فضانورد بيسفينه
مهرداد احمدي شيخاني
براي نسل من، آرمانگرايي يك مفهوم اخلاقي متعالي بود كه در عين حال، موتور محركه انقلابي شد كه بعد از 40 سال هنوز يك رخداد معاصر است و سرشار از انرژي متراكمي كه انگار تا خيلي سال بعد، همچنان در تحرك و قليان خواهد ماند.
اما اين آرمانگرايي در جاهايي با دو بستر كاملا متفاوت و حتي گاه متنافر پهلو ميزند. از يكسو روياپردازي آرمانشهري و از سوي ديگر واقعگرايي محافظهكارانه. يكي، چنان همهچيز را ارادهگرايانه تصوير ميكند كه تحقق هر آرزويي را كاملا در دسترس ميبيند و مقدر نشدن آرزوها را حاصل بيارادگي و حتي خيانت ميداند و آن ديگري چنان در مقابل هر ايده، هزار اما و اگر و چاه و راه نشان ميدهد كه رسيدن به مقصود را در انتهاي مسيري ناهموار و حتي بيسرانجام مصور ميكند.
شايد يكي از سختترين كارهاي جهان، تعادل برقرار كردن بين همين آرمانگرايي و واقعگرايي است. اينكه چگونه بتوان در عين داشتن آرمانها و آرزوهاي برانگيزاننده، همهجانبهنگر هم بود و تحقق شرايط را فقط موكول به اراده ندانست. يادم هست در آن روزهاي اول انقلاب، وقتي رييس دولت موقت در يكي از نخستين سخنانش پس از استقرار از مردم خواست به خانههايشان بروند و بگذارند دولت كارش را بكند، شاهد چه واكنشهاي تندي بوديم و حتي اتهام خيانت و بزدلي و وادادگي بود كه از هر سو روانه ميشد و اتفاقا يادم هست كه اين اتهامها بيشتر از همه از سوي روشنفكرترين و مدعيترين نيروهاي جامعه طرح ميشد. شايد مهمترين ويژگي آرمانگرايي، سادهسازي راهحلها است. اينكه براي شدن، كافي است كه بخواهيم و تلاش كنيم. در مقابل، واقعگرايي انگار فقط سخن گفتن از دشواريها است. حتي براي آب خوردن كه موقع مثال زدن براي يك كار راحت ميگوييم «مثل آب خوردن ميماند»، واقعگرايي آب خوردن را هم تبديل به دشوارترين كارهاي دنيا ميكند. اول اينكه هر آبي را كه نميشود خورد. بعد هم اين آب را از كجا بياوريم، لوله كشي بشود يا با تانكر حمل شود يا در بطريهاي بهداشتي نگهداري شود و خنك شود و ليوان شود و چه و چه شود و... اصلا همان تشنه بمانيم بهصرفهتر است. ولي خب كدام سو را بگيريم؟ اينها را نميگويم كه مثلا خودم را از ديگران سوا كنم. من هم از همين جنس بودم و اي بسا هنوز هم باشم. يعني يك جورهايي راهحلهاي يكشبه و ارادهگرايانه براي همه ما جذابتر است. اينكه بگوييم بشود و شد، خيلي انگيزهبخشتر است تا بخواهيم همان «به راحتي آب خوردن» را با كلي اگر و مگر تبديلش كنيم به يكي از سختترين كارهاي دنيا و بگوييم براي رساندن آب خوردن به مردم، بايد كلي زمينه آماده كرد و هزينه كرد و شرايط
فراهم ساخت. خب من هم ميدانم كه ايدهآليسم و آرزو داشتن چيز بدي نيست، ولي در مقام عمل كه نميشود به آدمها آرزو فروخت. در رويا و آرزو ميتوان يكشبه كاخي بلند بنا نهاد ولي در عمل براي يك روشنفكر شرطي غير از واقعگرايي وجود ندارد. ميتوان رقيب را با طرح آرزوها از ميدان به در كرد ولي نميتوان با آرزو يا مثل بعضي با نفت، سفره را رنگ كرد. و اين يعني اول از همه بپذيريم كه واقعگرايي نميتواند خالي از اين باشد كه هر طرحي را بايد براساس جامعهاي كه قرار است در آن عمل شود، طراحي كرد. قصدم مخالفت با ايدهآلها و آرمانها نيست كه اگر چنين شود و جامعه بدون آرمان و ايدهآل شود از انرژي تهي خواهد شد و هيچ تلاشي براي هيچ هدفي به انباشت هيچ انرژي محركهاي نخواهد انجاميد. اما اگر بخواهيم هر ايدهاي كه ميخواهد باشد در جامعهاي به سرانجام برسد، مگر غير از اين است كه آن آرمان بايد سنخيتي با خود جامعه هم داشته باشد و راه رسيدن به آن هم از درون همين
جامعه بگذرد؟ جداي از اينكه چه چيزي را دوست داريم، بد نيست از خود بپرسيم در جامعهاي مثل ايران و در منطقهاي مثل خاورميانه، عقلانيت يك روشنفكر، چه مسيري را ترسيم ميكند؟ اينكه ما چه آرزويي داريم يا دلمان ميخواهد چه رخ دهد، بسيار متفاوت است از اينكه چه چيزي ميتواند عملا اتفاق بيفتد. فرض كنيم آرزوي ما رفتن به كره ماه باشد، آيا اينكه من چنين آرزويي داشته باشم آن را امكانپذير ميكند؟ آيا وظيفه يك نيروي فكري كه ادعاهاي راهبردي براي جامعه دارد، فقط طرح آرمانها و آرزوها است؟ يا اينكه چنين نيرويي بايد به ارايه راهحلهاي عملي براي آرزوهايي كه طرح ميكند هم بپردازد؟! در همان آرزوي سفر به ماه، وقتي زيرساختهاي چنين سفري را نداشته باشيم، آيا گفتن اينكه من ميخواهم به ماه بروم به بيان يك طنز شبيهتر نيست؟ آرمانگرايي بدون عقلانيت مثل فضانورد شدن بدون سفينه فضايي است. اول سفينهات را بساز.