• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3526 -
  • ۱۳۹۵ شنبه ۲۵ ارديبهشت

جامعه‌شناسان ايراني در نخستين مجمع اتحاديه انجمن‌هاي علمي دانشجويي علوم اجتماعي دانشگاه‌هاي سراسر كشور:

جرات كنيم فاجعه را بفهميم

يوسف اباذري: طفوليتي در ما ايرانيان است كه آرزو مي‌كنم بازار آزاد آن را درمان كند

تاسيس يك تشكل دانشجويي در دانشكده علوم اجتماعي بدون حاشيه نبود. اين‌بار مساله نه موضوعي در خارج از دانشگاه كه نفس شكل‌گيري يك تشكل دانشجويي بود. عصر چهارشنبه 21 ارديبهشت ماه، دقيقا بعد از همايش كنكاش‌هاي مفهومي و نظري درباره جامعه ايران، تالار ابن خلدون دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران شاهد برگزاري يك نشست بود، اما نشستي متفاوت به مناسبت تشكيل اتحاديه انجمن‌هاي علمي دانشجويي علوم اجتماعي سراسر كشور. در ابتدا قرار بود بعد از معرفي‌هاي مرسوم چهار سخنران بحث خود را مطرح كنند، اما اظهارنظرهاي تند و بي‌پرواي برخي از دانشجويان مخالف سبب شد كه جهت بحث‌ها عوض شود. مقصود فراستخواه و سيامك زند رضوي نسبت به اين انتقادها موضعي ملايم اتخاذ كردند، اما اين يوسف اباذري بود كه به تندي نقدهاي راديكال دانشجويان را پاسخ داد. ابراهيم توفيق البته سعي كرد مسير بحث‌ها را انضمامي‌تر كند، با بيان اينكه بايد جرات نگريستن در فاجعه را داشته باشيم و بپذيريم كه در پيدايش وضعيت به وجود آمده همه دخيل هستيم.

دفاع از علوم اجتماعي مستقل و انتقادي
آرمان ذاكري دانشجوي دكتراي علوم اجتماعي و از اعضاي هيات موسس اتحاديه در ابتدا گزارشي از روند تشكيل اتحاديه كه يك سال به طول انجاميده ارايه كرد و دستاورد آن را گرد آمدن 35 انجمن علمي از سراسر كشور خواند و گفت 3 محور اصلي اين اتحاديه اولا دفاع از علوم اجتماعي مستقل و انتقادي، ثانيا بسط گفتارهاي علوم اجتماعي و ثالثا كم كردن فاصله فزاينده مركز و پيرامون است.

در برابر دوگانه جامعه و دانشگاه
در ادامه محمدامين قانعي‌راد رييس انجمن جامعه‌شناسي در سخناني كوتاه ضمن تقدير از برگزاري اين اتحاديه اهداف آن را همسو با اهداف انجمن جامعه‌شناسي خواند و بر اهميت افزايش قدرت تبيين علمي جامعه ايران از سوي جامعه‌شناسان تاكيد كرد و از انقطاع نسل‌ها در علوم اجتماعي كشور حكايت كرد و گفت: در جامعه ما استادان و دانشجويان بايد يكديگر را پيدا كنند و با هم ارتباط برقرار كنند و فكر كنند با دو موجوديت در خطر يعني جامعه از يكسو و علوم اجتماعي از سوي ديگر چه بايد كرد و چگونه مي‌توان نيازهاي اين دو را پاسخ داد. اينجاست كه با دوگانه تغيير و تفسير مواجه هستيم. جامعه از سويي به تفسير و از سوي ديگر به تغيير نياز دارد و وظيفه علوم اجتماعي انديشيدن به اين دوگانه است. تعامل ميان عمل‌گرايي (activism) و تفكر (intellectualism) نياز جامعه ما است. نسل جوان به اكتيويزم گرايش دارد، اما وقتي پاي علوم اجتماعي به ميان مي‌آيد، طبيعتا دانشجويان فني و علوم پايه به عمل بيشتر نياز دارند و وظيفه دانشجويان علوم اجتماعي است كه به سياستگذاري و تصميمگيري بپردازند. اميدوارم اين اتحاديه در ميان دوگانه تغيير و تفسير راه ميانه‌اي را بيابد تا هم به نجات جامعه كمك كند و هم راه برون‌رفتي براي علوم اجتماعي بيابد.

بازگشت به امر اجتماعي
در ادامه اعتمادي‌فر معاونت دانشجويي و فرهنگي علوم اجتماعي دانشگاه تهران بر ضرورت بازگشت و بازانديشي به امر اجتماعي ناب اشاره كرد و گفت: در كشور ما موانعي وجود دارد كه مي‌تواند جلوي رويكردهاي انتقادي به امر اجتماعي بگيرد. روشن است كه حاكمان و مردم به دليل جايگاه‌شان نمي‌توانند چنين رويكردهايي داشته باشند. اين وظيفه جامعه‌شناس و عالم اجتماعي است كه چنين بازانديشي انتقادي را ممكن كنند. البته در محيط‌هاي علمي نيز فرماليسم آموزشي از يكسو و مشكلات دانشجويان و پژوهشگران از سوي ديگر سبب شده كه فرايند آموزش به قهقرا برود و بوروكراسي حاكم شود. اين اتحاديه‌ها اگر به وضعيتي فرمال و صوري بدل نشود، مي‌تواند از اين حيث بسيار مثمر ثمر باشد. بايد از فرماليسم آكادميك فاصله بگيريم و تعامل شفاف و انتقادي داشته باشيم و به امر اجتماعي ناب بازگرديم.
بعد از سخنراني اعتمادي‌فر قرار شد سخنرانان نشست به ترتيب بحث خود را مطرح كنند. اما از همان آغاز برنامه در حالي شروع شد كه مشخص بود تعدادي از دانشجويان با نفس اين انجمن و انجمن‌هاي مشابه مخالف هستند. دانشجويي كه در ابتدا اعتراضش را بيان كرد، خود را دانشجويي مستقل خواند. وي بر اين تاكيد داشت كه واقعيت‌ها را نگاه كنيم. اين اتحاديه سرتاسري از كجا آمده است؟ وي در ادامه بيان كرد دانشجوياني كه در انجمن صنفي دانشجويان كار مي‌كنند دو سال است كه به دنبال يك انجمن سراسري هستند تا از اين طريق بتوانند مسائل صنفي خود مانند مسائل آموزشي، خوابگاه غذا و... را حل كنند. اين دانشجو بيان كرد كه نه تنها با تشكيل اين اتحاديه سراسري موافقت نكردند بلكه انواع اتهامات را هم به اين دانشجويان پيگير وارد كردند. سوال اين دانشجو اين بود كه اگر ما اين شرايط را داريم، اين اتحاديه چگونه در چهارماه چنين پا گرفته است؟ اين دانشجو همچنين به سخن يكي از مسوولان دانشگاه كه گفته بود دانشگاه بايد مستقل شود و خرج خود را از طريق قرارد با صنعت و تجارت بدهد، اعتراض داشت. اين دانشجو بيان كرد سخنرانان اين برنامه احتمالا در رابطه با اين صحبت خواهند كرد كه مي‌خواهند علوم اجتماعي را نابود كنند، نئوليبرال‌ها مي‌خواهند به قدرت برسند، بعد از ما از طريق اين اتحاديه‌ها بايد در برابر نئوليبرال‌ها بايستيم. اين دانشجوي معترض به ساختار اين اتحاديه شعري با شعري از برشت سخنان خود را به پايان رساند. در نيمه‌هاي جلسه يكي ديگر از دانشجويان متني را در نقد ساختار انجمن‌هاي علمي اينچنيني خواند. وي معتقد بود كه بسياري از اين انجمن‌ها در خارج از دانشگاه اداره مي‌شود و خط و مشي كساني خارج از دانشگاه را پيش مي‌برد. اين دانشجويان انجمن علمي جامعه‌شناسي در داد و ستاد با نهادهاي بيرون از جريان مستقل دانشجويي مي‌دانستند و معتقدند نتيجه اين داد و ستد، كنترل هرچه بيشتر فعاليت‌هاي دانشجويي است.
بعد از بيان اين انتقادها سخنرانان نشست به ترتيب بحث خود را مطرح كردند. در ادامه گزارشي از سخنان چهار مدعو اين برنامه، مقصود فراستخواه، سيامك زند رضوي، يوسف اباذري و ابراهيم توفيق از نظر مي‌گذرد.

من ابتدا بايد مفروضات خود را با شما در ميان بگذارم، شما نيز مي‌توانيد با نقد خود كليه بنيان‌هاي بحث مرا به چالش بكشيد. تصور من از دانشگاه اين است كه دانشگاه يك نهاد اجتماعي و فرهنگي از نوع دانشي است. فلسفه وجودي دانشگاه، توليد خير عمومي و رفاه اجتماعي است، اين را از تاريخيت دانشگاه نيز مي‌توان فهميد. اما دانشگاه به عنوان يك نهاد اجتماعي مي‌خواهد اين توليد خير عمومي و رفاه اجتماعي را از طريق علم‌ورزي، علم‌آموزي و دانش‌پژوهي پيجويي كند. فرض من اين است كه اگر دانشگاه در منطق دولت يا در منطق اقتصادي، ثروت و منفعت ادغام شود هويت ذاتي كه فرهنگي - اجتماعي است از او سلب مي‌شود يعني سرشت ساختي- كاركردي خود را از دست مي‌دهد. چهار موجوديت دولت، بازار، جامعه و دانشگاه - به تعبير فوكو يا هر شخص ديگري- هر يك تكنيكي دارند. تكنيك دولت، قدرت است و اين تكنيك وقتي مشروعيت پيدا مي‌كند كه قانونمند باشد، توافقي و منطقه‌اي شود و در آن گردش، پرسش، فضاي عمومي و... وجود داشته باشد. تكنيك بازار، منفعت است و وقتي مشروعيت دارد كه در آن رقابت، رفاه اجتماعي و كيفيت زندگي باشد و بازتوزيع امكان‌پذير شود. تكنيك جامعه نيز Self يعني خود است، يعني جامعه مي‌خواهد كنش متقابل نمادين و خود را ابراز كند. اما تكنيك دانشگاه علم آموزي، پيجويي حقيقت علمي، پرسشگري و تامل است. مشروعيت دانشگاه نيز با مسووليت اجتماعي آن حاصل مي‌شود. دانش دانشگاه بايد تاثيري براي رفاه اجتماعي داشته باشد، بايد در تحول اجتماعي، خود را به اشتراك بگذارد، سهمي در توسعه و رفاه بشر و در پايداري زيست بوم داشته باشد و سهم خود را در پاسخگويي و فهم سفارش‌هاي خاموش اجتماعي مشخص كند. دانشگاهي كه نتواند سفارش‌هاي خاموش اجتماعي را در پايان نامه‌هاي دكترا و در كلاس و درس خود متاملانه بفهمد و از طريق علم ورزي و علم آموزي آنها را پي‌جويي كند، به اعتقاد من از نظر فلسفه وجودي پديداري دانشگاه مورد خدشه قرار مي‌گيرد.

وظيفه دانشگاه نقد روشنگري است نه سرمايه‌داري دانشگاهي
دو سنت غير قابل تفكيك در دانشگاه وجود دارد؛ يكي عقلگرايي است كه مي‌گويد دانشگاه بايد بتواند اكتشاف كند و ژرفانگر باشد اما سنت ديگر اومانيزم است كه مي‌تواند با تعهدات فرهنگي و اجتماعي دانشگاه در سطح محلي، ملي، منطقه‌اي و جهاني دنبال شود. پس فرض اصلي من بر اين قرار مي‌گيرد كه رسالت مركزي دانشگاه اجتماعي‌سازي علم و نه تجاري‌سازي آن است و من احساس مي‌كنم اين توجه در جامعه ما كم است. ما خيلي درگير مفهوم تجاري‌سازي شده‌ايم در حالي كه وظيفه دانشگاه نقد روشنگري است نه سرمايه‌داري دانشگاهي، كارآفريني اجتماعي است نه كارآفريني اقتصادي به معناي اخص كلمه. به نظر من بزرگ‌ترين دامي كه با غلبه اقتصاد نئوكلاسيك بر سر راه دانشگاه گسترده شده تله‌اي است كه سايه ملاك‌هاي صرفا اقتصادي و مديريت نوين دولتي را روي دانشگاه انداخته و اين خيلي مضحكه است كه مديريت نوين دولتي نيز همين موضوع را به شكل ديگري دنبال مي‌كند و نتيجه آن نيز مك‌دونالدي شدن دانشگاه است كه پرسشگري دانشجو، شك و ترديد او درباره جهان، انسان، مناسبات، وضعيت موجود، آينده، عالم و آدم و هر تعبير به عنوان امر امكاني را تحت تاثير قرار مي‌دهد. مسووليت دانشگاه آزادسازي دانش و عمومي‌سازي آن است، اثربخشي اجتماعي دانش و دموكراتيزه كردن علم به عنوان يك دارايي مهم انساني و عمومي است. اينكه دانش از انحصار گروه‌هاي خاص خارج شود، اينكه دموكراتيزم دانش به عنوان مركز زدايي از دانش اتفاق بيفتد، اينكه همه ذي‌نفعان اجتماعي به دانش دسترسي داشته باشند و بتوانند دانش را براي تقليل مرارت‌ها و بهبود زيست اجتماعي خود به كار بگيرند. عدالت شناختي بزرگ‌ترين رسالت دانشگاه است. ما به جاي علوم اجتماعي ابزاري به علوم اجتماعي تحول خواه نياز داريم. موجوديت منطقه و آينده كشور ما به علوم اجتماعي رهايي بخش نياز دارد و دانشجويان از آنجا كه علقه‌هاي كمتري دارند بهتر مي‌توانند مطالبات خاموش اجتماعي و اين منطق را كه مشروعيت معنايي دارد، دنبال كنند.

شش سرمشق غالب در هشت دهه فعاليت دانشگاه
در هشت دهه فعاليت دانشگاه در ايران، شش سرمشق بر دانشگاه سايه انداخته است؛ در دهه اول تا دهه 30 شمسي، مدرنيزاسيون دولتي سرمشق غالب بود و نخبه گرايي دانشگاهي، يك نوع الگوي ناپلئوني فرانسه بر دانشگاه ما سايه‌انداز بود. در اين دوره دانشگاه تا حد زيادي با متن جامعه بيگانه است. در دوره دوم، دهه 40 و 50 شمسي، سرمشق غالب تكنوكراسي دولتي است و الگوي آنگلوساكسوني جاي الگوي فرانسوي را مي‌گيرد. در اين مرحله، دانشگاه به ماشيني براي توليد نيروي انساني متخصص براي تشكيلات دولتي تقليل يافته است. دوره سوم، آستانه انقلاب است كه پارادايم سياست زدگي و ديگري شدن دولت بر دانشگاه غالب شده است. در اين دوره دانشگاه در سياست ادغام شده است. در دهه 60 شمسي، نوعي تغيير استراتژيك -نسبت به قبل از انقلاب- جاي غربي‌سازي را مي‌گيرد، پارادايم انقلاب فرهنگي غالب شده و دانشگاه در دولت ادغام مي‌شود. در دهه 70 توده‌گرايي و يك نوع تقاضاي اجتماعي مبهم و قابل تصرف بر روي دانشگاه بر سيطره كميت سايه انداخته است و در اين ميان، ظاهرا برنده، گروه‌هاي حاشيه‌اي جغرافيايي بودند كه به دانشگاه راه يافتند، گروه‌هاي درآمدي و گروه‌هاي جنسيتي به دانشگاه آمدند اما در نهايت، دود اين اقدام در چشم خود آنها رفت زيرا كيفيت پايين آمد، پدرسالاري نيز وجود داشت و سهميه‌هاي جنسيتي را راه انداخت و... در دهه 80 و دهه ششم كه ما هنوز تبعات آن را داريم، پارادوكس عجيب پولي شدن آشكار و نهان دولتي دانشگاه غالب شده است. غلبه پاراديم بنگاه داري و درآمدزايي دانشگاه سبب شد مسووليت اجتماعي دانشگاه و سرمايه اجتماعي آن مخدوش شود.
گره خوردن همه‌جانبه دانشگاه به ديوانسالاري دولتي
بعد از مرور تاريخي، به وضع كنوني بپردازيم. در حال حاضر ما پنج ميليون دانشجو و 150 هزار هيات علمي در دانشگاه‌ها داريم كه با احتساب پرسنل و كاركنان آنها، جمعيت آموزش عالي ما به تنهايي به جمعيت كشورهايي مثل بحرين، قطر و كويت مي‌رسد. جرم آموزش عالي ما به تنهايي يك كشور است اما كشوري كه حدود دو هزار و هشتصد واحد آموزش عالي به نام دانشگاه و موسسه و... در يك سرزمين به شكل عجيبي پراكنده شده و همه آنها به نهادي به اسم دولت سپرده شده‌اند؛ دولتي كه خود نيز انسجام ندارد، متشكل از دستگاه‌ها و سازمان‌هاي موازي است كه نه كارآمد هستند و نه همگرايي قانونمندي بين آنها وجود دارد.
 نكته مهم اين است كه قلمروهاي پراكنده دانشگاهي -به لحاظ اطلس دانشگاهي ايران- وجود دارند كه توده مبهمي هستند و نمي‌توانند خود را سازماندهي كنند، پراكنده شده‌اند و از هر جهت به يك ديوانسالاري دولتي گره خورده‌اند. دولتي كه خود مكاني براي تبادل پرتنش تئوكراسي و تكنوكراسي است و تمام اين قلمروها نيز به اين مكان‌ها چشم دوخته و از هر جهت؛ از نظر بودجه، بخشنامه‌ها و... به آنها وابسته هستند.
 اينجا متوجه مي‌شويم كه دانشگاه و علوم اجتماعي در يك چنبره گرفتار شده است كه من اسم آن را «سيكل معيوب همه دولتي و بي‌دولتي» گذاشته‌ام. يعني ما در ايران يك وضعيت همه دولتي و يك وضعيت بي‌دولتي داريم يعني هزينه‌هاي تمركز را تمام قد مي‌پردازيم اما از هرج و مرج نيز لطمه مي‌خوريم. اين وضعيت پارادوكسيكال ما در دانشگاه است. اينجا بحث اصلي من شكل مي‌گيرد؛ اينكه جريان اصلي پيچ و تاب قدرت و منفعت همچنان خود را بازتوليد مي‌كند با جهازات و آپاراتوس‌هايي كه موضوع بحث من است. هژمون دولت و بازار و آپاراتوس‌هاي آن، نظام دانشي خود را بازنمايي مي‌كند يعني هويت علوم اجتماعي بدون اينكه حضور داشته باشد و به عنوان غايب، تعريف، بازنامايي و بازتوليد مي‌شود. دانشگاه، دانشگاهي و دانشجويي كه سوژه‌هاي سر به زير هستند.
 آپاراتوس حتي تمايل به انحلال سوژه و تمايززدايي از سوژه به معناي بورديويي دارد و به اين صورت نظام دانش را بازنمايي مي‌كند. اين سوژه‌هاي سر به زير ما هستيم؛ دانشجو براي به تعويق انداختن نوبت سربازي به دانشگاه مي‌آيد تا مدركي را از اين فروشگاه مدرك تهيه كند. استاد، بايد در اين مديريت نوين دولتي ارتقا پيدا كند بنابراين سرگرم چرتكه است كه چگونه مي‌تواند حجم رزومه خود را سامان دهد. رييس دانشگاه در كريدورهاي دولتي به دنبال لابي است براي جلب بودجه و تصميم‌گيري و دوره بعدي رياست و انتخاب شدن و... يا در حاشيه‌هاي جناحي لابي مي‌كند يا در كريدورهاي ديوانسالاري. از سوي ديگر نيز به يك بازار انحصاري كه وجود دارد متوسل مي‌شود براي اينكه از آنجا نيز بنگاه داري كند و پول دربياورد. كارفرما نيز آن بالا نشسته و دانش‌آموختگان را غربال مي‌كند.

دولت، علم را به اهالي علم تحويل دهد
در اين شرايط نيز انجمن‌هاي علمي-دانشجويي فوق برنامه‌هاي دانشگاه و اين وضعيت، يا حاشيه‌اي بر متن سياسي جامعه يا دفاتر كاريابي هستند. اينجا دو راه برون‌شو وجود دارد؛ يكي اينكه دولت، علم را به خود اهالي علم تحويل دهد. اينجاست كه لازم است شبكه دانشگاه‌ها و دانشگاهيان شكل بگيرد. قلمروهاي دانشگاهي نيز به عنوان راه دوم برون شدن، بايد خود را از اين بروكراسي دولتي و تكنوكراسي بازار رها كنند و هويت آكادميك و اجتماعي خود را بازيابي كنند كه اين در حال حاضر از طريق هيات علمي مقدور نيست. وضعيت سازماني هيات علمي در دانشگاه در مكان‌هاي سازماني، چندان سهل نيست كه از طريق آنها اين اتفاق بيفتد.
 به تصور من، تنها از طريق اجتماع علمي و اميد اجتماعي به مكان سوم علم كه شما در آن هستيد - اينجا مكان سوم است- امكان‌پذير است. مكان اول، در پرايويسي يا خلوت شما و هيات علمي است، در مكان دوم شما در امتحان شركت مي‌كنيد و واحد مي‌گذرانيد و پايه‌هاي رسمي هيات علمي است، مكان سوم نيز در اين فضاي عمومي است. فضاي عمومي علم يعني تعاملات اجتماعي علم، حوزه عمومي علم، ژورناليسم علمي، ترويج علم، عمومي‌سازي علم، پي‌جويي‌هاي مسووليت‌هاي اجتماعي علم و به تعبير دكتر قانعي‌‌راد رييس انجمن جامعه‌شناسي، بلند شدن و كاري كردن و از آن طريق باز درس خواندن، انديشيدن، تامل كردن و باز متفهمانه و منتقدانه كار كردن و از آن طريق اكتشاف كردن، تفسير كردن، توضيح دادن، تبيين كردن و راه‌حل نشان دادن براي تقليل مرارت‌ها.
اين اميد اجتماعي است كه به نظر من در مكان سوم اتفاق مي‌افتد و اين از طريق انجمن‌هاي علمي، حرفه‌اي و تخصصي دانشگاهيان در بيرون سيستم‌هاي سازماني دانشگاهي و بوروكراتيك با عضويت داوطلبانه و از طريق انجمن‌هاي علمي دانشجويي امكان مي‌يابد. در بيرون از سيستم و خارج از اين ماشين‌هاي سياسي و دولتي و مديريت نوين دولتي كه بر دانشگاه حاكم است، بايد اين اتفاق بيفتد.

در جامعه ما، عمل اجتماعي شكست خورده است
ظرفيت‌هاي اين مكان سوم به اين شكل است؛ چيزي كه در ساختار نيست در اين فضا ظرفيت - به معناي بورديويي كلمه- وجود دارد. تمايززدايي در سيستم و تمايزيابي در اين فضا است. اخلاق در سيستم و اخلاقيات در اين فضا وجود دارد. اگر بتوانم درست از فوكو وام بگيرم؛ آنچه از طريق گفتمان‌ها و نهادها به جامعه وارد مي‌شود اخلاق است اما آنچه به تعبير فوكو ادراك، تجربه و حس اخلاقي است به من مي‌گويد به فكر مرارت‌هاي انسان باشم، مسووليت اجتماعي را بفهمم اساسا مسووليت فهم متاملانه و منتقدانه شرايط را بفهمم يك كردار آزادانه و يك خودآگاهي شخصي مي‌خواهد كه به تعبير فوكو «تكنولوژي نفس» است و اينجاست كه اخلاقيات به جاي اخلاق موضوعيت پيدا مي‌كند.
 اين از طريق مكان سوم امكان مي‌يابد. شما تنها از طريق اين فعاليت‌هاي آزادانه خودآگاه در حيطه امكان‌ها و دلخواهانه و با انتخاب‌هاي شخصي مي‌توانيد خود را توسعه دهيد و يك دانشمند مفيد و موثر براي نسل‌هاي آينده بشويد.
اين تجربه اخلاقي از طريق اين مكان‌ها براي من اهميت دارد زيرا من از تجربه اخلاقي در جامعه‌اي صحبت مي‌كنم كه ما در آن با خطر شكست اخلاقي و شكست نهاد اخلاق مواجه هستيم.
 نياز است از طريق مكان‌هاي سوم و اميد اجتماعي كه در آنها وجود دارد، از طريق كردارها، حس‌ها و تجربه‌هاي مشاركت، انسان دوستي، غمخواري بشر و دغدغه انسان‌ها را داشتن و آن را تجربه كردن اتفاق مي‌افتد.
 تصور من اين است كه در جامعه ما عمل اجتماعي شكست خورده است و تنها از طريق اين فضاهاي عمومي است كه مي‌توانند دوباره ترميم شوند و اميد اجتماعي در اين فضاها و حوزه عمومي است و اين است كه به كلاس‌هاي درس، به پايان‌نامه‌هايي كه در آنها دغدغه وجود دارد و پژوهش‌هايي كه در آنها تاثير اجتماعي وجود دارد كمك مي‌كند.

من در آغاز به دانشجويي كه اعتراض داشت دو دلداري مي‌دهم، نخست اينكه بايد به دانشجويان اجازه اعتراض داد، ضمن آنكه تعامل‌هاي شما تغييردهنده است، ثانيا بنگاه داري در دانشگاه‌ها روش جديد توزيع نفت در زمان پسابرجام است و شركت‌هاي دانش بنياد تاسيس مي‌شود كه ربطي به دانشگاه و دانشجويان ندارد و تشكل‌ها بايد كار خودشان را بكنند. من ورودي دوره كارشناسي سال 1354 دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران و ورودي دوره كارشناسي ارشد سال 1358 دانشگاه بابلسر مازندران و ورودي دوره دكتراي سال 1375 دانشگاه علامه طباطبايي هستم و از سال 1369 در دانشگاه كرمان معلم هستم. در همه اين سال‌ها استادان و دانشجويان عموما در گلخانه‌اي به نام دانشگاه و در يك‌سوي ديوار كار كرده‌اند و برخي نيز بيكارند و در سوي ديگر نيز جامعه و زندگي واقعي شهروندان جريان دارد. نخستين بار سال 1356 در زمان استاداني چون دكتر بنوعزيزي و دكتر احمد اشرف، دكتر فيروز توفيق استاد درس روش و رييس مركز آمار ايران از دانشجويان درس خواست براي پرسشگري براي پيمايش دانشجويي با دستمزدي مكفي به سطح جامعه در شهر تهران برويم. اين تجربه به من آموخت آنچه از جامعه به دانشگاه مي‌آيد، تنها بخش كوچكي از واقعيت زنده و توفنده زندگي اجتماعي شهر تهران جريان دارد. سوال اساسي كه برايم پيش آمد چرا دانشگاه از جامعه غافل است؟
در سال 2005 مايكل بوروي با تقسيم جامعه‌شناسي به حرفه‌اي، سياستگذار، انتقادي و مردم مدار به اين پرسش پاسخي داد كه قبلا به‌طور تجربي دريافته بودم. جامعه‌شناسي حرفه‌اي دانشگاهي است و دانشجويان و استادان بيشتر درگير سبك زندگي دانشگاهي هستند و از جامعه دور هستند، جامعه‌شناسان سياستگذار هم البته به دستگاه قدرت نزديك مي‌شوند و با پروژه‌هاي ايشان درگير مي‌شوند. اين دسته بيشتر به جامعه نزديك مي‌شوند، اما باز جامعه در مرحله دوم اهميت است، دسته سوم زياد مي‌خوانند و به دو گروه پيشين نقد دارند، اما خودشان عموما كاري نمي‌كنند.
 اين سه گروه با وجود دعواهاي قلمي با يكديگر در يك اصل درباره جامعه ايران با هم توافق دارند و نگاهي منفي نسبت به جامعه ايران دارند و مثلا معتقدند ايرانيان غيرمشاركتي هستند و اجتماعي نيستند. در حالي كه اين سه گروه جامعه شناسان اگر از ديوار موجود ميان جامعه و دانشگاه عبور كنند و براي مدتي با نگاه حرفه‌اي و پژوهشي در جامعه زندگي كنند، اين نگاه رنگ مي‌بازد.

گذر از ديوار دانشگاه و جامعه
من به تجربه از اين ديوار گذشتم و با حضور در جامعه دريافتم كه اولا اگر همه گروه‌هاي ذي‌نفع را در يك محيط شناسايي نكنيم و صداي‌شان را نشنويم، هيچ صدايي را نمي‌شنويم. ثانيا اگر تاريخ منطقه و ارتباط گروه‌هاي بي‌نام درك نشود، تغيير شرايط با كمك خود جامعه غيرممكن مي‌شود، ثالثا اگر مثل دانشگاه‌ها جامعه را جدا جدا كنيم، واقعيت اجتماعي غيرقابل درك مي‌شود، رابعا دولت رانتير از نوع نفتي با ساختار مصرف‌گرا بر اولويت منافع گروه‌هاي ذي‌نفع خودش سدي براي مشاركت است و رفع اين مشكل گروه‌هاي ديگر است، خامسا در جامعه گروه‌هاي مهم اما بدون بلندگويي وجود دارند كه پژوهشگران بايد صداي آنها را بازتاب دهند. سادسا به خاطر داشته باشيم تجربه محلي و تجربي يك وجه مساله است و بايد سطوح ميانه و كلان و ارتباط اين سه سطح را دريابيم.
در اين نوع فعاليت پژوهشگرانه استادان و دانشجوياني كه از ديوار مي‌گذرند، ابتدا از جايگاه پژوهشگر دور شده و تسهيلگر مي‌شوند، اما فرصت آموزش افراد در جامعه را دارند و كمك مي‌كنند خود افراد جامعه دست به تحليل جامعه بزنند. ما تاكنون در گلخانه دانشگاه دلخوش بوده‌ايم و جامعه ما فيلسوفان و جامعه شناسان و روانشناسان را جدي نمي‌گيرد، خشمگين بوده‌ايم. اما با گذر از ديوار موجود ميان جامعه و دانشگاه مي‌توان با تسهيلگري فرايندي ايجاد كرد كه در آن پژوهشگري به عنوان يك حق انساني در اختيار همه افراد اين جامعه قرار بگيرد.


من نمي‌توانم قضاوت كنم و نمي‌دانم صحنه به چه شكل است، اما گذشته از اين اتحاديه كه برخي از آدم‌هايش را مي‌شناسم، به وجود آمدن يك انجمن علمي دانشجويي اين حس را در من به وجود مي‌آورد كه نهادهايي هست كه اين ظرفيت را دارد نظام دانش را به مساله بدل كند، من فكر مي‌كنم اين مساله‌اي بنيادين است. ما اغلب از بيرون به نظام دانش نزديك مي‌شويم و ديگر آن وقت فقط نظام دانش نيست و علوم اجتماعي مساله است و همواره مي‌ترسيم كه عده‌اي علوم اجتماعي را مي‌زنند و در اين موضع مي‌افتيم كه از آن دفاع كنيم. من از اين موضع خوشم نمي‌آيد و برايم جذاب نيست، اگرچه خودم هم ممكن است گاهي اين دفاع را انجام دهم.
بحث دكتر اباذري به خاطر بحث‌هاي پيش آمده قبل از آن گسيخته شد و بحث من نيز گسيخته شد. اينكه بخواهم بحثي كنم كه با موضوع جلسه نسبتي برقرار كند، اندكي دشوار است. چرا سخت است؟ زيرا كاش فضاي كوچك‌تري به وجود مي‌آمد تا به خوبي مي‌شنيدم كه دكتر اباذري يا ديگر دوستان چه مي‌گويند و من مي‌توانستم با دكتر اباذري و دكتر فراستخواه وارد گفت‌وگو شوم و جلوي جمع حالت شو پيدا مي‌كند و لوكس است و مباحثي مطرح مي‌شود كه گويي به جاي گفت‌وگو پاسخي به آنچه جمع با نگاهش مي‌طلبد، ارايه مي‌كنيم.
نكته دوم اينكه به نظر من همه ما در فضايي هستيم كه در مواجهه با واقعيتي كه رخ مي‌دهد، ذهن مان ساكن نيست و تغيير و تحولاتي در آن صورت مي‌گيرد و صورت بندي‌هاي مي‌يابيم كه متفاوت است. اين هم در مورد بحث دكتر فراستخواه بود و هم در بحث دكتر اباذري.

جرات كنيم به فاجعه نگاه كنيم
 بحث دكتر اباذري بحث مرا از اين حيث گسيخته و مرا متوجه امري مي‌كند كه براي بحث من مركزي است. ايشان اسم نيچه را مي‌آورد و مي‌گويد جرات كنيم به فاجعه نگاه كنيم. اين جمله بنياديني است. مركز بحث من نيز اين است. همانطور كه از عنوان بحث من «نظام دانش اجتماعي و مساله نقد» بر مي‌آيد، نكته من اين است كه اتفاقا چون چنين جراتي تاكنون نبوده است در نتيجه ما نقد جدي نداشته‌ايم و نقدهاي‌مان بيشتر افشاگرانه هستند تا اينكه واقعا جرات نگاه كردن به فاجعه باشند. جرات نگاه كردن به فاجعه به نقد افشاگرانه نمي‌انجامد بلكه به نقد تبارشناختي مي‌انجامد.
 ما دنبال اين نيستيم كه كسي را بزنيم، اگرچه ممكن است اين كار به خشن‌ترين حالت صورت بگيرد. اصلا بحث من اين نيست كه رعايت كسي را بكنم. پارسال در كلاسي كه آرمان ذاكري هم در آن حضور داشت، تحليلي از جامعه‌شناسي دهه‌هاي 1340 و 1350 ارايه كردم. بعد ايشان متعجب گفت كه نخستين بار است از شما مي‌شنوم كه از جامعه‌شناسي دفاع مي‌كنيد. الان مي‌گويم زياد دل‌تان را خوش نكنيد. اصولا از بازي دفاع و حمله بايد بيرون آمد. اگر قصد اين است كه در فاجعه نگاه كنيم، يعني آنچه در زندگي روزمره رخ مي‌دهد، سوال تعيين‌كننده اين است كه چرا چنين چيزي ممكن شد؟ به اين دليل كه آن را نزدند. وقتي چيزي ممكن مي‌شود، يعني چيزهايي به نحوي كنار هم قرار گرفته‌اند تا آن چيز به ضرورت بدل شود. تا لحظه‌اي كه نشده، ضرورتي نيست. در نتيجه روند جامعه‌شناسي و علوم اجتماعي ما و نظام دانش ما سرنوشت و سرشتش اين نبود كه اين طور بشود كه امروز شده است و ممكن بود چيزهاي ديگري شود. اما وقتي هست، ضروري است كه به نحو ضرورت به آن نگاه كنم. چيزهايي به نوعي كنار هم نشستند كه آن را به ضرورت بدل كردند. اما وقتي ضروري شد، عملا چيزهايي را ممكن و بسياري چيزهاي ديگر را ناممكن مي‌كند. از جمله اينكه شما از كجا ايستاده‌ايد و نقد مي‌كنيد؟

نقد تبارشناختي به جاي افشاگري
وقتي من نقد مي‌كنم و طرف مقابل را نقد مي‌كنم، اين پرسش از من مي‌شود كه خود تو كيستي كه نقد مي‌كني و چطور امكان‌پذير شده اي؟ خود آن نظم دانشي كه من با آن مواجه مي‌شوم، مرا نفي مي‌كند، من چطور امكان‌پذير شده‌ام در دل آن؟ پس من چطور در دل آن نظم دانش ممكن مي‌شوم؟ به هر حال من هم طرح مي‌گيرم و كار مي‌كنم. يعني اولا بايد بپذيريم كه ما بخشي از اين قضيه هستيم و كسي در جايگاهي متعالي و بيرون از آن قرار ندارد و هر چقدر به اسامي عجيب و غريبي ارجاع دهد، بيرون آن نيست. اما آيا اين جرات و شهامت است كه از درون با طرح نقد تبارشناختي و شرايط امكان آن چيزي كه ما با آن مواجه هستيم انتقاد صورت بگيرد؟ وقتي شرايط امكان مطرح است، من كلمه ضرورت را به كار بردم. يعني به معناي واقعي آن پديده را جدي مي‌گيرم. اگر افشا كنيد، اين‌طور بحث كرده‌ايد كه يعني مي‌شود آن را پس زد. سطح بحث را نيز به معرفت شناختي تقليل داده‌ايد. در حالي كه نيروهايي دربرابر هم هستند و اين نيروها با هم درگير مي‌شوند، زيرا منفعتي دارند. اگر به سطح معرفت شناختي تقليل دهيم، آن گاه اينكه بايد يك نيرو كنار برود توصيه‌اي بي‌فايده و ترحم است. در حالي كه نقد تبارشناختي اوج و نهايت جدي گرفتن است.
 نقد تبارشناختي بايد اين امكان را پديد آورد كه با وجود در درون بودن، نگاه از بيرون را امكان‌پذير كند. نقد را چيزي بيش از اين نمي‌دانم. اينكه بقيه با نگاهي كه از بيرون امكان‌پذير شده چه مي‌كنند، به من ربطي ندارد. من دستور اخلاقي با كسي ندارم و بر اساس اخلاقيات نمي‌شود كار كرد. اصلا به رهايي‌بخشي علم نيستم. اما معتقدم علم بايد شرايط فهم را امكان‌پذير كند. بر اساس ميلش به كشف حقيقت بايد شرايط فهم را ممكن كند. البته خود آن كشف به حقيقت به مساله علم بدل مي‌شود.
معمولا كساني امكان دانشي نسبت به وضعيتي به وجود آوردند كه خودشان نسبت به كشف حقيقت بسيار مشكوك بودند و كشف حقيقت را به مساله بدل كردند و در نتيجه براي ما امكان نگاه كردن را پديد آورده‌اند. اينكه نتيجه اين نگاه كردن چيست، گام بعدي است. نبايد به دوش اين تامل انتقادي بار عجيب و غريب اخلاقي بگذاريم و وظايف تاريخي عجيب و غريبي به آن محول شويم كه آن را غيرممكن كند. تا اين جاي بحث من دستورالعملي بود.

تعليق لحظه حال
 بحث اصلي من اين است كه چرا نظام دانش ما اصولا چنين چيزي را غيرممكن مي‌كند. من اين نظام دانش را جدي مي‌گيرم و برايش ماديتي (materiality) قايل هستم و معتقدم ابزار و مكانيسم‌هايي در اختيار دارد. اصلا هم توطئه محور نمي‌گويم و اين ابزارها و مكانيسم‌ها طي يك فرايند برنامه‌ريزي شده شكل نگرفته‌اند و به‌طور امكاني شكل گرفته‌اند و عمل مي‌كنند. اما يك پيامد بنيادي دارند. نظام دانش ما يك مكانيسمي را امكان‌پذير مي‌كند كه من اسم آن را تعليق لحظه حال مي‌خوانم يعني تصوري از لحظه حال به عنوان بي‌نظم و هاويه و چيزي كه تعين نمي‌پذيرد، به وجود مي‌آورند. توضيحش نيز نسبتا ساده است. ما گذشته‌اي داريم كه آن را يكدست مي‌كنيم و اسمش را سنت مي‌گذاريم. اين گذشته از درون خودش امكان به وجود آوردن علم مدرن و كشف حقيقت را ندارد. آينده‌اي هم پيش روست كه همزمان وجود دارد و علم نيز آن جاست و ما آن را كپي‌برداري كرديم و معمولا هم مي‌گوييم كه كپي بدي هم كرده‌ايم. اين در مورد نهادهاي اجتماعي و اقتصادي و... هم صادق است. چون گذشته خودمان اين امكان را فراهم نمي‌كرده، آن كپي‌برداري كرده‌ايم و اينجا آورده‌ايم و در نتيجه در وضعيت غامضي قرار گرفته‌ايم كه يك گذشته‌اي داريم كه لحظه آينده را امكان‌پذير نمي‌كرده و به ناگزير مجبوريم آينده‌اي را بياوريم كه با گذشته سازگار نيست، در نتيجه وضعيت بينابيني به وجود مي‌آيد كه قابل توضيح نيست. در تمام علوم اجتماعي تاريخي ما و عموم علوم انساني ما تكرار همين روايت را شاهديم. در زندگي روزمره كلاس‌هاي رشته تاريخ، ادبيات، زبان‌هاي باستاني، روان‌شناسي و... همين اتفاق مي‌افتد. آيا جز تكرار همين چيزي است كه تا الان گفتم، پديد مي‌آيد؟
ما دايم دانشي را از گذشته آرشيو مي‌كنيم كه تنها چيزي كه به ما مي‌دهد اين است كه اين گذشته ساكن و يكدست است و چيزي در آن اتفاق نمي‌افتد، امري نورماتيو كه با توجه به آينده انتظارش را داريم. آينده هم كه آن طرف است و دستگاه‌هاي معرفتي مشخصي دارد و ما اگر از آن منظر آنها به وضعيت خودمان نگاه كنيم، تذكري از نگاه آينده به وضعيتي مي‌دهيم كه گذشته‌اش، گذشته‌اي است كه نمي‌تواند به آن آينده برسد. در نتيجه در تعليق عجيب و غريبي قرار گرفته‌ايم.


نيهيليسم نظام دانش
آقاي دكتر اباذري به نظر من اين اوج نيهيليسم است. از اين بيشتر نمي‌توان نيهيليستي به اين وضعيت نگاه كرد. تعليق شايد تعبير تلطيف‌كننده‌اي است. اين دقيقا هيچ انگاشتن هر آن چيزي است كه در لحظه حال اتفاق مي‌افتد. اگر تلقي من درست است و نوع عجيبي از برخورد نيهيليستي به لحظه حال وجود دارد، اين نسبتي با نظام دانش و عقلانيت حاكم بر آن و آرشيو اين نظام دانش دارد. در نتيجه ما وقتي نقد مي‌كنيم، با وضعيت عجيب و غريبي مواجه هستيم.

شهودي نسبت به سياست برابري
ما بسياري مواقع نسبت به لحظه حال و اتفاقاتي رخ مي‌دهد، شهودي (intuition) داريم كه معمولا درست است. من در مقاله‌اي از دكتر اباذري به اسم يوتوپيا و سياست كه سال 1387 تاملي (reflectin) به مساله انتخابات منتشر شده، شهودي مي‌بينم كه جذاب است. بحث تئوريك ايشان را كنار مي‌گذارم. آنجا ايشان از سياست برابري حرف مي‌زنند. من فكر مي‌كنم سياست برابري چيزي نيست كه ايشان به اعتبار اينكه بنيامين و آدرنو و ژيژك و... مي‌گويند، بيان مي‌كند. اين ارتباطي است كه بايد بدن بايد با بدن بيرون از خودش برقرار كرده باشد تا به آن برسد. شايد قياس به نفس مي‌كنم، زيرا در خودم اين شهود اينچنين رخ مي‌دهد.
يك جايي حس مي‌كنم اين چيزي متفاوت است. بعدا شايد بتوانم اين امر شهودي را به صورت تئوريك توضيح دهم. اين لحظه مهم است. اين سوال را مطرح مي‌كنم: در زمين نظام دانشي كه با لحظه حال به غايت نيهيليستي برخورد مي‌كند، ما هيچ توضيح عالمانه‌اي در سياست برابري ارايه كرد. در آن مقاله نيز ارايه نمي‌شود. زيرا در آن مقاله اين امر حضور دارد كه ما گذشته‌اي نداريم كه از آن آينده‌اي بيايد. پس اين سياست برابري از كجا آمده است؟ آيا از آينده آمده است؟ اين را نمي‌توانيم بگوييم زيرا يك چيزي است كه همين جا در يك بستر (context) تاريخي اتفاق افتاده است. خود اين شهود من را به اين مي‌رساند كه اگر مي‌خواهم سخن بگويم، بايد نقد تبارشناختي انجام دهم تا بتواند توضيح دهد اين سياست برابري كه بدن من آن را حس مي‌كند، چگونه امكان‌پذير شده است؟ اينجا به الزام گريزناپذير ما در وضعيت نقد آرشيوي قرار مي‌گيريم كه يك زمان اجتماعي‌اي را به ما تحميل مي‌كند كه اين زمان دوپاره است. آينده‌اي كه مال جاي ديگر است، گذشته‌اي كه ظاهرا مال «ما» است، اما از دل اين گذشته آن آينده در نمي‌آيد.
بعد سوال اين است كه چطور مي‌شود به اين لحظه فكر كرد؟ راجع به اين لحظه هيچ كار مفهومي نمي‌توان كرد. تنها زماني مي‌توان كار مفهومي كرد كه به تعبير نيچه تصور داشته باشم كه اين لحظه حال انباشتگي يك گذشته در آينده است كه اينجا بروز مي‌يابد. يك چيزي از گذشته با چيزي درحال و آينده پيوند مي‌خورد كه اين لحظه را پروار و بارور و فربه مي‌كند. اينجاست كه من با چيزي مواجه مي‌شوم كه در تن من حساسيتي پديد مي‌آورد و به درستي نام آن را سياست برابري مي‌گذارم. من نكته عجيب و غريبي نگفتم، فقط گفتم كه چطور اين سياست برابري را مي‌توان عالمانه مفهوم‌پردازي كرد. چون هيچ جايگاه ديگري براي نقد وجود ندارد. نقد تبارشناختي نقدي ارزش گذار است و بي‌طرف نيست. من هم از جايي كه ايستادم، نقد مي‌كنم. در نقد وضعيتي كه در آن قرار داريم، تنها زميني كه حس مي‌كنم مي‌توانم به آن تكيه كنم و از آنجا اين نقد را سازماندهي كنم، همين سياست برابري است. همين سياست برابري را قديمي‌تر از جايي كه دكتر اباذري در مقاله‌اش اشاره كرده مي‌بينم. من اين سياست برابري را در لحظه مشروطه مي‌بينم، در دقيقه‌اي از مشروطه كه نسبتي ميان مجلس ملي تازه تاسيس و انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي برقرار مي‌شود. انگار آن جا در نظام ملوك‌الطوائفي، سيستم نظام ايالتي مي‌خواهد در لحظه كثرتي را كه وجود دارد ابراز كند، بدون اينكه گذشته‌اي را نفي كند، يعني گذشته را نو مي‌كند، يعني نسبت به افق انتظاري كه دولت-ملت در مقابلش گذاشته، عملا انگار توانايي نوعي بازخواني در گذشته خودش به وجود مي‌آورد و آن لحظه كوتاه به وجود مي‌آيد، در حالي كه هم عصران آن موقع و امروز از آن تحقيرآميز ياد مي‌كنند و اين لحظه در تاريخ ما ديسكورسيو نشده است. اين نظام دانش اجازه نمي‌دهد كه اين لحظه ديسكورسيو شود.
به چيزي عجيب و غريب‌تر نيز اشاره مي‌كنم كه خلاف آمد است و ذهن تاريخي ما آن را نمي‌گويد، اما من در دولت ائتلافي قوام لحظه سياست برابري مي‌بينم، جايي كه نوعي ائتلاف ميان حزب دموكرات قوام‌السلطنه و حزب توده پديد مي‌آيد و بدون آنكه حزب توده خودش بخواهد، در لحظه‌اي كثرت مدرن اجتماعي ما در حزب توده متجلي مي‌شود و به نيرو بدل مي‌شود، يعني شهودي در قوام راجع به حفظ قدرت وجود دارد و مي‌كوشد در اين لحظه اين كثرت را ذيل وحدت قرار دهد. اين لحظه براي من مصداق سياست برابري است. بنابر اين ما لحظات مختلفي در اين تاريخ داريم كه ديسكورسيو نشده است، اما از درون مي‌جوشد و امري به درستي ناميده شده به اسم سياست برابري را امكان‌پذير مي‌كند.

نظام دانش احمق نيست
اما به يك معنا من مدرنيست يا جامعه‌شناس يا... اتفاقا با ناديده گرفتن آن لحظه با غوطه خوردن در آرشيوي كه امكان ديدن آن را به وجود نمي‌آورد، عملا وارد بازي‌اي مي‌شوم كه در آن بازي بدون آنكه متوجه شوم، دايم از سنت‌گرايان شكست مي‌خورم. ولي وحشت و اين شكست را خودم به وجود مي‌آورم، از اين طريق كه ديدن زميني را كه قاعدتا بايد بر آن بايستم، ناممكن مي‌كنم. من اميدوارم اين انجمن‌هاي علمي نظم دانش را از اين منظر بنگرند. اولا دانش را به عنوان نظم ببينند، نه به عنوان يك چيز ناقص.
 اين نيروي بسيار قدرتمند است و كار خودش را انجام مي‌دهد و ما را نيز وادار مي‌كند كه از شهرداري پروژه بگيريم و... اين نظم دانش يك واقعيت است و كار يك آدم احمق نيست، اين كار آدم ناآگاه نيست، بلكه كار آدمي است كه خيلي دقيق كار مي‌كند. بايد اين نظم دانش را جدي بگيريم و بپرسيم چطور ممكن شده است؟ شايد به آن مسيري رفتيد كه من پيشنهاد مي‌كنم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون