حتي نويسندگاني كه با مكتب فرانكفورت بار آمده‌اند. توهين‌آميزترين كتاب را درباره كيارستمي ايشان مي‌نويسند. يك كلمه منطق در اين كتاب نيست. نويسندگان اين كتاب هيچ دليلي نمي‌آورند و فقط تهمت و توهين به او روا مي‌دارند. آنها مدعي‌اند كه كيارستمي فقط براي پاريسي‌ها فيلم مي‌سازد. اما پاريسي‌ها معتقدند كه كيارستمي ايران ما را نشان مي‌دهد. لازم است تاكيد كنم كه خيلي شيفته كيارستمي و فيلم‌هاي او نيستم. اما برايش به عنوان يك هنرمند احترام قايل هستم. سينماگري كه خيلي به او علاقه دارم، بهرام بيضايي است كه سال‌هاست در ايران نيست. يك بار گفت نمي‌روم تا خيلي‌ها خوشحال نشوند. بالاخره رفت و خيلي‌ها خوشحال شدند.
اما وضع نهادهاي آموزش هنري به چه صورت است؟ وضع دانشگاه‌ها را كه مي‌دانيد و من چيزي ندارم به آن اضافه كنم. مي‌ماند وضع موسسه‌هاي خصوصي‌تر. آنها هم زير فشار هستند. اما با اين همه بسياري از مباحثي كه در دانشگاه‌ها قابل طرح نيست به اين موسسه‌ها منتقل شده است. اما اين موسسه‌ها هزينه‌هاي بالايي دارند. اين خجالت‌آور است. يك زماني افلاطون سوفيست‌ها را نقد مي‌كرد كه چرا بابت آموزش پول مي‌گيرند. الان اين حالت رخ داده است. بسياري از دانشجويان كلاس من هستند كه ديگر اسم نمي‌نويسند زيرا پولش را ندارند و اين دولت با اين حجم ثروت موظف است كه مجاني به اين دانشجويان تدريس كند. اين در حالي است كه علوم انساني در فشار قرار مي‌گيرند.
   آينده در گروي جوانان است
در اين شرايط نتيجه مي‌گيرم كه وضع مطلوبي نداريم. نه وضع فيلسوف خوب است و نه وضع فيلسوف هنر. ما نه فلسفه هنر و نه فكر فلسفي آفريديم. تا اين شرايط را عوض نكنيم دنياي بهتري نخواهيم داشت. فقط مي‌ماند به كوشش و تلاش و همت و ايثار يك سري آدم كه از زندگي مرفه بگذرند و كوشش كنند چيزي به ديگران بياموزند و خودشان چيزي از زندگي بياموزند. بعد از اين حرف‌هاي تلخي كه گفتم بازمي‌گردم به آن ماشيني كه تازه راه افتاده است. وظيفه شما دانشجويان است. ما كه رفتيم، هر چه بود عمرمان را كرديم، حداكثر يك دهه ديگر مهمان اين دنيا هستيم. اما وظيفه شما نسل جوان است كه اين شرايط را نپذيريد و در تغيير و بهبود آن بكوشد و حقش را بخواهد و جور ديگر زندگي و جور ديگر فكر كند و هنر ديگري و فلسفه تازه‌اي بيافريند. اين به عهده جوانان است، از ما گذشت، تلاش خود را كرديم، از اين بهتر كاري بلد نبوديم، شرمسار تاريخ هستيم!‌

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون