• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3861 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۲ مرداد

خانواده« براتي» در انتظار خبري از سرباز ربوده شده در ميرجاوه

سعيد را برگردانيد

زهرا چوپانكاره

پيش از هر صحبتي كاغذ چهارتا شده را از جيبش در مي‌آورد و نشان مي‌دهد. پرينت خبري است كه هفته گذشته منتشر شد و در آن علي كرد، نماينده مردم خاش و ميرجاوه در مجلس گفته بود: «آنچه بنده با اطلاع اعلام مي‌كنم اين است كه سرباز رشيد اسلام در سلامت كامل به سر مي‌برد و حتي جراحتي كه در آن درگيري ديده بود برطرف شده است و شاهد اين هستيم كه به زودي با سلامت كامل توسط عوامل انقلابي به ايران اسلامي بازگردد.» خانواده سعيد هم از ديگران اين خبر را شنيده‌اند، كسي اينقدر با اطمينان به آنها مژده بازگشت قريب‌الوقوع سعيد را نداده بوده. فاميل و دوستان‌شان با خواندن خبر، مدام زنگ مي‌زده‌اند براي تبريك اما در خانه كوچك آنها در خيابان مالك‌اشتر تهران هنوز هيچ رنگي از شادي نيست، هر چه هست انتظار است. از سعيد مي‌گويند و چاي تعارف مي‌كنند، ليوان‌هاي چاي در سكوت‌كش‌دار ميان بغض آنها و سوال‌هاي ما سرد مي‌شوند.
6 ارديبهشت ماه امسال سربازان و نيروهاي كادري هنگ مرزي ميرجاوه هدف حمله اشرار مسلحي واقع شدند كه از خاك پاكستان به آنها هجوم آوردند. در حمله آن روز ۳ درجه‌دار و ۶ سرباز وظيفه مرزباني به شهادت رسيدند، دو سرباز مجروح شدند و بعدتر مشخص شد كه يكي از سربازان مجروح هم ربوده شده و به خاك پاكستان منتقل شده است. معصومه پناه‌پور و ولي براتي پدر و مادر همان سرباز هستند، سعيد براتي كه بعد از گذراندن سه ماه آموزشي، فروردين ماه به ميرجاوه اعزام شد و يك ماه بعد ديگر اثري از او نبود. پدرش مي‌گويد فقط پوتين‌هايش را لب مرز پيدا كرده‌اند.
«16 تير تولد سعيد بود، تازه رفته توي 24 سال و امسال براي نخستين بار روز تولدش پيش ما نبود. دلم خيلي برايش تنگ شده.» مادر سعيد همه تلاشش را مي‌كند كه هنگام حرف زدن اشكي نريزد. چهره‌اش تجسم نگراني است و از اين نگراني بدون توقف خسته شده. مي‌گويد شب و روز ورد زبان‌شان خاطرات سعيد است: ‌«پسر كوچكم محمد كلاس هفتم است و بيشتر از ما نگران سعيد است. هر شب خوابش را مي‌بيند. يك شب خواب ديده بود سعيد در يك خانه است، دست و پايش را بسته‌اند و چهار پنج نفر دورش حقله زده‌اند و سعيد مي‌گفته: «من را آزاد كنيد!» از اين خواب‌ها زياد برايم تعريف مي‌كند.
سعيد روز 6 ارديبهشت، ساعت 5 عصر براي آخرين بار با مادرش صحبت كرده، يكي دو ساعت قبل از حمله: «به من زنگ زد و حال ما و برادرهايش را پرسيد، گفت اينجا خيلي سخت است يك كاري بكنيد فرهاد (برادر سومش) معاف شود. روز بعد تازه از دكتر برگشته بودم كه تلفن زنگ زد، شوهرم داشت صحبت مي‌كرد، اسم سعيد كه آمد فهميدم يك چيزي شده. گفت، مي‌گويند درگيري شده و چند نفر شهيد شده‌اند و دو نفر زخمي و خبري از سعيد نيست.» پدرش ادامه مي‌دهد: «روز بعد اين مكالمه فهميديم همان روز به آنها حمله شده. هنوز خبري از سعيد نبود. زنگ زدند به ما كه بپرسند از او خبري داريم يا نه؟ فكر كرده بودند شايد فرار كرده. گفتم اگه مرخصي بهش داديد شايد آمده اگر نه بچه من اهل فرار كردن نيست. بعد ديگر اخبار اعلام كرد كه سعيد را با خودشان برده‌اند.»
مادرش نمي‌داند سراغ سعيد را ديگر از كدام مسوولي بايد بگيرند: « هي مي‌گويند ما پيگير هستيم. اگر پيگير هستيد و سعيد زنده است ببينيد چه مي‌خواهند، پول مي‌خواهند؟ آدم‌هاي خودشان را مي‌خواهند؟ يك كاري بكنيد. ما الان فقط از مقام‌هاي عاليه مي‌خواهيم كه يك كاري كنند كه ما چشم انتظار نمانيم. با هر شرايطي كه هست، چه سعيد زنده است، چه شهيد شده به ما بگويند فقط از اين چشم‌انتظاري نجات‌مان دهند.» پدرش هر بار خودش براي پيگيري وضعيت سعيد به يكي دو نفر از كساني كه با نام سرهنگ از آنها ياد مي‌كند در تماس است. مي‌گويند اگر خودشان زنگ نزنند كسي خبري به آنها نمي‌دهد. توضيح كامل در مورد روند پيگيري وضعيت سعيد به شما مي‌دهند؟ وحيد برادر سعيد و پسر دوم خانواده مي‌گويد: «نه! فقط مي‌گويند ما پيگير هستيم، فكر نكنيد ما سعيد را فراموش كرده‌ايم. بچه شما مثل بچه خودمان مي‌ماند و پيگيرش هستيم و اگر هر خبري برسد به شما مي‌گوييم. ولي اين خبر زنده بودن سعيد را ما در تلگرام ديديم.» پدر سعيد از خبري كه توسط نماينده مجلس اعلام شد بي‌خبر بوده و مي‌گويد كه همكارش اين خبر را به او نشان داده. مادرش كه انگار از ديدن اين خبر هر بار برآشفته مي‌شود ادامه حرف را مي‌گيرد: «همه فاميل و آشناهاي ما در شهرستان‌مان خوشحال شده بودند. خواهرهايم، برادرهايم، مادرم از خوشحالي گريه مي‌كردند، زنگ زدند و گفتند مردم جشن گرفته‌اند. گفتم ان‌شاءالله كه زنده است ولي كو؟ من تا با پسرم حرف نزنم، نمي‌توانم باور كنم. هر كس ممكن است چند خط براي خودش بنويسد اما از كجا باور كنيم؟ با اين كاغذها و نوشته‌ها كه نمي‌شود. بايد ببينيم، بايد پسرم را ببينم تا باور كنم.»
پدرش مي‌گويد كه مثل اين خبر را در مورد شهادت سعيد هم شنيده بوده: «بعد از اينكه خبر حمله به سربازها را شنيديم من رفتم سمت زاهدان. گفتند چون آن منطقه‌اي كه سعيد و سربازهاي ديگر بوده‌اند منطقه نظامي است نمي‌توانيد به آنجا برويد. در همان زاهدان كمي پيگيري كردم و به محض اينكه رسيدم تهران از بجنورد به ‌ما زنگ زدند كه شنيده‌اند سعيد شهيد شده. اما سرهنگ ميرزايي كه در اين مدت وضعيت سعيد را از او پيگيري مي‌كرديم به ما گفت حرف هيچ كسي را باور نكنيد تا خودمان به شما خبر بدهيم.»
خانواده براتي چهار سال است كه از آشخانه در خراسان شمالي (حوالي بجنورد) به تهران آمده‌اند. پدر خانواده و وحيد پسر دوم‌شان مشغول كار خدماتي در يك شركت هستند. پدر مي‌گويد كه به فكر اين بوده‌اند كه به شهرشان برگردند اما تا خبري از سعيد نرسد، نمي‌دانند كه بايد چه كار كنند. وحيد مي‌گويد كه انتظار براي خبر موثقي از وضعيت برادرش هر روز كه مي‌گذرد شكل عوض مي‌كند: «هر روزي كه مي‌گذرد انتظار سخت‌تر مي‌شود. ما صبح مي‌رويم سر كار مدام نگرانيم مادرم بلايي سر خودش نياورد. تمام همكارانم مي‌دانند كه سعيد را ربوده‌اند، حالا من هر روز سعي مي‌كنم با كسي چشم در چشم نشوم چون به محض اينكه كسي به من مي‌رسد مي‌پرسد از سعيد چه خبر؟ اين براي‌مان خيلي سخت است.»
انتظار مادر براي پسرش در چهارديواري خانه كوچك‌شان مي‌گذرد. مي‌گويد كه 3 ماه است كه به ندرت پا از خانه بيرون گذاشته. چرا؟ جواب اين سوال را با بغض مي‌دهد: «دلم نمي‌خواهد، وقتي پسرم كه اينقدر دوستش دارم جايي گرفتار شده كه نمي‌تواند پايش را از آنجا بيرون بگذارد من هم دلم نمي‌خواهد بيرون بروم. شب و روز در مورد سعيد حرف مي‌زنيم. گاهي شب‌ها شوهرم گريه مي‌كند و من مي‌گويم ساكت باش بچه‌ها خوابند، گاهي من گريه مي‌كنم او مي‌گويد كه مراعات بچه‌ها را بكنيم. بچه‌ها گاهي عكس‌هاي سعيد را توي كامپيوتر مي‌بينند بعد كه من مي‌رسم خاموش مي‌كنند كه ناراحت نشوم.»مي‌گويد همه فاميل‌ و همسايه‌هاي‌شان در آشخانه براي آزادي و سلامت سعيد نذر و نياز كرده‌اند، پدرش مي‌گويد: «روزي كه بيايد جلوي پايش گاو قرباني مي‌كنم.»
مادر سعيد، خواهر شهيد است؛ آخرين باري كه اين همه چشم‌انتظاري كشيده مربوط به همان سال‌هاي آخر جنگ برمي‌گردد: «آخر جنگ برادر بزرگم مفقودالاثر شد و چهار سال بعد از پايان جنگ فهميديم كه در كردستان شهيد شده و پيكرش را آوردند. دايي‌ام از اول جنگ مفقودالاثر شد و هنوز هم خبري ازش نيست. من اين درد را زياد كشيده‌ام. 12 سالم بود كه برادرم را آوردند و تا همين ارديبهشت كه سعيد را بردند هر روزم با فكر او مي‌گذشت و حالا با فكر سعيد. تا زنگ در يا تلفن مي‌خورد همه تن و بدنم مي‌لرزد.»وحيد بيشتر ساكت است و گوش مي‌كند، قبل از اينكه صحبت‌ها به آخر برسد ناگهان مي‌گويد: «سعيد مهربان است، آزارش به هيچ‌كس نمي‌رسيد، براي هيچ‌كس بد نمي‌خواست. خدا دوستش دارد و براي همين برمي‌گردد، يعني بايد برگردد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون