• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3776 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۷ فروردين

گزارش‌هايي از آنچه در دل جهان محروم مي‌گذرد

روايت اول؛ سفر به قلب ناشناخته

بهناز انديشه‌راد

عزم من جزم بود؛ اگرچه زماني كه با آژانس مسافرتي تماس گرفتم و درباره بهترين راه پرواز به كشورجمهوري آفريقاي مركزي پرسيدم و متوجه شدم كه مسوول پروازهاي خارجي حتي نام اين كشوررا نشنيده است، مردد شدم. اما موضوع پروازهاي محدود در روزهاي خاصي از هفته به اين كشور و دانستن اينكه در يكي از فرودگاه‌ها زمان انتظار براي پرواز نهايي به مقصد 19 ساعت خواهد بود، تصميم من را براي اين سفر تغيير نداد. باورش سخت است. اما فرودگاه پايتخت كشور آفريقاي مركزي – شهربانگي – در ميان دشتي بي‌انتها و سبز قرار دارد. از باند فرود جايي كه هواپيما مي‌نشيند تا ساختمان كوچك فرودگاه را بايد پاي پياده، روي چمن‌هاي سبز رفت تا بتوان رسما وارد كشور شد. پايتخت كشوري كه تنها 57 سال ازاستقلال آن مي‌گذرد و فقيرترين كشورجهان شناخته مي‌شود، شهري است با هشتصد هزار نفر جمعيت. اميد به زندگي در اين كشور بر اساس آمارهاي سازمان جهاني بهداشت 50 سال است. محصور شدن در ميان چهار كشور درگير با بحران‌هاي داخلي (چاد، سودان، كامرون و كنگو) و عدم دسترسي به آب‌هاي آزاد، اين كشور را در قلب قاره آفريقا هر چه بيشتر منزوي كرده است. همچنين داشتن معادن مانند مس، طلا، آهن و الماس اين كشور را هر چه بيشتر براي اهداف استعماري هدف قرار مي‌دهد. به محض خروج از ساختمان فرودگاه رنگ سرخ خاك به‌شدت جلب‌توجه مي‌كند. چند تاكسي قديمي زرد رنگ جلو در صف كشيده‌اند. براي رسيدن به خانه مسيري مستقيم را كه تقريبا 5 كيلومتر است با تاكسي مي‌روم. دو طرف خيابان رديف درخت‌هاي سبز و به هم پيوسته مسير را تماشايي كرده است. درخت‌ها به طرز شگفت‌انگيزي بلند و بزرگ هستند. زبان رسمي آنجا، فرانسه و زبان ملي و بومي مردم سانگو است. در مسير، خانه‌ها را در دو طرف جاده مي‌توان ديد، اكثرا به شكل كپر هستند و بچه‌ها كنار خانه‌ها بدون لباس و كفش با حيواناتي مثل مرغ، خوك و بز بازي مي‌كنند. هوا به‌شدت شرجي و بخارآلود است. تاكسي كه مي‌ايستد و پياده مي‌شوم، وارد حياطي بزرگ پر از غاز، بز، مرغ و خروس و درخت‌هاي بزرگ انبه كه زير آنها پر از انبه‌هاي قرمز است مي‌شوم. اتاق كوچكم را تحويل مي‌گيرم. صاحب خانه، وزير سابق بهداشت است كه اتاق‌هاي خانه‌اي كه باغ او است را به مسافران اجاره مي‌دهد. ظهر است و زمان ناهار. حدود 10 نفر از اعضاي خانواده به حياط مي‌آيند. من هم دعوت مي‌شوم. ناهار يك بشقاب موز سرخ شده (پلانتن) و مانيوك است. «مانيوك» يا «كاساو» برگ‌هاي پخته شده گونه‌اي درخت است كه در نواحي استوايي رشد مي‌كند. اين برگ‌ها با كمي برنج سفيد له شده پر شده‌اند و مزه‌اي ترش