كتابها را كيلويي ميخريديم
بهروز غريبپور
طراح و كارگردان تئاتر
پدرم با شيخ محمد غريقي، كتابفروش قديمي شهرمان - سنندج -كه به راستي عاشق كتاب بود و اهل فضل و متدين و متشرع و دنيا ديده دوست بود و گاهي بعدازظهرهاي تابستان مرا با خودش به اين كتابفروشي ميبرد... هنوز نه به مكتبخانه رفته بودم نه به مدرسه ولي چنان بوي كتاب و خود كتاب سرمستم ميكرد كه هم آشيخ غريقي و هم پدرم با ديدن شيفتگيم خنده شان ميگرفت. يك بار پدرم دربرابر فرزند خردسال بيسوادش تسليم و كتاب «موش و گربه» عبيد زاكاني، چاپ سنگي با تصاوير بدوي اما بديع را برايم خريد و از آن روز به بعد و تا به امروز آن كتاب در ذهنم نقش بسته و تاثير آن را حتي در اپراي حافظ ميتوان ديد و آنها كه اين اپرا را ديدهاند به ياد ميآورند كه يكي از كاراكترهاي اپري حافظ عبيد زاكاني و بخشي از ديالوگها بر همان وزن موش و گربه سروده شدهاند... بنابراين من نخستين كتاب عمرم را «ديدهام» ولي تا سالها بعد نخواندهام... كتابهاي زيادي هست كه دست به دست ميشدهاند و هر كسي به كس ديگري خواندن آن را توصيه كرده و ميكند بنابراين به جاي جواب دادن به اين سوالتان مايلم از پديده ديگري حرف بزنم:
كتاب كيلويي! پديدهاي كه براي نسل امروز دروغ شاخدار به نظر برسد بله! باور كنيد كتابها را در ترازو ميگذاشتند و مثل خربزه، هندوانه يا هرچيز ديگري كه قابل وزن كردن و سبك و سنگين بودن بودند «وزن» كتاب ارزش آن را تعيين ميكرد. كتابفروشيهاي «كيلويي» كه در تابستانها و در سنندج بساط ميكردند ترازويي داشتند كه كتاب را برابر وزنش - و نه ارزشش- قيمتگذاري ميكردند و جالب اينكه اين بساط سوررئاليستي، فروش كتاب كيلويي، مشتريهاي فراوان داشت؛ فروشنده گاهي براي جور كردن وزن و قيمت يك كتاب كم وزن را صرفا براي جور كردن قيمت و وزن روي كتابهاي خريدار ميگذاشت و چه بسا همان كتاب لاغر كم جان با ارزشتر كل كتابهاي ديگر بود... و گاه ميديدي كه خريدار زير بار كتاب گشادگشاد راه ميرفت و از اينكه با دادن چند اسكناس ناقابل كلي كتاب خريده است به همه لبخند ميزد... من تا ساليان سال شرمم ميآمد كه بگويم در سنندج كتابفروشي كيلويي ديدهام و حتي از آن كتاب هم خريدهام اما وقتي از زبان و قلم زندهياد آقاي جعفري، موسس انتشارات اميركبير شنيده و خواندم كه كتابفروشي كيلويي سوغات تهران به سرتاسر ايران بوده خيالم راحت شد كه خريد و فروش كتاب آن هم بر حسب «وزن» از ابداعات ما مردم اهل كردستان نبوده و اي بسا همان نوع كتاب خريدن هم كساني را شيفته كتاب خواندن كرده باشد شكي ندارم كه اينگونه هم ميتوان «كتابخوان» شد... .