سه داستانك از پائولو كوييلو
ملاقات
پسركي بود كه ميخواست خدا را ملاقات كند، او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه كرد و بيآنكه به كسي چيزي بگويد، سفر را شروع كرد. چند كوچه آنطرفتر به يك پارك رسيد، پيرمردي را ديد كه در حال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمكت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرك هم احساس گرسنگي ميكرد. پس چمدانش را باز كرد و يك ساندويچ و يك نوشابه به پيرمرد تعارف كرد. پيرمرد غذا را گرفت و لبخندي به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آنها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي كردند، بيآنكه كلمهاي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريك شد، پسرك فهميد كه بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب كجا بودي؟ پسرك در حالي كه خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به خانهاش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم!
پنجره بيمارستان
دو بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند. ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت ميكردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف ميزدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مينشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره ميديد، براي هم اتاقيش توصيف ميكرد. پنجره، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميكردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان كهن، به منظره بيرون، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده ميشد. همانطور كه مرد كنار پنجره اين جزييات را توصيف ميكرد، هم اتاقيش چشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميكرد و روحي تازه ميگرفت. روزها و هفتهها سپري شد تا اينكه روزي مرد كنار پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند.
مرد ديگر كه بسيار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار اين كار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره ميتوانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در كمال تعجب، با يك ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت كه هم اتاقيش هميشه مناظر دلانگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف ميكرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد كاملا نابينا بود!
دسته گل
روزي، اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندليها نشسته بود. مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بينهايت شيفته زيبايي و شكوه دسته گل شده بود و لحظهاي از آن چشم برنميداشت. زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد. قبل از توقف اتوبوس در ايستگاه، پيرمرد از جا برخاست، به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شدهاي. آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحالتر خواهد شد. دخترك با خوشحالي دسته گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين ميرفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه آرامگاه خصوصي آن سوي خيابان رفت و كنار در ورودي نشست.