آرزوي جاودانگي براي پيكري فرو رفته در اغما
ابراهيم گلهدارزاده
كمتر از يك سال به دوره هجدهم جشنواره بينالمللي نمايشهاي آييني و سنتي باقي مانده و چندان از انتشار فراخوان اين دوره نگذشته است. به اعتباري اين جشنواره از هر رويداد هنري ديگري ارزشمندتر و گراميتر است چرا كه موضوعش ميراثي است كه بايد ماندگار باشد يا بهتر است ماندگار باشد.
از كوششهاي فردي كه بگذريم امروز به جايي رسيدهايم كه هنرمندان اين رشته به حيات موزهاي و زيست گلخانهاي اين هنر هم رضايت دارند. ميدانيم كه هنر تئاتر و نمايش در كشور ما بيش از اندازه به تئاتر غرب چشم دارد، و بيش از آنچه كه بايد از فرهنگ مرتبط با زيستگاهش دور مانده است، آنچه از هنر بومي مانده هم، جز به تصليب و درجازدني در بهترين حالت از سر دلسوزي، براي دميدن روح به كالبدي فرو رفته در اغما نميماند. به همين دليل گاه به اين نتيجه ميرسيم كه چنانچه فرهنگ و سير تفكر شرقي و بازتابهاي آن، به درستي شناخته شده بود و مورد توجه مراكز هنري و فرهنگي و آموزشي قرار گرفته بود، امروز هنرمندان ما راه ديگري ميپيمودند.
مهمترين ويژگي متمايز نمايش ايراني با ديگر جاي جهان را بايد در نگاه او به انسان و هستي جستوجو كرد. جهان ديداري هر نمايشي، نخستين رويارويي بيننده و نمايشدهنده است. در ترسيم جهان نمايش ايراني، هنرمندان، صحنه را همانگونه كه بشر درآن زندگي ميكند ترسيم كردهاند و سپس تمامي عناصر ناپايدار پيرامون زندگي انسان را حذف، تا ديدنيهاي پايدار و ماناي زندگي را تصوير كنند. حذف اين جزييات، جهان آمادهاي ميسازد كه همه جا و هيچ جاست، جهاني نوعياست كه به مراتب از جهان جزيي فراتر است. در نقاشي نيز ما كمابيش با ديدي انتزاعي از جهان روبهرو ميشويم. نقاش بيش از آنكه تحت تاثير صورت فردي و پديدار چيزها باشد، با كنارگذاشتن سايه-روشن و چشم پوشيدن از ضروريات مناظر مرايا (پرسپكتيو) بيزحمتي به چنين صور نوعي دست مييابد. به اين ترتيب و با به كار بردن چنين شيوه سادهاي است، كه ما ناگهان خود را در برابر جهاني مييابيم كه يك پله از خصوصيات فردي و جزيي، چنانكه به چشم ميآيند، دور است و در محدوده زمان و مكان خاصي نيست. بلكه از جاودانگي و پايداري ناملموس (نوع) برخوردار است. هنرمند در پي جاودانگي از طريق اشتراكات زندگي است. اين ميل به جاودانه ساختن جوهر نوعي چيزهاست، براي همين او از جزييات ناپايدار عبور ميكند. با اين توضيح است كه اغراق بياندازه در بزك (گريم) صورت اشخاص بازي در نمايشهاي شاديآور ايراني يا بيعلاقگي هنرمند شبيهخوان به رعايت انطباقات تاريخي توجيه ميشود، بايد جزييات صورت، بياعتبار شود تا صورتي نوعي آفريده شود. از همين زاويه نظري به انسان (اشخاص بازي) در نمايش ايراني مياندازيم،
تعزيه نمايشي در مورد تقابل ازلي و ابدي نيروهاي خير با رنگ هميشگي سبز و نيروهاي شر با رنگ همواره سرخ است. حاجي و سياه، لباس سرخ سياه و صورت سياهش، ديگر شخصيتهاي نمايشهاي شاديآور، عروسكهاي پنجگانه خيمهشببازي و تقريبا تمامي عناصر ديداري و شنيداري كه تكراري هستند، يكي از معماهاي بزرگ، در نگاه نگارنده و هنرمند آفرينشگر ايراني است. اما به راستي بن مايه اين همه تكرار كجاست؟ در انبوه غزليات و قصايد شعراي ايراني كمابيش محال است بتوان معشوق يك شاعر را از محبوب شاعر ديگر بازشناخت يا تازه جواني را كه ساقي رودكي بوده است و براي او موسيقي مينواخته از نوجواني كه الهام بخش فرخي و مسعود سعد بوده، تشخيص داد. همينگونه، از پادشاهان يا فرمانروايان يا بزرگاني كه ممدوح مديحهسرايان يا موضوع مرثيههاي پرآب و تاب شاعران دربار و زمان خود بودهاند نميتوان از اين راه چهرههاي مشخص و جداگانهاي به دست آورد. «واعظ ريايي»، «مفتي»، «پيربادهفروش» و «محتسب» كه از شخصيتهاي اصلي حافظ و شاعران همانند اويند، بيش از آنكه موجودات واقعي زنده و مشخصي باشند، صورتهاي نوعي و انتزاعياند. شاعر ايراني بيشتر از آنكه دلمشغول جلوههاي عيني واقعيت باشد، دلبسته برداشتِ ذهني و خيالي خود از آن است و نگاه او به اشيا و واقعيات عيني نه به صورت فردي آنها، بلكه به صورت نوعي آنهاست. شبيهسازي و تصوير فردي همانقدر از شعر شاعر ايراني دور است كه از پرده مينياتور ايراني. به همين منوال اشخاص بازي در نمايش ايراني صفاتي ثابت مييابند و حتي خود به نحوي ثابت از اركان جهان نمايش ميشوند. حاجي در نمايش تخت حوضي خصايلي ثابت دارد، سياه كه اساسا رنگي آييني به خود گرفته است، زن حاجي و مقولهاي به نام زنپوشي به همين طريق است. همچون قرنها ثبات در معشوق شاعران، در نمايش هم ايرانيان براي صورت انسان و ظواهرش چندان ارزشي قايل نيستند و اگر به دنبال تغيير و تحولي در انسان هستند آن را در سيرت او ميجويند. اين انسان نوعي در جهاني نوعي، ميل به جاودانگي و انتقال جوهره نوعي روابط، اخلاقيات و افكار دارد.
اما آنچه امروز در تجليات نمايشي ايراني ميبينيم، بدور از برنامهريزي مدون و نگاه ژرف و آيندهنگر، در غيبتِ آگاهي از راز و رمز نمايش آييني ايران و پافشاري بر اينكه نونهال نمايش ايراني همچون دهههاي گذشته باز همان نونهال خُرد سال باقي بماند، با قاعده ضروري زنده بودن هنرهاي آييني جور در نميآيد. هر پديده زندهاي، زيستنش در تحول و تطور و تكامل است. هيچ آيين و اسطوره زندهاي را نميتوانيد در نظر بياوريد مگر آنكه در تسلسلي از نوزايي باشد. راه برونرفت از اين بنبست، درمانِ بيدرنگ گسيختگي توليدات، سامان دادن تلاشهاي تنهايي، برنامهريزي درست و بلندمدت و توجه به پژوهشهاي دست اول همراه با جسارت و خلاقيت توامان در اجرا است، همان دست خلاقيت و خيالپردازي كه در ازل براي ايجاد اين هنر به كار رفت و جسارتي براي ساختن از هيچ. كاش هنرهاي كهن اين خاك براي خودشان يك باب خانه، تماشاخانه داشتند، مگر اين نيمهجان، از اين قرن سرد جان برد.