• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۸ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3816 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۴ خرداد

نقد كتاب «بن‌بستي درآفريقا» نوشته پيمان فيوضات

داستان پذيرش تلخي‌ها

ساره بهروزي

 

كتاب «بن‌بستي در آفريقا» شامل دو داستان كوتاه است. هر دو داستان بيانگر بخشي از زندگي انسان‌ها در محيط كار و فعاليت‌ها و تعاملات آدم‌ها با يكديگر است. ولي به عقيده نگارنده طبقه‌بندي اجتماعي در اين تعاملات نقش ويژه‌اي دارد. اينكه قدرت برتر يا طبقه فرادست به عنوان رييس شركت در داستان اول سبب انفعال طبقه فرودست جامعه يا قشر ضعيف‌تر مي‌شود نكته‌اي قابل توجه در هر دو داستان است.
داستان‌هاي كوتاه بيشتر بر اساس حال و هوا يا همان اتمسفر داستان بررسي مي‌شوند. در هر دو داستان حس و حال و فضاي حاكم، نوعي دور ماندن از خواسته‌هاي شخصيت و در لايه عميق‌تر اجبار و پذيرفتن شرايط از روي ناچاري است.
در داستان اول، وقتي شخصيت اصلي به خواست آقا صفت كه رييسش است منتظر نشسته، بايد به جايي كه نمي‌داند برود، وقتي از نيت رييس خبردار مي‌شود، اجازه اظهارنظر ندارد. اگر نظري هم بدهد شنيده نمي‌شود، فقط هست چون خواسته رييس است. «مي‌پرسم: «مهندس بالاخره اجازه مرخصي مي‌دين؟». «من چند شبه نخوابيدم. امروز صبح فرودگاه بودم. » نمي‌شنود چه مي‌گويم... .»
راوي تقابلي بين فرد و جامعه‌اي كوچك مانند محل‌كار را به تصوير كشيده است. اگر شخصيت اصلي را كه در يك شركت كار مي‌كند فرد و شركت را جامعه كوچك در نظر بگيريم. اين‌طور به نظر مي‌رسد كه اين فرد خود را با انتظارات اين جامعه كوچك تطبيق مي‌دهد تا باقي بماند و از بين نرود.  راوي داستان بن‌بستي در آفريقا خود شخصيت اصلي هم هست. او آنچه را برايش اتفاق افتاده براي خواننده روايت مي‌كند. اين شيوه روايت بيشتر مي‌تواند يك همدلي بين راوي و خواننده ايجاد كند. در داستان دوم كه «سراشيبي» نام دارد راوي خود ديگر، يكي از شخصيت‌ها نيست بلكه ماجراهايي را روايت مي‌كند كه از بيرون مي‌بيند. تعامل و گفت‌وگو‌ها در داستان تا جايي است كه علي كاروان راوي ناظر مي‌شود و قصه زندگي باقر صافكار را روايت مي‌كند.
گاهي داستان‌ها نياز به مشاركت خواننده دارند تا بهتر فهميده شوند. يعني وقتي تغيير زاويه ديد در داستان به وجود مي‌آيد و روايت چندگانه مي‌شود خواننده به جهتي حركت مي‌كند كه از جمع‌بندي اين نظرگاه‌ها، داستاني با معني و مفهوم براي خود بسازد. اين يكي از ويژگي‌هاي داستان مدرنيسم است. در سراشيبي خواننده مشاركت مي‌كند وقتي رفتار سعيد و مجيد با دختران و باقر را مي‌خواند. همچنين خواننده در انتهاي اين روايت‌ها بر اساس رويداد و تاثير واقعه در جمع‌‌بندي ماجرا با نظر شخصي‌اش مشاركت مي‌كند.
راوي داستان نخست، روايت را با شيوه‌اي به‌هم ريخته آغاز مي‌كند. گويا همين آغاز به‌هم ريخته، مي‌خواهد توفان ذهني يا آشفتگي شخصيت اصلي داستان را به ما بفهماند.
«اين منم. همان كه روي صندلي يك‌وري افتاده. آنجا كه مرا مي‌بينيد سالن پروازهاي ورودي فرودگاه بين‌المللي امام خميني است. پس اينكه مي‌نويسد كيست؟ لابد روح من است كه بر اثر بيخوابي‌هاي زياد چند وقت اخير به پرواز درآمده.»
بلافاصله اين شيوه آشفته روايت در زمان حال به خاطره گذشته برمي‌گردد. پرسش اينجاست. خاطره روايت شده كه در ذهن راوي است دردناك است يا نه؟
پاسخ كم‌كم براي ما روشن مي‌شود. ناچار است با همه درگيري‌ها و كاستي‌ها در شركت كار كند. اين ناچاري هم از شخصيت ساخته شده‌اش شكل‌ مي‌گيرد، هم از قدرت داشتن طبقه اجتماعي بالاتر كه مي‌تواند قشر ضعيف را تحت سلطه خودش نگه دارد. هرچند كم و كاستي هم باشد، اما اجازه سخن گفتن ندارد‌. انسان آفريده شده كه انتخاب كند. رشته تحصيلي، شغل و بسياري ديگر. اما پيش‌نياز هر انتخاب، داشتن آزادي عمل است. گاهي بنابر دلايلي اين آزادي از فرد گرفته مي‌شود. براي نمونه، راوي يا همان شخصيت ناچار به پذيرش پيشنهاد شركت براي مترجم است تا بيكار نباشد. نه اينكه شغل مورد علاقه‌اش نباشد محيط و فشارهاي گوناگون و رفتارهاي افراد برايش آزار‌دهنده است.
نقطه اوج روايت در داستان نخست، سطرهاي پاياني است. «شيرجه. اين روايت روح خواب‌‌آلود من است در ضمن سقوط از روي سقف ماشين شاسي بلند گلي شده كه با پنجه سگ‌ها خراشيده شده؛ به فنجاني قهوه اسپرسو دوپيوي سردشده؛ سقوط به يك چاله گل، كف آن راه خاكي منتهي به بن‌بست.»
در ادامه راوي با بيان اين جمله، من درد دارم؛ پس زنده‌ام و اضافه كاري هم مي‌گيرم. به طور ضمني مشخص مي‌كند چرا اين خاطره‌ را در ابتدا از ذهنش گذرانده است.
گويا، شخصيت در داستان «بن‌بستي در آفريقا» به فكر نجات نيست. به جاي سركشي و عصبانيت بيشتر منفعل و پذيرنده است. روايت طوري پيش مي‌رود و پايان مي‌پذيرد كه خواننده شخصيت را تسليم‌پذير يعني همان طوري كه هست قبول مي‌كند.
«آقا صفت روي ماشين خودش سقوط كرده و با شلوار پاره و زخمي سر زانويش به زمين افتاده. خاك و گل لباس‌هايش را مي‌تكاند و سراغ راننده مي‌رود و فحشش مي‌دهد. پارس سگ‌ها هم كه صداي تصادف مهيب را شنيده‌اند، در مي‌آيد. خروسي در دوردست‌ها مي‌خواند و نزديكي سپيده صبح را خبر مي‌دهد؛ نزديكي زمان خواب مرا... »
در داستان دوم با نام «سراشيبي» بيشتر به ارتباط آدميان، ارتباط گذشته افراد در شكل‌گيري شغل اجتماعي توجه شده است. گاهي ما عادت كرده‌ايم گروهي از افراد جامعه را بافرهنگ يا بي‌فرهنگ بناميم كه از ديد جامعه‌شناسي كاري نادرست است.
بروس كوئن در اين باره مي‌گويد: «آنان كه افراد جامعه را به دو گروه با فرهنگ و بي‌فرهنگ تقسيم مي‌كنند تصوري عاميانه و نادرست از جامعه دارند. از ديدگاه جامعه‌شناسي، هيچ فرد بزرگسال و طبيعي بي‌فرهنگ نيست. فرهنگ را مي‌توان به مجموعه رفتارهاي اكتسابي و ويژگي اعتقادي يك جامعه معين تعريف كرد. ممكن نيست فرهنگ جداي از جامعه يا جامعه جداي از فرهنگ باشد.»
همين تعريف از فرهنگ را اگر مطابق با شخصيت‌هاي ‌عادي درون داستان سراشيبي قرار دهيم متوجه مي‌شويم كه فرهنگ اين افراد برخاسته از ويژگي‌هاي زيستي و مهم‌تر از همه رفتار اكتسابي آنان است.
اين افراد كه همه در يك صافكاري مشغول كار هستند با چند شخصيت كناري خود جامعه كوچكي را تشكيل داده‌اند نه اينكه از جامعه و فرهنگ حاكم بر آن جدا باشند، اما يك واحد اجتماعي هستند. بررسي اعضاي اين واحد ما را به همان طبقه بالاتر و با نفوذتر و پايين‌تر و شكننده‌تر مي‌رساند.
 شخصيت‌هاي كارگر صافكاري تحت نظارت باقر صافكار در حقيقت زيرنظر و فرمانبر او هستند و فرودست. باقر صافكار اگرچه خود در اين واحد اجتماعي بالاتر قرارگرفته و دستور مي‌دهد اما در نگاهي وسيع‌تر خودش در فشار و سلطه زورگويي دو جوان به‌ نام‌هاي مجيد و سعيد قرار مي‌گيرد و شكننده مي‌شود.
 پس هميشه هر جامعه كوچكي هم توسط قدرت برتر از خودش در معرض خطر است.
«مجيد زيرلب گفت: «ببين داداش! حاليت مي‌كنم.» به طرف دروازه كارگاه راه افتاد. سعيد هم دنبالش... سعيد برگشت وداد زد« گفته امروز، گفته امروز تحويل ميدم آدم بايد مرد باشه، پاي حرفش واسته. سعيد گفت: جواز كسب‌تو باطل مي‌كنم. در اين جا رو تخته مي‌كنم. مي‌بيني.»
در حقيقت فردي در اين جامعه كوچك پيدا‌ شده كه آنها را نمي‌خواهد زير نفوذ قرار بدهد، بلكه مي‌خواهد از ميان بردارد. در اين مواقع اگر روحيه اعضاي گروه بالا باشد و ناهماهنگي بين آنها نباشد، به طور يقين گروه حفظ مي‌شود. ولي اگر ناهماهنگي و شكاف‌ بين اعضا به وجود آيد سبب نابودي اين گروه كوچك كارگاهي مي‌شود.
«از ته خيابان تعدادي ماشين ديد كه به سرعت به سمتش مي‌آمدند. ايستاد. نگاه‌شان كرد... چيزي از اعماق غريزه‌اش گفت كه نااميدي تمام مي‌شود وچرخ دستي‌اش را دوباره پس مي‌گيرد... . برگشت و در جهتي كه ماشين‌ها مي‌رفتند، راه افتاد. »

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون