چشمان شوخي كه شوخچشمي را فراموش كرد
علي فرامرزي
سال كه نو شد او هم آمد، درست در نخستين روز سال، عادتش بود كه به موقع بيايد، براي همين هم تاريخ تولد رندي داشت 1/1/1310، آمد اما نه در طالقان آنچنان كه غالبا گفتهاند دربارهاش، بلكه در زنجان جايي كه پدرش به ماموريت رفته بود. هميشه به موقع ميآمد، زود و سروقت، در تمام آن مدت نزديك به دوسال هم كه هر دو هفته يكبار جمع ميشديم اگر در تهران بود به موقع ميآمد؛ با لبخندي و هميشه طنزي براي گفتن. آراسته و مرتب. رانندگي نميكرد، نميدانم بلد بود يا نه؟ محتاط بود و راحتطلب، نميدانم پس اين همه كار را كي انجام داده بود، همان يكماه كافي بود تا تكليف خودش را با سياست روشن كند؛ «در دوره دبيرستان طرفدار نهضت ملي شدن نفت بودم و به خاطر پخش اعلاميه دستگير شدم و زنداني و يكماهي به يك كمپ نظامي در حدفاصل خرمشهر و آبادان تبعيد شدم و همان جا بود كه از سياست متنفر شدم و فهميدم كه بايد فقط نقاشي كنم و زندان باعث شد كه از سياست خداحافظي كنم. » البته دروغ ميگفت چون فقط نقاشي نكرد، روزنامهنگاري هم كرد، داستان هم نوشت و بايد براي گذران زندگي با موسسات تبليغاتي همكاري هم ميكرد. همان جا نخستين درس زندگياش را گرفت؛ «گاهي براي گرفتن كار بايد بارها و بارها مراجعه ميكردم و آخر سر با اينكه طرح خوب از كار درميآمد به من پولي پرداخت نميكردند و همان جا بود كه نخستين درس زندگيام را گرفتم كه پول يك هنرمند را بهراحتي ميخورند.» آشنايياش با محمدحسين گنجهايپور، پدر جغرافياي ايران را در انتشارات فرانكلين، از اتفاقات مهم زندگياش ميدانست. تجربهاي كه چراغ راه آينده پرويز در تصويرگريها و بعدتر در نقاشيهايش شد. با سماجت نسل ما را از كودكي دنبال ميكرد. كودك كه بوديم كتاب قصههايمان را برايمان نقاشي ميكرد و بعدها خودش دست به كار شد و برايمان داستان نوشت و نقاشي كرد. در دبستان هم دست از سرمان برنداشت، كتابهاي تاريخ و جغرافيهايمان را تصويري كرد و انصافا چه خوشآبورنگ هم بودند و با چه وسواسي. خودش ميگفت كه ميخواستم زنگهاي خشك كلاس درس را برايتان كمي تروتازهتر كنم! وقتي هم كه در كانون پرورش رييس شده بود به ديگران ميگفت تازه باشيد و متنوع كار كنيد، بگذاريد بچهها تجربه كنند، با هرچه دم دستشان است، و انصافا چه تازگي و طراوتي داشت كتابهاي كانون. اگر صندلياش خالي بود هميشه همان جا مينشست، كنار ستون آجري داخل گالري، كنار مهدي سحابي، بيتكبر و بيتظاهر، با همه ميجوشيد. دائرهالمعارفي بود از فرهنگ دوران خودش و خودشان، صحبتشان كه گل ميكرد آوردگاهي بود از خاطره و تجربه، فقط صحنه را مجسم كنيد! جواد مجابي، علي قرهباقي، منوچهر معتبر، گاهي آيدين آغداشلو، كوروش شيشهگران، بهزاد شيشهگران، نيماپتگر، محمد بلوري و... بيخود نبود كه كلانتري ميگفت تو كلكسيوني براي خودت جمع كردهاي. بعدها هميشه سراغ آن جلسات را ميگرفت و براي دوباره جمعشدنمان تشويقم ميكرد. روزي كه آمده بود تا براي نمايشگاهم كارها را انتخاب كنيم آنقدر راهنماييهاي مفيد و خوب كرد كه بعضي از آن نكتهها را هنوز هم استفاده ميكنم، نكتههايي كه بسيار كمكم كردهاند. روزي كه زنگ زد و گفت يك چيزي براي نمايشگاهت نوشتهام باورم نميشد كه تا اين حد لطف داشته باشد. دراز به دراز خوابيده بود، بيدار كه شد با دست چپش اشاره كرد كه عكسي نگيرم. من اما مات و متحير مانده بودم و با اين حساب عكس گرفتن آخرين كاري بود كه ممكن بود بكنم آن هم با آن مراقبتي كه دختر خانمش ميكرد، اين پرويز كلانتري است!؟ اين طور تنها در سيسييو، با آن نگاههاي مستاصل، اين همان چشمان شوخ بود كه شوخ چشمي را فراموش كرده و پر از سوال نگاهت ميكرد. بيهوده برايش نوشتم تو بايد برخيزي پرويز، كويرهاي خاكآلودهمان انتظارت را ميكشند تا چون نگيني آنها را بر انگشتري موزهها و كاخ سازمان ملل بنشانيشان، نه او ديگر برنخاست اگرچه براي هميشه دوام خود را بر جريده عالم ثبت كرده بود.