• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4049 -
  • ۱۳۹۶ سه شنبه ۲۲ اسفند

آدم‌هاي بهاري

عبدالجبار كاكايي

مردي كه همكار حساس من است، حرف‌هاي پسرك را وقت خريد عيد شنيده است. در هياهوي روزهاي پايان سال! دست مادرش را محكم گرفته بوده و او را به سمت كفش‌فروشي بزرگي مي‌كشيده. در همان حال هم او را به جان خودش قسم مي‌داده كه كفش قشنگ پشت ويترين را برايش بخرد. مادر با شرم و حيا، طوري كه ديگران نشنوند براي پسرك توضيح مي‌داده كه كل پول خريد عيدشان هم به قيمت كفش نمي‌رسد. پسرك اصرار مي‌كرده و مي‌گفته عيدي كه بگيرد پول كفش را بر مي‌گرداند. مادر پوزخند تلخي روي لبش نشسته و بي‌توجه به فريادهاي پسر دستش را از دست او بيرون آورده و در خلاف جهت او و مرد براه افتاده است. مرد اينها را ناخواسته شنيده و ديده است. مي‌گفت براي يك لحظه دلم مي‌خواست، مي‌توانستم مثل شخصيت داستاني عمل كنم كه برايم تعريف كرده‌اي. از داستاني ياد مي‌كرد كه شايد شما هم شنيده باشيد. داستان مردي كه داخل رستوران متوجه علاقه پيرزني به غذايي گرانقيمت مي‌شود. غذايي كه قيمتش بيش از همه پولي بود كه شوي زن به همراه داشت. مرد همه اينها را از حرف‌هاي درگوشي پيرزن شنيده بود. فكري به ذهنش رسيده بود. به بهانه شنيدن خبر تولد فرزندش همه حاضرين را به خوردن آن غذاي گرانقيمت دعوت كرده بود. فرزندي كه هرگز از مادر‌ زاده نشده بود. شايد امثال مرد توي داستان كم باشد اما لابد هست. نمونه‌اش كارخانه‌داري بود كه چند سال قبل ديدم. شركتش به ته خط رسيده بود. بايد دم عيد كارگرانش را تعديل مي‌كرد. نكرد. مي‌گفت نمي‌خواهم شادي عيد را توي چند خانه غم كنم. هزينه دستمزد آن سال هم قرض روي قرضش شد. پسرش مي‌گفت پدرم ديوانه است. من چنين گمان نمي‌كردم. شما چه فكر مي‌كنيد. راستي نگران آن پسر و كفش‌هايش نباشيد. همكار حساسم براي رسيدن او به كفش‌هاي مورد علاقه‌اش راهي پيدا كرد. چه راهي؟ مهم نيست! منظورم راهش است. وقتي قصد، گم كردن ِ ردكمك به‌ديگران باشد راهش را پيدا مي‌كنيد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون