جناب مهندس
فرشته احمدي
نويسنده
دستكش نايلوني دست ميكند، چند پر ژامبون روي دستمال كاغذي ميگذارد جلوي گربه خپله. ميايستد تا ژامبونها را بلمباند بعد با همان دست دستكشپوش دستمال و خردهريزهها را برميدارد كه بيندازد توي سطل آشغال ته كوچه. هميشه به همان مادهگربه زرد و مشكي غذا ميدهد. همان كه از بقيه سرحالتر است. ميگويد زورش نميرسد كل محل را سير كند. گربه هم تا ميبيندش ميدود سمتش. اگر در آپارتمان باز بماند از پلههاي پنج طبقه خودش را ميكشد بالا و بوكشان خانه مهندس را پيدا ميكند.
مهندس با همسايهها چندان مراوده ندارد. يكي ميگويد اگر حال و حوصله آدمها را داشت زن ميگرفت.
«هيچوقت نگرفته؟»
«گمان نكنم.»
«بس كه بداخلاقه.»
«با هشتاد سال سن پلههاي پنج طبقه رو مثل قرقي بالا و پايين ميره والله!»
«هميشه هم مرتب.»
«هميشه هم شيك.»
گاهي با دستكش نايلوني ميآيد پايين اما بدون ژامبون، بدون دستمال كاغذي. برگها و فضلهها را از روي چادر ماشينش برميدارد. گاهي هم دستكش به دست ميآيد پايين ميبيند برگ و فضلهاي نيست، دستكش را درميآورد ميگذارد توي جيبش براي روز مبادا. چند تا از جوانهاي محل خيلي هوايش را دارند. جلويش تا كمر خم ميشوند. قبل بازنشستگي استادشان بوده اما جرات ندارند استاد صدايش كنند، همان «آقاي مهندس» ميگويند. ميايستند به حرف زدن. مهندس غر ميزند آنها تاييد ميكنند؛ ساختوسازهاي بيرويه، بيبرنامگي، عادي شدن بيقوارگي و زشتي چشماندازها براي مردم... يكي از جوانها كه خيلي اهل عمل است دلش ميخواهد او را به كاري وادارد اما جناب مهندس از خيلي وقت پيش دندان كار كردن را كشيده و انداخته آن دور دورها.
«نميشود. نشد. با اينها نميشود كار كرد.»
محدوده عملش را معلوم كرده؛ خانهاي كوچك در طبقه پنجم ساختماني قديمي در محلهاي متوسط كه گربههايش از آدمها نميترسند و ميپيچند به پر و پايشان. گربهاي را سير ميكند، محله را پاكيزه نگه ميدارد و به همسايهها تذكر ميدهد كه كفشهايشان را پشت در آپارتمانهايشان نگذارند. سر ساعت 9 كيسه آشغالش را پايين ميآورد. كيسهاي به اندازه يك مشت. با اينكه ميداند ماشين زباله هرگز ساعت 9 نميآيد. وقتي دانشجوهاي سابقش ميخواهند باب رفت وآمد را باز كند ميگويد حوصله ندارد، خسته است.
«آقاي مهندس چرا برگشتين؟ خارج از كشور راحت نبودين؟»
«آنجا كسي كاري به كارت ندارد. اصلا يادت ميرود هستي. اينجا راه ميروي فحشت ميدهند. مينشيني فحشت ميدهند. تند ميراني، كند ميراني، ساكتي، حرف ميزني... دايم دارن فحشت ميدهند و همين ميشود كه احساس ميكني هستي. به جايي تعلق داري. تو را ميبينند. اين كم چيزي نيست. نه... كم چيزي نيست.»
گربه ميو ميكند. دو تا كوچولو دنبالش راه افتادهاند. مثل مامانشان زرد و مشكياند. حالا مهندس به جز ژامبون ظرف شير هم ميآورد. احساس ميكند عائلهمند شده. فكر اينجايش را نكرده بود. ايستاده به تماشاي شيرخوردنشان. بعد آرام خم ميشود. كله يكيشان را ناز ميكند. مينشيند روي جدول. خط اتوي شلوارش را فراموش كرده، خاك روي جدول سيماني را هم.