دارند. موزها را روي اجاقي كه در كنار حياط است سرخ مي‌كنند. به جز جناب وزير، بقيه افراد خانواده نمي‌دانند ايران كجاست. جنگل‌هاي انبوه و بي‌پايان درختان آبنوس و استوايي خانه را احاطه كرده‌اند. برايم توضيح مي‌دهند كه اتاق يخچال ندارد و برق هم هر روز از ساعت 4 بعد از ظهر به بعد قطع مي‌شود. براي حمام كردن بشكه آب بزرگي وجود دارد و زماني كه خالي شد بايد به خدمتكار خبر دهم تا دوباره آن را پر كند. ظرف و لبا‌س‌ها را در حياط بايد با آب چاه شست. كولر و پنكه نيست و توصيه مي‌شود حتما براي خواب از پشه بند استفاده كرد. اينترنت هزينه بسيار بالايي دارد و فقط در يك كافي‌نت در شهر قابل دسترس است.خيالم راحت بود كه انواع واكسن‌هاي توصيه شده مانند تب‌زرد را در تهران زده بودم و از چند روز قبل شروع به خوردن قرص‌هاي ضد‌مالاريا كرده بودم. متوجه مي‌شوم كه شهر امن است اما براي رفتن به جنگل و اطراف شهر بهتر است همراه كسي باشم. عصر از خانه خارج مي‌شوم تا اطراف را بشناسم. شهر بانگي تشكيل شده از 3 چهار‌راه و چند ميدان. تمام شهر را مي‌توان در يك ساعت پياده طي كرد. به جايي شبيه بازار سبزي، ميوه و خوراكي نزديك مي‌شوم. تا اينجا چيزهاي عجيبي ديده‌ام. مردها اكثرا پيراهن به تن ندارند و تنها شلوارك كوتاهي پوشيده‌اند. گرما و شرجي هوا طاقت‌فرساست و آب آشاميدني گران است. درآمد بيشتر مردم از روزي يك دلار هم كمتر است. كنار خيابان منتهي به بازار مرداني را مي‌بينم كه يك صندوق چوبي جلوي‌شان گذاشته‌اند و روي آن نان باگت تكه‌تكه شده كه روي آن سس مايونز است، مي‌فروشند كه روي همان نان‌ها هم مگس نشسته بود. در طول مسير ديدن پسران جوان و مرداني كه زير سايه درختان بزرگ روي زمين خوابيده بودند، برايم بسيار عادي شد. به بازار رسيدم، بيشتر صيفيجات و سبزي‌ها و بعضي ميوه‌هايي كه روي گاري‌هاي بزرگ چوبي براي فروش گذاشته شده‌اند را قبلا نديده‌ام و نمي‌شناسم. محو تماشاي زيبايي خيره‌كننده رنگ‌ها مي‌شوم. بيشتر مردم كفش به پا ندارند. بوي عجيبي از اطراف مي‌آيد. حضور من كه غريبه هستم توجه اكثر آدم‌ها را جلب مي‌كند. ظاهرم كاملا نشان مي‌دهد كه توريست هستم. لبخند مي‌زنم و گاهي هم در جواب بعضي از آنها دست تكان مي‌دهم. در راهروهاي بازار سر‌پوشيده راه مي‌روم ديدن تصوير ميمون‌هاي بزرگ دودي شده كه از سقف چادر بازار با طناب‌هاي بلند آويزان شده‌اند مبهوتم مي‌كند. دهان‌شان باز است و دندان‌هاي‌شان پيداست. مرد فروشنده تكه‌هاي كوچك گوشت ميمون را براي مشتري‌ها با چاقو مي‌برد، در ميان كاغذ مي‌گذارد و به آنها مي‌دهد. چند لحظه به اين صحنه خيره مي‌شوم. فروشنده متوجه‌ام شده است. با دست تكه خيلي كوچكي از گوشت دودي تعارفم مي‌كند. اصلا نمي‌دانم چه عكس‌العملي نشان دهم. نگاهش مي‌كنم و لبخند مي‌زنم.
ادامه دارد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون