بيگانگي نگر كه منويار چون دو چشم/ همسايهايم و خانه هم را نديدهايم
سيدمحمد بهشتي
روزي در تاكسي نشسته بودم و در ميانه راه بوديم كه شنيدم آمبولانسي آژيركشان از پشت به ما نزديك ميشود، راننده تاكسي دستپاچه مسيرش را منحرف كرد كه راه را براي آمبولانس باز كند و در همين حين زيرلب گفت «آدم نميداند واقعا مريض بدحال دارد يا نه!». اين را كه گفت با خود ميانديشيدم اين پرسش كه «آيا بايد اعتماد كنم يا نه؟» شايد سوال هر روزه و اي بسا هر ساعت از زندگي ما باشد؛ آيا بايد به قول و فعل لولهكش و بقال و ميوهفروش و راننده آمبولانس و همسايه و دوست و مدير دولتي و... اعتماد كنم يا نه. چه چيزي تضمين ميكند كه ما از اعتمادمان نسبت به ديگران آسيب نبينيم؟
اگر آژير درست باشد كه به جز رعايت حق شهروندي چيزي عايد راننده تاكسي نكرده است. ولي اگر آژير صحيح نباشد البته حقي از راننده تاكسي ضايع شده است. لذا دستاورد عدم اعتماد گاه خيلي ملموس است؛ ما به حرفهايي اعتماد نميكنيم و جلوي ضايع شدن حقمان را ميگيريم ولي دستاوردهاي اعتماد خيلي ملموس و كوتاهمدت نيست. براي همين در بسياري از موارد راحتتريم كه بنا را بر بياعتمادي نسبت به هم بگذاريم. اما يكبار هم موضوع را از زاويه ديد بيمار يا همراه بيمار در آمبولانس ببينيم. اگر آژير اين آمبولانس حقيقت داشته باشد يعني بيماري بدحال در آن است كه شايد حتي چند ثانيه در مرگ يا زندگي او بيتاثير نباشد، كافيست چند لحظه خود را جاي اطرافيانش قرار دهيم تا حس كنيم چقدر همكاري تكتك همشهريان ما و در واقع همين مساله «اعتماد» ميتواند بر زندگي ما و بر زندگي عزيز ما موثر باشد.
بيمار و اطرافيانش اگر همه عمر را هم بينياز از اعتماد ديگران گذرانده باشند حتما در اين لحظه نيازمند اعتماد آنهايند.
اعتماد نوعي پيوند اجتماعي است؛ جامعه در حالت بيماري به جمعيتي متفرق از افراد فروكاسته ميشود. افرادي كه هيچ مناسبت و پيوندي از قبيل خون، تعلقخاطر، نوعدوستي، اعتماد و... آنها را به هم متصل نميكند. به سر بردن در ميانه جمعيتي متفرق درست همانند به سر بردن در تاريكي است؛ احساس تهديد و گمگشتي دايمي است و اعتماد كردن بسيار سخت و همانند پرتاب كردن تيري است كه احتمال اينكه در تاريكي به هدف بخورد بسيار كم است.
در چنين احوالات اجتماعي افراد معمولا بحق و خودخواسته پيلهاي از بياعتمادي در اطراف خود ميتنند و خود را در آن محبوس ميكنند كه كمترين آسيب را از ارتباط با ديگران ببينند. در واقع عطاي اعتماد را به لقاي آن ميبخشند. در حالت تاريكي كه هر كس به فكر خويش است، كسي به رسيدن خير از سوي ديگري اميدي ندارد و درصدد است از شر آنان متضرر نشود. در اين حالت دم زدن هر فرد از بياعتمادي و هشدار دادن درباره خطراتش اي بسا خوب باشد و افراد ديگر را از خسارتهاي احتمالي اعتماد بيجا برهاند.
وليكن وقتي احوالات اجتماعي رو به بهبود است، افراد آن دوباره در تمناي بيرون آمدن از پيله تنهايي و دادن دستهايشان به يكديگرند و دوباره رشتههاي تعلق خاطر و اعتماد بناست آنها را به هم متصل كند.
هر قدر جامعه از حالت جمعيت فاصله ميگيرد و بيشتر به سمت پيكر واحد شدن پيش ميرود، افراد بيشتر احساس ميكنند از تاريكي خارج شدهاند و «ديده ميشوند» و كوچكترين رفتارشان زير نگاههاي تيزبين افراد ديگر است و در اين حالت رفتارهاي مخدوشكننده اعتماد هم كمتر رخ ميدهد. در شرايطي كه فضا براي اعتماد مهيا شده است دم زدن از بياعتمادي ديگر جلوي خسارتي را نميگيرد و اي بسا خسارت زنندهتر باشد.
به سخن ديگر اعتماد مسالهاي شخصي نيست. ما با «اعتمادكردن» ميداني از اعتماد در اطراف خود ايجاد ميكنيم و در اين حالت جامعه رو به بهبودي را يك قدم به معناي اصلياش كه همان پيكره منسجم است سوق ميدهيم. جامعه رو به بهبود همچون بافتهايي از بندهاي اعتماد است كه حتي دم زدن از بياعتمادي يعني تلاش براي گسستن اين پيوندهاي ترد و ظريف.
كساني كه از روي شيطنت يا دلسوزي با رفتارشان در تنور بياعتمادي ميدمند در واقع مانع شكلگيري پيكره واحد ميشوند و اين بسيار خسارتبار است.
ما با اعتماد نكردن در مقياس فردي ممكن است خود را از خسارتي رهانده باشيم ولي كمكي به استحكام و قوت سرمايه اعتماد در جامعه نيز نكردهايم و اين آفت و خسران بيشتري را در طولانيمدت متوجه خود ما ميكند.
بياعتمادي نسبت به همسايه در بهترين حالت سبب ميشود ما از گزند او در امان باشيم در حالي كه اگر اين بياعتمادي بيپايه باشد ما بسيار متضرر شدهايم؛ در اين صورت ما خود را از سايه گرم همسايه و از بسياري موهبتهاي همسايگي محروم كردهايم. اعتماد در يك جامعه امري قابل افاضه كردن از بيرون نيست؛ اين شعلهاي است كه تكتك افراد جامعه در برافروختن آن و پرستاري كردن از آن سهم دارند و در نهايت همه از خير آن مستفيض خواهند شد.