• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4045 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۷ اسفند

كائوس/ 12

همه‌جا ذکر خیرتان است

محمدعلی علومی

(توضيح: در اساطير يونان، «كائوس» به معناي آشوب، هرج‌ومرج ‌و آشفتگي است. شايد هم معناي كاملا ‌متفاوتي دارد! به هر حال چه فرقي مي‌كند؟! به قول حافظ: زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و هيچي نگفت!)

 

آنچه گذشت: «بهروز از راه رسید و گرم و صمیمی، سهراب‌جان فلک‌زده بغل کرد. بعد هم دست او را محکم گرفت و به‌راه افتاد. در خانه باز شد و وارد شدند. جمیله‌خانم به استقبال‌شان آمده بود. بهروز گفت: این شاخه شمشاد که می‌بینی، فلک‌زده هستش، آره!». حالا ادامه روایت سهراب‌جان فلک‌زده و ادامه داستان:

بهروز گفت: «این شاخه شمشاد که می‌بینی، فلک‌زده هستش، آره! هنرمند هم هستش. قدم روی چشم ما فقیرفقرا گذاشته‌اند! بدو زن، تیز و بز برو میوه آماده کن! موز و خیار که هستش. نیستش؟ جمیله‌خانم درحالی‌که سر و گردن تاب می‌داد، گفت: «پیش پای شوما شرف‌یاب شده بودندش، نامه هم تقدیم کردندش، آره!»

بهروز دست مرا رها کرد و برافروخته و حیرت‌زده پرسید: «نامه؟! به تو؟!» جمیله‌خانم با لبخندی کوتاه گفت: «نامه به شما هستش، سلام عرض کردند، التماس دعا دارندش!»

بهروز مرا کنار خود روی مبل قدیمی نشاند که فورا صدای قرچ‌وقروچش درآمد. جمیله‌خانم با ظرف میوه و شیرینی و چای برگشت. آن‌ها را روی میز گذاشت و رفت.

پرده‌ها را کشیده بودند و آن اتاق بزرگ نیمه‌تاریک بود. در همان نور کم و پژمرده، جابه‌جا گل‌های کبود و تیره کاغذدیواری دیده می‌شد که شکل‌های تکراری و زشتی داشت. گلبرگ‌های زمختی که به دشنه یا به نیش عقرب می‌مانست!

در این فاصله، بهروز یک موز و دو نارنگی برای من پوست گرفته بود و آن‌ها را به‌زور در دهانم تپاند. هرچه گفتم نمی‌خواهم، بهروز می‌گفت: «د‌نه‌د، درویش! بخور که دیگر این‌جورش را پیدا نمی‌کنی فلک‌زده! تعارف نکن که مال غریبه نیستش؛ مال ریفیق قدیمی‌ت هستش. د بخور د، فقیر! آهان، آره، خوب شدش!»

بهروز وقتی که از میوه خوراندن به من دست برداشت، دست‌هایش را با دستمال کاغذی روی میز پاک کرد. گفت: «نفرمودی غرض از تشریف آوردنت چی هستش. بفرما که سراپا گوشم.»

و من تمام هنر بازیگری را به‌کار گرفتم، با لحنی احساساتی و دو قطره اشک در گوشه‌های چشم، گفتم: «بهروز خان! ای دوست قدیمی و صمیمی! دوستی و محبت از دنیای ما رفته؛ کم هستند جوانمردهایی مثل تو... شما که همه‌جا ذکر خیرتان است. یکرنگی و صفا، مهر و وفا، مروت و فتوت در شما...».

بهروز خیره به من گفت: «این حرف‌ها رت بگذار کنار، رک و راست بگو چقدری قرض می‌خواهی؟»

گفتم: «هرچه بیشتر، بهتر. ولی به تمام مقدسات قسم که پولت را فورا پس می‌دهم.»

بهروز یک موز دیگر را پوست می‌گرفت. آن را به‌طور کامل در دهانم گذاشت. گفت: «بخور و گوش کن. پول مول یوخدی! (کف هر دو دست بر هم مالید) اگر هم داشتم حتی به پدرم هم پول قرض نمی‌دادم. آره. ولی اگر جیگر داشته باشی، که به نظرم داری، وارد بیزینس خودم می‌کنمت درویش‌جان! فلک‌زده!»

با دهان پر به سختی پرسیدم: «چه کاری هست؟»

بهروز نفس عمیقی کشید و به پشتی مبل تکیه داد. نگاه از من می‌زدید. گفت: «چطور بگویم که نترسی؟ ببین کاکا! مثل کار خودت؛ همین سیگارفروشی هستش، منتهای مراتب دوسه درجه بالاتر، جماعت اسمش را بد درکرده‌اندش که دست زیاد نشود! ولی درآمدش اووفف، عالی هستش! خلاصه کنم؛ خرید و فروش بنگ و حشیش افغانی!»

سرتاپا از ترس لرزیدم. عرقم زد. به زحمت و با لکنت گفتم: «ولی... قاچاق؟.. من؟...».

بهروز از ته دل خندید. محکم بر زانوی من می‌کوبید و لابه‌لای خنده‌هایش می‌گفت: «بنگ و حشیش که... هه‌هه... قاچاق... هاهاها... نیستش که... هه‌هه‌هه...». طوری بلند می‌خندید که همسرش آمد و او نیز غش‌غش خندید درحالی‌که اصلا نمی‌دانست موضوع چیست! با نگاهی به او تازه متوجه شدم که چقدر بچه‌سال است. عروسک کوچکی هم به دستش داشت.

جمیله‌خانم گفت: «بهروز خان! این دوست شما خیلی بامزه هستش.»

بهروز، همچنان خنده‌کنان گفت: «آره، از همان بچگی بامزه بودش، باهوش بودش، همیشه شاگرد اول بودش، هنرمند بودش، خلاصه همه‌چیز بودش و تازه فلک‌زده هم بودش! هاهاها... معلم‌ها که هیچ، همه اهل محل می‌گفتند بالاخره فلک‌زده یک‌روزی پخی می‌شود؛ شدش این!... هه‌هه‌هه!». طبیعتا ادامه دارد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون