(به مناسبتِ چهاردهم فوریه، روز «ولنتاین» یا روز عشاق، که اصلا ما خودمان پنجم اسفند و «سپندارمذگان» و روز عشق ایرانی و بزرگداشت زن و زمین را داریم، و در مدحِ آن «بانو» فرماید:)
پریشب رفته و ماندهاست با من بوی بارانش
پریشب، شهر تر شد؛ هم خیابان، هم بیابانش
بیابان را سراسر غرقِ باران دیدم و گفتم:
«بیابانش که این باشد، چه باشد پس خیابانش؟!
تو گویی شهر دارد دوشِ آبِ سرد میگیرد
و دستی میکشد کیسه به سرتاپای میدانش
الا دلّاکِ باران! کاش امشب چرک برگیری
ز اندامِ در و دیوار و بولوار و اتوبانش»
و باران آمد، اما شهر از این بهتر نشد وضعش
که باید دستکم قرنی بخیسانند در وانش!...
پس از باران، خیابانهای چرکینشهر را گشتم
مگر بینم که دارد روزنی دیوارِ زندانش
نه روزن، بلکه در؛ آری، دری دارد که میدانم
که باران پیش از اینها مدتی بودهاست دربانش
که پشتش خانهای، گلخانهای؛ در بوی گُلها گم
و «بانو»یی که ناپیداست بینِ شصت گلدانش
چه بانویی؟ قدَرقُدرت، قویشوکت، قمرطلعت
که گر رخصت دهد، روزی رَوم شخصاً به قربانش
چه بانویی؟ همان بانو که در این خانه، حاکم اوست
چه ملکی میشود ملکی که این بانوست سلطانش!
حدوداً اکثرِ شبها خوشم با مدحِ آن بانو
که چرخِ گوشت میچرخد مکرّر تحتِ فرمانش
ز صدرِ آشپزخانه، چنان برمیکشد فریاد
که هالِ خانه، مخفی میشود در پشتِ دالانش
خوشا آن دم که شوقِ پختوپز دارد به دل، آنک
برای شعلههای گاز، آرد آتش از جانش
سِزد کُلّاً شکم باشم، اگر او آشپز باشد
که دارد مزّه دیگر، غذای دیگِ جوشانش
پر از شوق است صبحم گر حدوداً چارِ بعدازظهر
به لطفِ او نشینم نیمساعت بر سرِ خوانش
غذای سفره او هرچه باشد لذّتِ محض است
که توفیری ندارد تخمِ مرغ و مرغِ بریانش
زهی طبعِ بلندِ او! که گر روزی به چنگ آرد
کُند «سیمرغ» را با مغزِ گردو در فسنجانش!
فدای ترش و شور و تلخ و شیرینش! که میدانم
تمام مزّهها خوشمزّه شد با طعمِ دستانش
ز دستانش چه گویم؟ دستهگُل در آستین دارد
الهی چشمِ گُلچین دور بادا از گلستانش!
چه خوشاقبال و خوشبختاند و سرخوش، دستکشهایی
که میگیرند دستش را، چنانکه نیست امکانش!
برای شستوشوی ظرفها شوری دگر دارد
نظافت، کشتی و او، ناخدا و سینک، سکّانش
چنان بشقاب و دیس و قاشق و چنگال میسابد
که نجّار و فلزکاری، شود اسکاچ، سوهانش!
یقین دارم که بعد از شستوشو با ذرّهبین آید
مبادا لکه ریزی بماند روی فنجانش
خوشا فنجانِ چای قندپهلویش، که جای قند
لبالب میشود هر روز از لبخند، قندانش
مرتّب کیست؟ او؛ آنسان که مانندش نمییابی
منظّم کیست؟ او؛ آنگونه که کس نیست همسانش
چنان دارد شعف در موسمِ خانهتکانی که
ببینی موقعِ جاروکشیدنها غزلخوانش
غزل، بی روی او لطفی ندارد، گرچه از شیراز
قصیده نیز، هرچند آورند از شهرِ شروانش
تمام حُسنها جمع است در او، حبّذا!... اما
دریغا، حسرتا، دردا، از آن یکدانه نقصانش!
که او راضی به وصلت با چنین یکلاقبا شاعر-
نخواهد شد، دهم سوگند اگر حتی به قرآنش!
و تازه، گیرم او یکهو شود راضی، چه حاصل؟ چون
یقیناً بعد از آن، باید شود اقناع مامانش
ولی البته از تقدیر هم گویا گریزی نیست
که بانویی چنین اصرار دارد روی خسرانش!
همین بانو که میخواهم برایش تندرستی را
اگرچه نادرست است اینهمه نازِ فراوانش
حدوداً بعضی از شبها خوشم با مدحِ این بانو
که میکوشم نگیرد دستِ هَجوَم را گریبانش!