گاهي باران
شعري از خوشه رحماني
هيچ بادي نميآمد
باران نميباريد
انگار پاييز بود
و كسي به ياد نميآورد
برگي از درخت افتاده باشد
من
روبروي پنجره ايستاده بودم
و او
كه پشت سرم بود
تمام رنگهايش را به ديوار پاشيد
گاهي باد ميآمد
گاهي باران
كسي كلاغها را به ياد نميآورد
من
پشت ميز نشسته بودم
و او
كه روبرويم بود
كاغذها را
ميان كبريت و پنجره گرفت
كبريت را
ميان كاغذ و دستهاش
هيچ عابري در خيابان نيست
اصلا خياباني اينجا نيست
كسي پنجره را به ياد نميآورد
كسي كبريت را به ياد نميآورد
و زني
كه پشت سرم نيست
شبيه باراني بود
كه از كاغذهاي سوخته ميباريد