برزخ فلسفه
عظيم محمودآبادي
اگر از شور و شوق تغيير جهان فارغ شده باشيم و به شعور تحليل و تفسير آن رسيده باشيم آن وقت ديگر نه فلسفه كار بيكاران عالم است و نه فيلسوفان «پفيوزان تاريخ» خواهند بود.
در طول بيست و پنج قرني كه از عصر سقراط ميگذرد، فلسفه در نظر عوام جز تفنني از سر بيكاري و بعضا بيعاري نبوده است و حتي اين تلقي گاهي به ذهن و زبان برخي خواص هم راه پيدا كرده است. چنانچه در نظر آنها گويي فلاسفه باعث و باني همه ناكاميهاي اين عالم بودهاند. از نظر آنها اگر پيشرفتي در عالم حاصل شده، محصول علم و تكنولوژي است و اگر كج و كاستي در نظم و نظام كنوني آن وجود دارد از قصور يا تقصير فيلسوفان است.
در حالي كه فلسفه از آغاز چيزي جز راه و روشي فكري براي فهم جهان نبود. فهميدنيتر شدن جهان امروز نسبت به 2500 سال پيش تنها ريشه در پيشرفت علم ندارد بلكه سهم فلسفه در اين فهم را بايد شناخت. اساسا تمدن بشري و رشد آن بيش از اينكه مرهون علم باشد وامدار فلسفه است.
چنانچه به گفته لويي اشتراوس، فيلسوف آلماني قرن بيستم، تمدن بشر را بايد تنها محصول «آتن» و «اورشليم» دانست. به تعبير ديگر دو هستهاي
كه تاريخ تمدن بشري را شكل دادهاند از همراهيها، رقابتها و تصادمهاي «فلسفه و وحي» و «عقل و دين» بوده است.
حال بايد پرسيد براي شناخت جهان آيا راهي جز فلسفه وجود دارد؟ كدام علم ميتواند از ارتفاعي به قامت
فلسفه بر جهان نظر بيندازد و آن را تحليل بلكه تفسير كند؟
البته هر كدام از رشتههاي علمي و شاخههاي منشعب از آنها، كاركرد ويژه خودشان را دارند و اين جهان بدون هر كدامشان حتما يك چيزي كم داشت اما هركدام در رتبه و مرتبه خودشان. به قول نويسنده تاريخ فلسفه بيمعني و نارواست اگر معتقد باشيم كه بايد درباره فاتحان و ويرانگران بزرگ آگاهي داشته باشيم اما از سازندگان و آفرينندگان
بزرگ و كساني كه واقعا به فرهنگ كمك كردهاند، غافل باشيم. (1 )
چه كسي گفته براي شناخت جهان به خواندن در مورد كشورگشاييهاي چنگيز، اسكندر و ناپلئون بيش از تلاش براي فهم افكار و آراي افلاطون، دكارت، كانت، ابنسينا، ابن رشد و... نياز داريم؟
از اينها گذشته حاجت امروز ما به فلسفه بيش از هر زمان ديگري است. در روزگاري كه زندگي معناي خودش را براي نسلهاي جديد بيش از پيش از دست ميدهد، فلسفه ملجا و پناهگاهي ميتواند باشد براي آنكه در آن، به جستوجوي اين گوهر كمياب پرداخت و در ميان اين همه بيمعنايي، معنايي براي زندگي يافت.
تهي شدن زندگي از معنا، پيامد پست مدرنيسمي است كه كلان روايتها را از اعتبار ساقط كرده و منزلت آنها را به قدري فرو كاسته كه بسياري براي معنا دادن به زندگيشان ديگر نميتوانند روي آنها حساب چنداني باز كنند.
شايد عدهاي بگويند خب اين هم محصول همان فلسفهاي است كه ادعا ميشود تاريخ تمدن بشري را رقم زده است. البته كه چنين است اما اين مساله باعث نميشود كه ما بتوانيم خودمان را بينياز از فلسفه بدانيم و شانه از زير آن خالي كنيم.
آري فلسفه در تاريخ پيشرفت خود به گذرگاههايي هم رسيده كه به سرگردانيهاي بشر اضافه كرده است اما اين نميتواند حجتي براي كنار گذاشتن اصل آن به شمار رود. چنانچه كاپلستون ميگويد خواندن تاريخ فلسفه
ممكن است منجر به پديد آمدن حالت ذهني شكاكانهاي شود. اما بايد به خاطر داشت كه امر توالي و ترادف نظامها ثابت نميكند كه هر فلسفهاي نادرست و خطا است. چنانچه ميدانيم جهان، اديان بسياري ديده است؛ آيين بودا، آيين هندوان، آيين زرتشت، مسيحيت، اسلام و... اما اين امر ثابت نميكند كه مسيحيت دين حق نيست.
چراكه براي اثبات آن، رد كامل دفاعيات مسيحي ضروري است. (2)
بنابراين راهحل بحرانهاي فكري بشر كه در نتيجه فلسفهورزي فيلسوفان پديد آمده اين نيست كه آن را تعطيل كنيم بلكه ناگزير از تقويت آن هستيم. اگر زماني آلفرد اسميت (سياستمدار امريكايي نيمه اول قرن بيستم) گفته بود «همه نارساييهاي دموكراسي را ميتوان با دموكراسي بيشتر درمان كرد» چرا در مورد فلسفه نتوان چنين باوري داشت؟
آري درمان نارساييها و معضلات فكري كه از جانب فلسفه و غير آن گريبان بشر امروز را گرفته است تنها در فلسفه ورزيدن بيشتر و عميقتر يافت ميشود. آموختن اينكه چگونه ميتوان بدون يقين و البته بدون فلج شدن از شك و ترديد زندگي كرد، شايد بزرگترين خدمتي باشد كه فلسفه در عصر ما هم ميتواند در حق طلاب خود انجام دهد.
اما اين فلسفه چيست كه بايد معناي از دست رفته زندگي را در آن جستوجو كنيم؟
فلسفه نه علم است نه الهيات بلكه چيزي بين آنها است. چنانچه به گفته برتراند راسل «ميان الهيات و علم برزخي هست نامكشوف براي هر دو و در معرض حمله هر جانب؛ اين برزخ همان فلسفه است. » (3)
بنابراين فلسفه در جايگاهي فراتر از علم و فروتر از الهيات قرار دارد كه ميتواند موقعيت هر كدام از آنها را تشخيص دهد و معياري براي تعيين اعتبار آنها باشد.
براي فهم زندگي و ساخت بهتر آن گريزي از ورود و اقامت در اين برزخ نداريم.
چراكه براي شناختن هر عصر و ملتي بايد فلسفه آن عصر يا ملت را شناخت و براي شناختن فلسفه بايد تا اندازهاي فيلسوف بود.
منابع:
1- فردريك چارلز كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه جلالالدين مجتبوي، انتشارات علمي و فرهنگي.
2- همان.
3- برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دريابندري.