نقدي بر رمان همنوايي شبانه اركستر چوبها
روايتي پستمدرن از زندگي مردگان
سعيد كاويانپور
مدرنيته همانند بسياري از محصولات غرب براي ايرانيان مقولهاي وارداتي است. شبيه اتومبيلي كه اينجا فقط مونتاژ ميشود. ايراني مدرن ابتدا در جلد مدرنيته فرو ميرود بعد دنبال محتوايي ميگردد كه مناسب ظاهرش باشد. از سنتها دور افتاده، پذيراي مفاهيم دنياي مدرن هم نيست. نه به گذشته تعلق دارد نه به آينده، توي برزخشان گرفتار است. پنداري جايي در سرحد دنياي سنتي و مدرن تبعيد شده، مصداق بارز پناهنده است. شبيه شخصيتهاي داستان همنوايي شبانه اركستر چوبها. رمان بيش از هر امري با هويت و زمان چالش دارد. اغلب ايرانيهاي داستان از خود بيگانهاند، نام و نشانشان بارها تغيير كرده: كلانتر اسمش مجيد است اما حسين هم صدايش ميكنند، همينطور محسن. تقي، علاوه بر علي، محمد هم هست. پروفت قبلا حسن بوده. فريدون به مرتضي مشهور است. سيد قبل از اينكه الكساندر بشود اسم مستعارش كوروش بوده. علي همان حيدر است كه يك وقتي مجيد صدايش ميكردند. در حالي كه صاحبخانه فرانسوي حاضر نيست هيچ اسمي را تغيير دهد. نهانگار گابيك مرده، مجددا شبيهاش را پيدا ميكند. مورو، بوبي، روكي، رولف، همه را گابيك صدا ميزند.
همانندسازي شخصيتها محدود به اسمشان نيست. بهرغم اينكه الگوهاي رفتاري مستقلي دارند اما همه از يك سوراخ گزيده ميشوند. در عين متفاوت بودن بههم شبيهاند؛ هركدام به نوعي بيهويتاند. راوي به اذعان خودش سايهاي است كه نميتواند قائم بهذات باشد. شخصيتهاي مختلفي داشته و دامنه انتخابش نهايتي ندارد؛ از داستايوفسكي تا ژان پل سارتر تغيير ماهيت ميدهد. شخصيت رعنا هم تركيبي است از زني زيبا، باهوش و سرزنده با پسري لوس و ننر و دختري فوقالعاده ضعيف كه تنها با مراقبتهاي عاشقانه اعتماد به نفس پيدا ميكند. علي، پروفت، سيد و فريدون هم بيثباتند. امروز به عرفان شرقي چنگ ميزنند، فرداش آويزان جذبههاي غرباند. درعوض بقيه شخصيتها همانند كه بودهاند. حتي ميشود بازخوردشان را حدس زد. تصويري كه راوي از زن صاحبخانه ارايه ميدهد بيش از هر چيز نشانه ابراز همدردي است. خودش هم به نوعي فراموشي دارد. به همين خاطر از توصيف هيروشيماي بعد از انفجار استفاده ميكند. ميگويد ماتيلد نه موجودي زنده كه عكسي رنگ پريده است؛ عقربهاي ذوب شده روي مدار ساكن و ابدي ثانيهها. برداشت راوي از تجربههايش نشات ميگيرد. او با زمان مشكل دارد. تا در نيمكره شرقي بوده با زمان نيمكره غربي زندگي ميكرده، بعد از مهاجرت باز به همان درد مبتلاست. كماكان با ديگران دوازده ساعت اختلاف زماني دارد. ميگويد زمانِ تبعيدي يخ بسته. زنگ ساعت كليساي سن پل كه به صدا درميآيد، سياره كوچكش از مدار خارج ميشود. وقفههاي زماني برايش حكم مخدر دارند. وقتي به فكر فرو ميرود احساس نميكند زمان در گذر است. به اين بيماري تن داده كه بر زمان چيره شود. خودش را اينطور توجيه ميكند كه فراموشي دفاع طبيعي بدن است در برابر رنج. نه آينده وهم ميشود، نه گذشته خاطره. فقط اقتدار لحظه باقي ميماند. اگر همين حالا بود و نه بعد، هيچ كس جلاد ديگري نبود.
چالش راوي با زمان به متن هم سرايت كرده. عمده داستان را با تداعي آزاد پيش ميبرد؛ به كمك موتيفهايي از جنس صدا: ناله قمريها، آواي ويولنسل، جابهجا شدن تخت، اره كردن چوب، كوبههاي در، افتادن تيله يا صداي پا. با اين شيوه از سد زمان ميگذرد. پياپي و با شتاب از خاطرهها به آرزوها پل ميزند. گذشته و آينده آنقدر درهم تنيده ميشوند كه گويي همه ماجرا در حال داستاني اتفاق ميافتد؛ در نوعي بيزماني يا زماني سيال. درك خط سير رمان سخت است. چينش فصلها هم مزيد بر علت ميشود. خردهماجراها به عمد، بدون رعايت تقدم و تاخرشان به هم پيوند ميخورند تا به پيچيدگي متن اضافه كند. جهان داستان انسجام ندارد. اگرهم چارچوبي بنا ميشود محض اين است كه از هم بپاشد. رمان به نحوي شكل گرفته كه تا به انتها برسد دريافتهاي قبلي مخاطب بياعتبار شود و در عين حال بر دلالتهاي معنايي متن اضافه كند. راوي كه در ابتدا قرباني به نظر ميرسد در مظان اتهام قرار ميگيرد و چند فقره قتل به حساباش نوشته ميشود. بيآنكه بشود قضاوتش كرد. گفتههايش ضد و نقيضاند. هر سرنخي كه ميدهد فقط شخصيتاش را پيچيدهتر ميكند. طرح موضوع حركت پروانهاي، مسيح و شام آخر، هوش شيطاني، آينه چهارده سالگي، تئوري اشياء، ناكارآمدي زبان در قبال احساس، براي افزودن بر دلالتهاي معنايي متناند و با اين قصد كه مخاطب را به چالش بكشند. اين رمان كلاسيك يا مدرن نيست كه محتوايش شستهرفته باشد، خواننده منفعل بماند و در عين حال معناي مورد نظر نويسنده را درك كند. داستان پستمدرن بدون مشاركت خواننده شكل نميگيرد. صاحبان اين سبك معتقدند معنا را نه در مولف و نه در متن بلكه در مخاطب بايد جستوجو كرد. مشاهدهگر است كه به مورد مشاهد اعتبار ميدهد. هر خواننده به فراخور دانش، تجربه و باورهاي زيستبومش با متن ارتباط برقرار ميكند و به معناي خاص خودش دست مييابد.
همنوايي شبانه اركستر چوبها از اغلب شيوههاي مشاركت دادن مخاطب بهره گرفته. علاوه بر پيچيدگي محتوايي، تداعي آزاد، عدم انسجام متن، ايجاد فضاهاي چندبعدي و معلق گذاشتن خواننده ميان خيال و واقعيت داستاني، پارهاي ارجاعات بيرون متني دارد كه داستان را به متني چندلايه تبديل ميكند. بازخواستكننده راوي در نگاه اول يادآور فاوست مورنائوست. چهرهاش بهگري كوپر شباهت دارد، رفتارش به نكير و منكر. تركيبي از سنت و مدرنيته، پكيجي انباشته از معاني است اما نه به صرف پربار كردن داستان. در اين ارجاع به اسم آوردن از شخصيتي مشهور اكتفا نشده. نكير و منكر وجود دارند، همينطور فاوست. قصه همان است كه گوته تحرير كرده: سرسپردگي شيطان در ازاي چيرگي بر زني زيبا. با اين تفاوت كه ديگر زيبارو معصوم نيست. اينگريد علاوه بر راوي با برنارد رابطه دارد. قصههاي ديگري هم در خلال اين داستان جريان دارد. موتيفها، بعضا خود ارجاعاند. ساعت كليساي سن پل يادآور بيگبن در رمان خانم دالووي ويرجينيا ولف است و وقفههاي زماني راوي اشارهاي به سفارش فاكنر در خشم و هياهو: ساعت را به تو ميدهم كه لحظاتي زمان را از ياد ببري.
اين رمان، فراداستان هم هست اما نه به فرم كليشه شدهاش. راوي در حين ماجرا از داستان خلق اثر پرده برميدارد: كتاب سالها قبل نوشته شده، زماني كه هنوز اتفاقي نيفتاده و از هيچ كدام شخصيتها شناختي نداشته. بعد زندگياش شبيه كتاب شده. سيد و رعنا نسخه خطي را ميخوانند و براي فرار از سرنوشتشان از راوي ميخواهند داستان را بازنويسي كند. آن نسخه موجود است، صاحبخانه دارد مطالعهاش ميكند. چاپ شده كتاب هم بهرويت فاوست رسيده. با اين حساب كتاب توي دست خواننده ميتواند مطابق هركدام از اين سه نسخه باشد يا حتي متفاوت با آنها. ناخودآگاه اين تلقي پيش ميآيد كه به متن اعتباري نيست. عدم قطعيت ملموس است و از اين هم فراتر ميرود. در آن صحنه كه راوي براي اولينبار با تصوير خودش روبهرو ميشود. قرار بر اين بوده كه آينه فقط اشياي بيجان را نشان بدهد. بر اين اساس راوي مرده. همينطور فريدون، بنديكت و پروفت. چون وقتي از جلوي اتاقشان عبور ميكند، متوجهاش ميشوند و عذرخواهي ميكنند. آينه يا قبلا هم تصوير راوي را نشان ميداده يا آن جماعت بايد جهنمي باشند. در هرصورت راوي غيرقابل اعتماد است، حتي در خطابههايش. خواننده طرف صحبت نيست. بخشي خطاب به پسرش روايت شده، بخشي خطاب به نكير و منكر و سرآخر در جلد سگ صاحبخانه رفته، گابيك است كه خطاب ميكند. راوي نه تنها غيرقابل اعتماد كه شورشي هم هست. دربند نويسنده نيست. آنجا كه از تجربه بازيگري تئاتر ميگويد از قاسمي به عنوان آدمي مستبد و بداخلاق ياد ميكند.
همنوايي شبانه اركستر چوبها زماني بهتر درك ميشود كه به مانيفيست راوياش رجوع كنيم. به صراحت ميگويد: «شما بهتر ميدانيد رفتار و گفتار آدمها چيزي نيست جز پوششي براي مهاركردن آنچه در خيالشان ميگذرد. من براي درك حقيقت به خيال خودم بيشتر اعتماد ميكنم تا آنچه در واقع رخ ميدهد.»
پر واضح است كه ديدگاهي اكسپرسيونيستي دارد. جهان داستان برهمين پايه بنا شده. راوي آنقدر به دنياي ذهنياش ايمان دارد كه خيالات را به بيرون ذهن تسري ميدهد. افكارش روي آنچه ميبيند سايه انداخته و از واقعيت اطرافش كابوس ميسازد. مصداق تراژدي شرايط انساني است. قرباني عدم تجانس بين آن چيزي كه هست و آنچه باور دارد و ميخواهد باشد. درنهايت به وسيله همان دنيايي كه خودش ساخته نابود ميشود؛ شبيه فاوست. بيجهت نيست كه به «پريشانخاطري» فرناندو پسوا تعلق خاطر دارد؛ وصف حال خودش است: «من درخود شخصيتهاي مختلفي آفريدهام. من اين شخصيتها را بيوقفه ميآفرينم. همه روياهاي من به محض گذشتن از خاطرم، بي هيچ كم و كاست به وسيله كس ديگري، كه همان رويا را ميبيند، صورت واقعيت به خود ميگيرد. به وسيله او نه من. من براي آفريدن خودم، خودم را ويران ميكنم.»