• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3955 -
  • ۱۳۹۶ چهارشنبه ۲۴ آبان

با سيد الياس علوي، شاعر و هنرمند نقاش افغانستان، از ايران تا استراليا

دلم براي درختم تنگ مي‌شود

زينب مرتضايي فرد

زياد به شباهت آدم‌ها و درخت‌ها فكر كرده‌ام. اينكه شايد بتواني همه جاي زمين را بگردي اما هر چه باشد، مثل يك درخت در جايي ريشه داري و نمي‌تواني ريشه هايت را، خاكت را فراموش كني. نمي‌تواني پرنده مهاجر باشي، حافظه‌ات از ياد وطن پاك شود و به اميد بهار از اين سو به آن سو بروي و مدام در سفر باشي. البته شايد بعضي‌ها بتوانند، اما هر كسي نمي‌تواند از پس اين كار برآيد و بشود پرنده مهاجر.

حالا اين اصل مهم درخت بودن را فقط من نمي‌گويم كه تجربه مهاجرت را نداشته‌ام. سيد الياس علوي، شاعر شناخته شده افغانستان كه سال‌ها در ايران زندگي كرده و اكنون هم در كشور استراليا روزگار به سر مي‌برد، دلش براي درختش تنگ مي‌شود؛ درختي كه زمان تولدش در روستايي كه زادگاهش است كاشته شده و هر جاي دنيا هم كه باشد، در بهترين شرايط هم كه باشد، از حافظه‌اش پاك نمي‌شود.

اين شاعر و هنرمند در سال‌هاي كودكي و اوج جنگ داخلي در افغانستان راهي ايران شد و با گذر سال‌ها و اتفاقاتي كه در مصاحبه به آنها اشاره مي‌كند، راهي سرزميني ديگر شد. او هم‌اكنون ساكن استرالياست و در رشته هنرهاي زيبا در سال 1394 از دانشگاه جنوب استراليا فارغ‌التحصيل شده و مدرك فوق‌ليسانس گرفته است.

علوي در ايران نخستين مجموعه شعرهايش با نام «من گرگ خيالبافي هستم» را منتشر كرده و برگزيده جايزه شعر خبرنگاران شد و رتبه دوم جايزه ادبي قيصر امين‌پور (كتاب سال شعر جوان) را به دست آورد. اين مجموعه توسط نشر آهنگ ديگر منتشر شد، اما با توجه به تعطيل شدن اين نشر، چاپ چهارم اين كتاب در سال 1394 به نشر «نيماژ» سپرده شد. دومين مجموعه شعر او با نام «بعضي زخم ها» توسط انتشارات تاك، در كابل منتشر شد. سومين مجموعه شعر او با نام «حدود» در سال 1393، توسط نشر نيماژ منتشر شد و تاكنون به چاپ دوم رسيده است. با او كه به بهانه برگزاري نمايشگاه هنرهاي تجسمي افغانستان در فرهنگسراي نياوران به ايران آمده است، گفت‌وگويي انجام داديم.

 

نخستين تصاويري كه از مهاجرت در ذهن داريد چيست؟

نخستين تصاوير ذهني‌ام از مهاجرت برمي‌گردد به شش سالگي‌ام. زماني كه براي نخستين بار با خانواده‌ام از افغانستان خارج شديم و به ايران آمديم. من در يكي از روستاهاي ولايت دايكندي افغانستان به دنيا آمدم و جنگ مجبورمان كرد، روستا را رها كنيم و به دنبال جايي براي زندگي باشيم. خلاصه با گذر از سختي‌هاي فراوان به ايران رسيديم و در شهر مشهد زندگي‌مان را آغاز كرديم. من با خانواده‌ام 16 سال در اين شهر زندگي كردم و بعد هم برگشتم افغانستان.

اما باز هم ماندگار نشديد.

بله. حدود يك سال ماندم و باز هم تركش كردم.

افغانستاني كه تركش كرده بوديد، درگير جنگ بود. افغانستاني هم كه به آن برگشتيد، هنوز تقريبا همان شرايط را داشت. چرا برگشتيد؟

مي‌خواستم براي هميشه بمانم اما نشد... اما درباره اينكه چرا رفتم حرف زياد است. در ايران امكان ورود به دانشگاه خيلي دشوار بود، حالا اگر مهاجري از افغانستان باشي كه شرايط به مراتب دشوارتر هم مي‌شود. حتي اگر مهاجرتت قانوني باشد هم باز شرايط سخت است. اين بود كه تصميم گرفتم به افغانستان بروم و درس بخوانم. وقتي برگشتم براي شركت در كنكور ثبت نام كردم و كار در مطبوعات را هم شروع كردم، اما نشد... آنطور كه مي‌خواستم پيش نرفت. مسائلي پيش آمد كه امنيتم را هم به خطر انداخت. بنابراين تصميم گرفتم دوباره به ايران برگردم. اين‌بار اما نه از طريق مرزهاي رسمي. چون هر چه تلاش كرديم ايران ويزا نداد و من مجبور شدم غيرقانوني وارد ايران شوم. خيلي سخت بود، از مرز زابل در ايران و نيمروز افغانستان وارد ايران شدم و تصميم گرفتم با سازمان ملل صحبتي بكنم و شرايطم را تشريح كنم. توصيه شد از ايران هم بروم و من رفتم به استراليا. اين اتفاقات مربوط به 10 سال پيش است و فعلا يك دهه است كه در استراليا ماندگار شدم.

زندگي در استراليا چطور پيش رفت؟

بعد از سه سال شهروند استراليا شدم. شروع كردم به درس خواندن. دوره ليسانسم را در هنرهاي زيبا خواندم و گرايش اصلي‌ام هم نقاشي بود. براي دوره فوق ليسانس يك دوره تحقيقاتي داشتم كه براي انجامش به افغانستان رفتم. موضوع كارم درباره بازگشت به خانه بود، بايد به خانه‌اي مي‌رفتم كه در 6 سالگي تركش كرده بودم و اينجا بود كه من بعد از 22 سال براي نخستين بار به زادگاهم رفتم و برايم حس عجيبي بود...

تا حالا فكر كرديد كه اگر هيچ جنگي نمي‌شد شما الان چه سرنوشتي داشتيد؟

نه اينقدر مستقيم اما هميشه گوشه ذهنم بوده كه اگر جنگ نمي‌شد من الان كجا بودم. يا سرنوشت خانواده‌اي كه در آن بودم و خانواده بسيار بزرگي بود چه مي‌شد. خانواده ما بيشتر از 12 نفر بود و هر كدام از ما به يك سمتي رفتيم. بعضي از اعضاي خانواده‌ام در سوئد هستند. بعضي در فرانسه و خلاصه اينكه كنار هم نيستيم و اين از تبعات جنگ است.

خواهرانم در ايران وارد دانشگاه شدند و به اين معني است كه بايد پاسپورت افغانستان را بگيري و بعد از دوران تحصيل به كشورت برگردي. آنها درس خواندند و برگشتند و بعد هم رفتند به فرانسه. خلاصه هر كسي يك طرفي رفت. هميشه اين بوده كه جنگ با خودش اتفاق‌هاي بي‌نهايت دشوار و بدي را مي‌آورد.

يعني اتفاق آنقدر بدي براي‌تان داشته كه تلخي‌اش از يادتان نرود؟

يك مثال مي‌زنم. وقتي ما براي نخستين بار به ايران آمديم يكي از خواهرانم نتوانست بيايد چون ازدواج كرده بود و فرصت آمدنش هم مهيا نشد. هنوز هم پدر و مادرم در ايران زندگي مي‌كنند و خواهرم هم هيچ‌وقت نتوانست به ايران بيايد. يكي دو بار درخواست ويزا داد. نمي‌گويم گرفتن ويزا غير ممكن است، خيلي‌ها مي‌آيند اما نشد كه بيايد. كسي كه بلد نيست و نمي‌تواند از پس هزينه‌ها هم برآيد كارش سخت است. متاسفانه آمدن به ايران جدا از هزينه‌هاي اصلي براي مردم افغانستان هزينه‌هاي ديگري هم دارد كه ممكن است نتوانند از پسش برآيند. خواهرم نتوانست بيايد، هيچ‌وقت... دو سال پيش از دنيا رفت. هيچ‌وقت نتوانست پدر و مادرش را ببيند يا پدر و مادرش او را ببينند. اين يك مثال كوچك است از اينكه جنگي رخ مي‌دهد كه تو در آن هيچ نقشي نداري اما بهايش را مي‌پردازي. ما در روستاها زندگي مي‌كرديم و كاري به سياست و جنگ نداشتيم اما چقدر زندگي‌مان عوض شد...

ما ايراني‌ها و مردم افغانستان در شرايط خوبي با هم روبه‌رو نشده‌ايم و ممكن است خاطرات تلخي از هم داشته باشيم. تصويرتان از ايراني‌ها چگونه است؟

راستش خاطرات تلخ زياد است. اما در كنارش خاطره‌هاي خوش هم خيلي زياد است. پدر و مادرم هنوز در مشهد زندگي مي‌كنند. آنجا سالانه مراسمي دارند كه زن‌ها جمع مي‌شوند با هم دست خواهري مي‌دهند. مردها هم دست برادري. مراسم خيلي زيبايي است. من آنجا دو تا خاله دارم كه هر چند در شناسنامه‌شان ايراني هستند اما آنقدر به هم نزديكيم كه به آنها خاله مي‌گوييم و فرزندان‌شان پسرخاله و دخترخاله‌هايم هستند. اين مهرباني، پيوند و حس دوطرفه خيلي شگفت‌انگيز است. در كنار آن وقتي مي‌آيي بيرون و به كساني كه كمتر تو را مي‌شناسند و يك ذهنيت قبلي دارند درباره اينكه شما چون از فلان جا هستي ممكن است عجيب يا دچار مشكلي باشي و... احساس مي‌كني به تو هميشه يك نگاه ديگري وجود دارد، نگاهي كه خيلي تلخ است.

بخواهم از تلخي‌ها و شيريني‌ها بگويم مثال‌ها خيلي زياد است. اما من دوستان خيلي عزيزي در ايران دارم و سفرهاي زيادي هم رفتم، خيلي از آن سفرها را هم غيرقانوني رفتم. ما هر چند مدرك داشتيم و مشخص بود مهاجران قانوني هستيم اما باز هم بايد اجازه‌نامه تردد داشته باشيم كه براي 10 روز مي‌توانيم به شهرهايي كه ممنوعه نيستند سفر كنيم. فكر مي‌كنم بيش از نيمي از استان‌هاي ايران براي مهاجران افغان ممنوعه است و حق سفر به آنها را نداريم، حتي اگر بخواهيم از آنها بگذريم. از اين قانون تبعيت نكنيم هم نتيجه‌اش مي‌شود دستگيري و اخراج. اما سفر كردم، مي‌توانستم نوعي تظاهر كنم به اينكه ممكن است از اهالي همين جا باشم و چون لهجه‌ام شبيه همين جاست به مشكلي نمي‌خوردم كه از من نامه بخواهند و از اتوبوس پياده‌ام كنند. اما فرض كنيد مثلا مي‌رويم شيراز، پسر جواني كنارم نشسته در ايستگاه پليس از او سوال و پرسش مي‌كند و پياده‌اش مي‌كند. هر چند از من سوال نكردند اما اين حس در من مي‌ماند، مقصر نيستم اما احساس بدي خواهم داشت از اينكه من مي‌توانم بگذرم و او نه. احساس گناه نيست اما ناخوشايند است. مثل اين اتفاق پيش آمده و كامم را تلخ كرده كه كاش براي همه اين طور بود كه بتوانند سفر كنند. خيلي از اعضاي خانواده‌ام نتوانستند حتي به شمال ايران بروند و دريا را ببينند. با اين همه ذهنيتم خاكستري است. جنبه‌هاي شاد و ناشاد كنار هم است، ولي فكر مي‌كنم مورد اصلي همان است كه مي‌داني هيچ‌وقت اينجا آينده‌اي نخواهي داشت و نمي‌تواني ثبات واقعي را تجربه كني. هيچ‌وقت شهروند نمي‌شوي، فرزندي داشته باشي ممكن است هيچ مدرك قانوني نداشته باشد، نتواند مدرسه برود، سال بعد نامه مهاجرت‌ات تمديد نشود و اينها همه تلخ است. بنابراين خيلي از هنرمندان و نويسندگان ما كه در ايران زندگي كردند اما بعد از 20 يا 30 سال اقامت و زندگي گفتند بهتر است برويم تا كودكان‌مان آينده‌اي داشته باشند، هرچند شايد براي خودشان ايران خيلي زيبا بود و دل كندن از آن براي‌شان دشوار.

شما مهاجرت را چند بار تجربه كرده‌ايد. مهاجرت‌هايي البته همه از روي اجبار. فكر مي‌كنم مهاجرت اجباري خيلي بيشتر از مهاجرت‌هاي انتخابي روي كار هنرمند و خالق اثر هنري تاثير بگذارد. در ايران شعر گفتن را آغاز كرديد. حالا هم در استراليا نقاشي مي‌كشيد. مي‌توان گفت تقريبا هميشه از وطن اصلي و زادگاه‌تان دور بوده‌ايد و كار كرده‌ايد. مهاجرت چه تاثيري بر آثار شما داشته است؟

تاثيرش بسيار واضح است و آشكار. در بسياري از كارهايم خصوصا شعرها، مهاجرت هست. كتاب اولم با نام «من گرگ خيالبافي نيستم» كه در نشر آهنگ ديگر در ايران چاپ شده بود، زمان سرايش اشعار و انتشار كتاب، من در ايران بودم و نگاهي داشته‌ام به وضعيت افغانستان، مهاجران و خودم و اطرافيان نزديكم. ناخودآگاه و خودآگاه حس‌ها و دردهاي ناشي از اين شرايطم در كارم تبلور پيدا كرده است.

در كتاب دوم با نام «بعضي زخم‌ها» تعدادي از شعرها در استراليا سروده شده، در سرزمين تازه كه باز هم رنگ و بوي مهاجرت و غربت را خيلي پررنگ در خود دارد. اما مي‌توانم بگويم با كتاب اولم متفاوت است و گونه‌اي ديگر نگاه دارد به كل اين جغرافيايي كه در آن زيسته‌ام؛ به افغانستان و ايران كه كلي خاطرات خوب هم برايم داشته است.

ولي در كتاب سوم با نام «حدود» اين دلتنگي‌ها يك مقدار كمرنگ شده، شايد به اين خاطر باشد كه من حالا حس مي‌كنم كه استراليا وطن من است، به اين خاطر كه من را به عنوان شهروند پذيرفته و نه به اين معني كه مدركي داشته باشي و مهاجري قانوني باشي، بلكه به اين معني كه حق انتخاب داري مثلا در انتخاب شهردار مي‌تواني نظر بدهي و حق راي داري. اين حس خيلي زيبايي است، با خودت مي‌گويي ببين من اين حق را دارم به اندازه يك راي نظر بدهم و اين بسيار زيباست.

در كنار اين موضوع اتفاق ديگري هم افتاده. من حالا با مردم استراليا فاصله زباني ندارم و اين مساله برطرف شده است. من كم كم مي‌توانم با هنرمندان و نويسندگان استراليا دوست شوم و رابطه برقرار كنم.

به انگليسي هم شعر مي‌نويسيد؟

بله اما من هنوز شعر جدي‌ام را به فارسي مي‌گويم، هر چند شعر فارسي‌ام مخاطبي را كه در ايران و افغانستان دارد، نمي‌تواند در استراليا داشته باشد.

با اين حساب يك جاهايي به فارسي فكر مي‌كنيد، به انگليسي حرف مي‌زنيد و خلق اثر را در شعر، هنري را كه بر محور زبان استوار است، ادامه مي‌دهيد. يعني به زباني جز فارسي شعر هم مي‌نويسيد. دشوار نيست؟

واقعا سخت است. به خصوص اوايل برايم خيلي دشوار بود به اين خاطر كه تا 5 سال درگير بسياري از سختي‌ها بودم. بحث زبان موضوع خيلي مهمي است، آن هم براي يك شاعر. اما اين كم كم برطرف مي‌شود. در واقع به خود آدم بستگي دارد كه چقدر بخواهد تغيير كند.

پس بايد بگويم شما در پذيرش وطن‌هاي جديد قوي هستيد.

قبول دارم. اينطور هست اما سفر كردن خيلي مهم است، خيلي چيزها به آدم ياد مي‌دهد و من خيلي سفر كرده‌ام.

گفتيد استراليا را به عنوان وطن خود پذيرفته‌ايد. آيا دلتنگ افغانستان نمي‌شويد و به اين فكر نمي‌كنيد كه شايد روزي برگرديد؟

راستش زياد دلتنگ مي‌شوم، به خصوص براي زادگاهم. هميشه با خودم فكر مي‌كنم اگر قرار باشد، روزي برگردم به همان روستاي زادگاهم مي‌روم. يكي از برادرانم هنوز آنجا زندگي مي‌كند و شايد اين نقطه اميدي باشد در دلم براي بازگشت. در روستاي ما هر بچه‌اي كه به دنيا بيايد، برايش درختي به نام خودش مي‌كارند، من هم درخت خودم را دارم و دلم برايش تنگ مي‌شود. دوست دارم روزي به آنجا برگردم، به درختم، به ريشه‌ام، انگار هميشه قسمتي از من آنجاست. هر جا بروم تكه‌اي از من در زادگاهم جا مانده است. شايد روزي برگردم و لااقل براي مدتي هم كه شده آنجا زندگي كنم.

كمي هم درباره سفرتان به ايران و حضور در نمايشگاه «نيمروز» حرف بزنيم.

نمايشگاه يك اتفاق بسيار مبارك و نيكي است كه به هر حال سازمان‌هاي مختلف درگير بودند و به خصوص همت خانم مريم گلستاني در برگزاري‌اش خيلي تاثير داشت. همينطور حمايت‌هاي آقاي عباس سجادي بسيار در برگزاري اين نمايشگاه شايسته قدرداني است. خانم گلستاني 4 ماه پيش با من تماس گرفت و وقتي درباره نمايشگاه صحبت شد، شخصا خيلي خوشحال شدم. در ايران نخستين بار است كه آثار هنرمندان اهل افغانستان به نمايش گذاشته مي‌شود، دوستانه مي‌گويم كه به نظرم اين اتفاق خيلي هم دير شروع شده اما باز هم فرصت خوبي است، چون به نظرم ما خيلي نزديك به هم هستيم؛ از نظر جغرافيايي، زباني و داشتن فرهنگ مشترك. در هر صورت اين شروع دير اما قوي، عالي و موفق خيلي خوب است و شخصا خيلي خوشحالم.

چه آثاري در نمايشگاه داشتيد؟

يك مجموعه نقاشي در گالري فرهنگسراي نياوران و يك چيدمان در گالري محسن داشتم كه خوشبختانه خيلي موفق بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون