• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3886 -
  • ۱۳۹۶ سه شنبه ۳۱ مرداد

گفت‌وگو با سميرا اسكندرفر به بهانه نمايشگاه «چي تو سرته؟»

نقاشي برايم مثل روان‌درماني است

حافظ روحاني

سميرا اسكندرفر همواره پركار بوده است. سندش، تعداد زياد نمايشگاه‌هاي انفرادي‌ او در طول چند سال گذشته است كه رسانه‌هاي مختلفي از نقاشي و طراحي گرفته تا ويديو را شامل مي‌شود و علاوه بر آنها اين كارنامه حرفه‌اي پركار به ساخت دو فيلم بلند هم منتج شده. نمايشگاه اخير او در طراحان آزاد اما بيننده را با ديوارهايي پر از آثار مختلف و با تنوع فراوان در نگاه و روش مواجه مي‌كرد. مجموعه‌اي كه حاصل تنها هفت ماه كاري او است و به واسطه همين پركاري، تنوع و كيفيت غبطه‌برانگيز. اما آيا خودش هم اين دوره را پركار مي‌داند؟ شايد سوال مهم‌تر تنوع و تغييرات متعدد در اجرا و رويكردهاي او در اين مجموعه باشد؛ دوره‌اي كه براي نخستين بار رهايي بي‌قيد و شرط از بازنمايي را آزمود و سطح كاغذ را آزادانه هاشور زد و كوشيد تا با نگاهي بازتر جهان اطراف را ببيند. او ترجيح مي‌دهد كه ماحصل اين هفت ماه تجربه‌ را طراحي بنامد، شايد به واسطه رهايي و بلاواسطگي برخوردش با ابزار و البته از آن‌رو كه انگار شكلي تازه از كار را آزموده است، جايي كه آزادي دست، شايد خبر از رهايي از قيدي مي‌دهد و شكل گرفتن يك خط سير جديد در آثار.

 

گويا اين نمايشگاه حاصل كارهاي هفت ماه گذشته بوده؛ اين هفت ماه، ماه‌هاي پركاري بود؟ چه از جهت تعداد، تنوع مضامين و شكل كارها يا ساعاتي كه كار كرديد؟ يا به شكل عادي هميشه همينقدر كار مي‌كنيد؟

نه، هميشه اينقدر كار نمي‌كنم. حدود دو سالي در وضعيتي بودم شبيه به خواب زمستاني كه انگار داشتم استراحت مي‌كردم و بعد از يك عمر از سال گذشته از اين خواب زمستاني بيرون آمدم. البته در همان دوره خواب زمستاني يك نمايشگاه انفرادي عكس و ويديو در مونيخ داشتم. يك نمايشگاه انفرادي طراحي در زيرزمين دستان و دو انفرادي ويديو در گالري شش از كارهاي قديمي‌تر. فيلم بلند دومم را هم ساختم. ولي نسبت به هميشه كمتر كار كردم. در يك آرامش زياده از حدي غوطه‌ور بودم به نظرم. من وسط كار روي اين آثار، مجموعه نقاشي «كاش اينجا بودي!» را كار كردم، فيلم‌ام را تمام كردم، يك ويديو ساختم و يك كتاب نوشتم. اينها را كه كنار هم مي‌گذارم، با خودم فكر مي‌كنم: «كم كار نكرده‌ام.» ولي با وجود اينكه در اين هفت ماه زياد كار كردم، يادم مي‌آيد كه وسطش چندين مسافرت رفتم، يا يك هفته اصلا كار نكردم. كلا اين طوري كار مي‌كنم، يعني نمي‌توانم ممتد كار كنم، حتما بايد وسطش استراحت كنم. يك جور موج سينوسي كار، استراحت يا كار، زندگي.

هركدام از اين طرح‌ها – يكي را در نظر مي‌گيريم- چقدر زمان بردند؟

هر كدام شايد حدود يك ساعت تا يك ساعت‌ و‌نيم. در مورد بعضي‌هاش نمي‌توانم زمان بدهم، چون روي كل مجموعه لايه‌لايه به مدت يك هفته كار كردم. پيش مي‌آمد كه در طول يك شب، شش تا كار را تمام كرده باشم. ولي وقتي كار را شروع مي‌كردم، فكر مي‌كنم 6 – 5 ساعت متوالي كار مي‌كردم. ولي در عين حال خيلي روزها را هم كار نكردم، چون حتما بايد از كار كردن لذت ببرم، اگر قرار باشد خسته‌كننده باشد حتما اشتباهي پيش آمده. كلا به نظرم در زندگي بايد گذاشت هر چيزي در زماني كه بايد، اتفاق بيفتد. اجبار به خصوص در كار هنري اصلا جواب نمي‌دهد. انگار نشسته باشي بالا سر گياهي در حال جوانه زدن و هي انگولكش كني كه در بيا. شايد علت تنوع طرح‌ها هم همين باشد. چون صبر مي‌كنم تا فضايي تازه در ذهنم به وجود بيايد و تجربه يا حال تازه‌اي را كشف كنم و همين تجربه يا حال تازه تبديل به كار تازه مي‌شود. حس و حال كه بيايد بي‌وقفه كار را شروع مي‌كنم، بي‌آنكه فكر كنم.

حتي در مورد مجموعه‌اي مثل «فيلم‌ها»؟

آن مجموعه را شبي شروع كردم كه بيكار بودم و حوصله‌ام سر رفته بود. تعداد زيادي جلد دي‌وي‌دي از فيلم‌هاي هاليوودي داشتم كه از بس بد بودند قابل ديدن نبودند، جلد تعدادي از اين فيلم‌ها به نظرم جالب آمد و شروع كردم به نقاشي كردن‌شان. اولي خيلي خوب نشد كه در نمايشگاه هم نيست. دومي خوب شد، فردا كار را ادامه دادم و دو تاي ديگر كشيدم. در اين حين مادربزرگم كه خيلي دوستش داشتم، فوت كرد و پيش از رفتن به بهشت زهرا، چند تا كار كردم. «داستان تاريكي توي سرم» و «روزهاي كاغذي مي‌ميرند» را قبل از رفتن به بهشت زهرا كشيدم.

در مجموعه نقاشي يك حس و حال و يك فكر مركزي وجود دارد كه منجر به يك مجموعه كار مي‌شود، ولي در اينجا انگار حس و حال مدام در حال تغيير است. در نقاشي‌ها يك حس و حال با مدتي فكر كردن به دست مي‌آيد؟

اكثر مواقع ايده نقاشي‌ها مي‌آيند توي سرم. مي‌گذارم مدتي توي سرم باقي بمانند، تغيير كنند، شكل بگيرند و حتي تا حدودي جا بيفتند. بعد شروع به كار مي‌كنم. در نقاشي روند كار شايد چيزي شبيه فيلم بلند باشد، ولي در طراحي شايد بيشتر به فيلم كوتاه يا ويديوآرت نزديك شود، چون بيشتر بر مبناي تجربه كردن در لحظه حال است و ناگهاني بودن يا هيجان بيشتر در آنها رخ مي‌دهد. اصولا به اين دليل سراغ رسانه‌هاي مختلف مي‌روم، چون هر كدام امكان تازه‌اي را در اختيار من مي‌گذارند. من در حين نقاشي كردن، خيلي عاقل‌ترم. در اوايل كارم در 15 سال پيش، كمتر احساس عاقل بودن مي‌كردم، ولي الان تاحدود زيادي نقاش عاقلي هستم. ولي در روند اين طراحي‌ها تا جايي كه مي‌توانستم ديوانگي كردم و دست خودم را باز گذاشتم تا ببينم چه اتفاقي مي‌افتد.

پس تفاوت اين طراحي‌ها با نقاشي سر بلاواسطگي رابطه با ابزار است؟

بله و سرعت وقوع آنها. ولي نقاشي برايم خيلي عاقلانه‌تر است و در حين نقاشي كردن بالغ‌ترم.

تمام اين مجموعه را به همين دليل طراحي مي‌دانيد؟

بله، به خاطر بي‌واسطگي. اين مجموعه هم مي‌تواند نقاشي‌هاي سريع باشد و هم طراحي.

تغيير در الگوي كار و رفتن به سمت چيزي كه خودتان آن را انتزاع مي‌ناميد، حاصل تغييري در زندگي شخصي است؟

الان نمي‌توانم خيلي مستقيم و واضح پاسخ بدهم. احتياج به فكر كردن بيشتري دارم. ولي در زندگي‌ام تغييري به وجود آمد. حدود سه سال پيش بود كه تصميم گرفتم كمي تغيير در زندگي‌ام بدهم. من از بعضي لحاظ خيلي زندگي‌ام را محدود مي‌كنم و زياد جايي نمي‌روم. ترجيح مي‌دهم كه يك‌سري چيزها را حذف يا قلع و قمع كنم تا تمركزم را از من نگيرند. چيزهايي كه شايد لذت عمده زندگي خيلي آدم‌ها باشند، ولي من آگاهانه كنارشان مي‌گذارم. چون حس مي‌كنم مزاحم كار كردنم مي‌شوند. اما سه سال پيش فكر كردم كه بايد تجربه كنم و در يك بازه زماني دو ساله، خيلي سفر رفتم، جالب بود، ولي واقعا نگذاشت تا من آن طور كه بايد كار كنم و تمركزم را از كار برداشت. در آن دوران بيشتر به اين موضوع فكر مي‌كردم كه دارم يك تجربه تازه مي‌كنم و اين تجربه‌ها يك جايي توي كارم وارد مي‌شوند. اين سفرها حتما بر من تاثير گذاشته، ولي هنوز بعضي وقت‌ها فكر مي‌كنم كه وقتم را هدر دادم. هر چند شايد از نگاهي الان كمي متعادل‌ترم و چند وقت يك بار ميل به سفر و فاصله گرفتن از درونم به وجود مي‌آيد. اما در نهايت بعد از آن مدت بود كه با خودم فكر كردم: «قرار نيست عوض شوي»، «قرار نيست خيلي كارهاي عجيب و غريب بكني»، به خصوص كه در آن دوره تقريبا داشتم خودم را از كوه و صخره پرت مي‌كردم پايين توي آب! ازين دست كارهاي ماجراجويانه. به خودم گفتم «هماني كه بودي باش، به بهترين شكلي كه مي‌تواني، متمركزتر و بهتر.»

در كارهاي‌تان هميشه چيزي از خودتان هست؛ گاه به شكل خودنگاره يا گاهي نوشته‌ها. با اين حال در اين آثار هميشه اشاره‌اي به بدن بوده و هست. در اينجا هم شاهد تكرار اعضاي بدن در بسياري از طراحي‌ها هستيم، ولي انگار پيش‌تر ترجيح مي‌داديد كليت صورت را نقاشي كنيد و حالا فقط داريد جزيياتي مثل دست يا چشم را مي‌بينيد. اعضاي بدن مثل دست و چشم، دست و چشم خودت است؟

بله. همگي تكه‌هاي خودم هستند. شايد فقط در مجموعه «من، خودم نيستم» در آران بود كه متمركز خودم را كار كردم، البته با ماسك. در بقيه مجموعه‌ها شايد فقط يك نمونه باشد كه از خودم كار كرده‌ام. بيشتر اوقات آدم‌هاي ديگر را كار كرده‌ام، ولي از نظر خودم، آنها هم خودنگاره هستند. يعني آن آدم‌ها و چهره‌ها آنقدر روي من تاثير گذاشته‌اند يا حال‌شان به من نزديك بوده كه به خودنگاره تبديل شده‌اند.

يعني يك انتخاب آگاهانه است؟

نه. اتفاقا كاملا ناخودآگاه و غريزي است. هر جا و هر لحظه ممكن است اين اتفاق بيفتد. گاهي در فضاي مجازي روي صفحه‌اي مي‌روم و چهره‌اي مي‌بينم كه هيچ ربطي به من ندارد، هيچ آشنايي با آن ندارم، ولي برايم جالب است. تصوير را ذخيره مي‌كنم و بعدتر دوباره آن را نگاه مي‌كنم. يعني چيزي برايم جالب مي‌شود و بعد به مرور زمان به آن رجوع مي‌كنم، اگر همچنان برايم جالب بود، نگهش مي‌دارم و اگر هنوز خيلي جالب بود، قانع مي‌شوم كه بايد كاري با آن بكنم. همه‌چيز خيلي غريزي اتفاق مي‌افتد.

يعني ممكن است به مرور زمان تصويري دوست‌داشتني شود؟

ممكن است، اگر به مرور ديگر برايم جالب نباشد، كارش نمي‌كنم، ولي اگر همچنان جذاب بود، يعني قرار است كاري با آن بكنم. حتي اينطور نيست كه فكر كنم چرا از چيزي خوشم آمده، فقط مي‌دانم كه خوشم آمده. مثلا يكي از صورت‌ها (دخترمو‌آبي)، يك دختربچه دستفروش در بيروت بود، خيلي زيبا بود و من با ديدن صورتش آينده بدي را برايش ديدم، به خصوص كه به طرز خطرناكي زيبا بود. از آن زيبايي‌ها كه آدم‌ها به سمتش هجوم مي‌برند. عكسش را گرفتم و بعد صورتش را كشيدم.

و اين علاقه‌مندي از فرم صورت منتقل مي‌شود؟

نه، حسي است. آن آدم و ماجرايش برايم جالب مي‌شود. اصلا توضيح دادني نيست، ولي حس و حالش برايم جالب مي‌شود يا شايد حالت رواني كه در چهره مي‌بينم. حتما چيزي در آن هست كه احساس نزديكي را در من ايجاد مي‌كند. چهار صورتي كه در ابتداي نمايشگاه بود را از چهره بازيگري كشيدم كه بعد از بازي در نخستين و تنها فيلمش مرده بود. اسم فيلم «عروسك مرده» (Dead Doll) بود. داستان فيلم درباره يك هنرمند/ دانشمند بود كه بعد از درگيري با نامزدش او را كشته بود. بعد از او يك عروسك ساخته بود و داشت با آن عروسك زندگي مي‌كرد- داستاني شبيه به «عروسك پشت پرده» صادق هدايت- ولي اين عروسك در بعضي لحظات زنده مي‌شد و شروع مي‌كرد با مرد صحبت كردن. كابوس عجيبي بود و در ذهن من ماند. بازيگر دختر فيلم (رومي كوخ) يك سال بعد از اينكه اين فيلم را بازي كرده بود، مرد. دليل مرگش هم معلوم نشد. برايم جالب شد و كشيدمش.

در مورد همين بازيگر زن، صورت جالب است يا سرنوشتش؟

حس و حالش جالب است. مثل يك انسان واقعي كه ناگهان براي آدم جالب مي‌شود و سعي مي‌كني به او نزديك شوي تا بيشتر بشناسي‌اش. فكر مي‌كنم وقتي آدم از چيزي خوشش مي‌آيد، حتما چيزي- ريز يا درشت- از خودش در آن آدم يا چيزي هست كه تو را وادار مي‌كند به آن شخص يا موضوع نزديك شوي و بشناسي‌اش.

پس كشيدنش كمك مي‌كند تا اين چيز نامشخص را كشف كنيد؟

بله. يك جور شناختن است.

اين شناخت حاصل مي‌شود؟

بعضي وقت‌ها مثل اين مي‌ماند كه يك ساعت با آن شخص گپ بزني. شناخت به معني يك دانش علمي نيست، ولي انگار يك پيوند رواني را با او كشف مي‌كني كه انگار در خودت هم وجود دارد. اين مرحله باعث مي‌شود كه آن حس و حال را در خودت هم كشف و فكر كني كه چرا اينجوري هستي. شناخت يك آدم ديگر براي شناختن بيشتر خودت. فكر كنم اين يك وسواس تو وجود من باشد. شناختن بيشتر، فهميدن بيشتر. اينكه يك حالت رواني تازه را به گنجينه دركت از شناخت آدم‌ها اضافه كني.

مثل كاري كه شمن‌ها مي‌كردند؟ نقاشي‌اش مي‌كنند تا تسخيرش كنند؟

شايد. تسخير نه دقيقا، ولي بيشتر كشف يك رابطه و حالت رواني انساني شايد. مثل اين مي‌ماند كه از يك نفر خوشت مي‌آيد و برايش وقت مي‌گذاري. وقتي پرتره‌اي كار مي‌كنم، فكر مي‌كنم دارم برايش وقت مي‌گذارم. وقتي به جايي مي‌رسم كه فكر مي‌كنم همه انرژي‌هايي كه به من داده پس دادم، حالم خوب مي‌شود و احساس مي‌كنم آن اتفاقي كه بايد افتاده.

يعني آنقدر آن چهره را مي‌كشيد كه اين رابطه را پيدا كنيد؟

بله. تا لحظه‌اي كه فكر كنم خيالم راحت شد. به خصوص كه از پروژه‌ها و پرونده‌هاي نيمه‌باز بدم مي‌آيد. تكليفم بايد با همه‌چيز روشن باشد يا خيلي زود روشن شود. مثلا مجموعه نينا سيمون؛ مدتي ترانه‌هايش را گوش مي‌كردم و چند تا مستند درباره‌اش ديدم و كلا شخصيتش برايم جالب شد، يك روز نشستم و آن كارها را كشيدم و الان اين كارها براي من پرتره نينا سيمون است. نخستين‌بار بود كه حس و حال يك كاراكتر را با كشيدن پرتره نشان ندادم. با كشيدن شاخه‌هاي تيغ‌دار در آسماني قرمز كه سه خورشيد دارد اين اتفاق افتاد. من عمويي دارم كه دكتراي رياضي دارد و از بچگي برايم شخصيت جالبي بود. يك اتاق داشت كه از كف تا سقف كتاب بود و عموي من در اين اتاق مي‌نشست و سيگار مي‌كشيد و كتاب مي‌خواند. در آن زمان كه من 9– 8 ساله بودم او در زيرزمين يك تعداد شماره‌هاي صحافي شده مجله سپيد و سياه داشت. من و دخترعمه‌ام پنهاني به اين زيرزمين مي‌رفتيم و آن مجلات را كه شديدا كهنه و زرد شده بودند، ورق مي‌زديم. ما اين مجله‌ها را در نور كم ورق مي‌زديم و من از همان موقع از بازيگرها و سوپراستارها خيلي خوشم آمد. يادم مي‌آيد كه در يكي از اين دفعات با خودم قيچي بردم و چند تا از عكس‌ها را قيچي كردم و در يك دفتر چسباندم و از روي‌شان نقاشي كردم. يكي از تصاويري كه كشيدم عكسي از مريلين مونرو بود و نوشته‌اي داشت شبيه به اينكه اين بازيگر زيبا خودش را كشت. اين نكته هم خيلي براي من جالب بود. صورت را به ياد دارم، از زاويه‌اي بود كه كشيدنش برايم سخت بود. الان سه تا از كارهاي مجموعه «صورت‌هاي ديگر» صورت سوپراستارهاست. جالب است همين آدم‌هايي كه خيلي پلاستيكي به نظر مي‌رسند و احتمالا براي خيلي‌ها بت هستند كه نيستند، خيلي وقت‌ها برخلاف آنچه به نظر مي‌رسد آدم‌هاي غمگيني هستند. انگار عجيب‌تر از آدم‌هاي عادي زندگي مي‌كنند، غليظ‌تر شايد. به نظرم بعضي اوقات اعتمادبه نفس‌شان امكان تجربه‌هاي بيشتري در زندگي را به آنها مي‌دهد. حتما شخصيت معروف بايد برايم جذابيت و خاصيت داشته باشد، مثل اديت پياف كه در مجموعه «زيرزمين» چند پرتره‌اش را كشيدم. آني كه در صورت اين چهره‌هاي مشهور هست را خيلي وقت‌ها در عكس آدم‌هاي معمولي نمي‌بينم، يا كم پيش مي‌آيد ببينم. آدم‌هاي عادي موقع عكس گرفتن، زيادي ژست مي‌گيرند، ولي شايد چون مدام از چهره‌هاي مشهور عكس مي‌گيرند، خسته مي‌شوند و گاه چيزي از وجود واقعي‌شان را بروز مي‌دهند. آن گاهي وقت‌ها براي من خيلي جالب است. حتي ممكن است واقعي هم نباشد، فقط بازي در يك فيلم باشد، ولي به دل من بچسبد و بيشتر هم زن‌ها برايم جالب هستند. شايد چون مي‌خواهم حس و حال‌شان را بفهمم يا درك گونه‌اي زنانگي كه در زندگي برايم پيش نمي‌آيد. دقيقا نمي‌دانم. ولي مي‌دانم كه از بازيگري اصلا خوشم نمي‌آيد ولي با كشيدن پرتره‌ها انگار دارم نقش آنها را بازي مي‌كنم. فكر كنم كار كردن براي من گونه‌اي روانشناسي يا روان‌درماني باشد.

در كارهاي قبلي‌تان، معمولا محيط و فضاي اطراف فيگور را با يك تك‌رنگ يا چند موتيف رنگي ساده رها مي‌كرديد، ولي اين‌بار به نظر مي‌رسد كه انگار محيط و فضا دارد در بعضي از آثار شكل مي‌گيرد.

اينكه من پشت صورت‌ها چيزي نمي‌كشم يك توضيح دارد؛ كشيدن چيزي در پس‌زمينه صورت‌ها كه كار سختي نيست، مساله اينجاست كه من نمي‌توانم اين كار را انجام بدهم. چون اصلا محيط را نمي‌بينم. شايد الان دارد اين اتفاق مي‌افتد. البته حرف زدن درباره‌اش معني ندارد، بايد نقاشي كنم و ببينم چه پيش مي‌آيد، ولي ممكن است منجر به يك چيز تازه شود. مثلا در مجموعه «داري ديوونه‌ام مي‌كني عزيزم» يك چيزهايي روي هم آمده‌اند و من توانسته‌ام لايه‌هايي را روي هم بگذارم، چيزي كه در كار من سابقه نداشته. من فضا را نمي‌بينم، شايد يك جور معلوليت باشد، ولي معلوليتي است كه من در كارم پذيرفته‌ام و به عنوان بخشي از كاراكترم با آن كنار آمده‌ام. موقع فيلم ساختن هم اگر صحنه شلوغ باشد، گيج مي‌شوم. شايد همان دو سالي كه سفر كردم در من تغييري ايجاد كرده باشد. ولي خاطرم هست در سفر هم وقتي لب آب مي‌نشستم و دريا را تماشا مي‌كردم، اول فقط موج‌ها را مي‌ديدم كه به ساحل مي‌خوردند، ولي بعد كمي تمرين كردم تا بتوانم دورتر را ببينم. شايد واقعيت اين است كه در ديدن دورنما استعداد ندارم، همه‌چيز در كلوزآپ و نزديكي برايم معني و جذابيت پيدا مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون