• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4057 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۶ فروردين

زيرگام علف‌هاي خشك

محمد سيدين

صفحه داستان «اعتماد»، صفحه‌اي براي ارايه تجربه‌هاي تازه درحوزه داستان‌نويسي است؛ صفحه‌اي كه به همه دست‌اندركاران داستان تعلق دارد. اين صفحه بر آن است كه هم صداهاي تازه در اين حوزه را شناسايي و معرفي كند و هم آثار پيشكسوت‌ها را به نيت اطلاع‌رساني جايگاه كنوني ادبيات داستاني ارايه دهد. اين صفحه خارج از مرزبندي‌هاي رايج ادبي دركشور تلاش مي‌كند در درجه نخست، منعكس‌كننده آثاري باشد كه داراي رعايت اصول داستان‌نويسي باشند. دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند مي‌توانند آثار خود را از 500 تا 1500 كلمه ازطريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com

يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.

 

 

 

هرچه مي‌جستم او را نمي‌يافتم، دوباره نشاني را با خودم مرور كردم: روبه‌روي امامزاده، بيرونِ محوطه، چند مترمانده به ديوار. با چشم‌هاي كاونده رفتم به جانب شرقي ديوار، لحظه‌اي سربرداشتم وموقعيت را ارزيابي كردم، نه: از روبه‌روي امامزاده دور شده‌ام... اينجا نبايد باشد. دوباره برگشتم به جانبِ غربي ديوار، رسيدم روبه‌روي امامزاده. آها؛ خودش بود. سنگِ قبرِ سياه و براق با عكسي از او، با همان ريشِ پروفسوري و عينك هميشگي، كنار سنگ ايستادم، به هم نگاه كرديم، عينكش را برداشت، كنده شد كه با من همراه شود. تمام‌قد روي سنگ قبر ايستاد. هماني بود كه آخرين بار ديده بودم. فقط كاسه چشم‌هايش خالي بود. انگار وقتي عينكش را برمي‌داشت چشم‌هايش را هم جا گذاشته بود. صدا، مثلِ اصواتِ اورادي كه زير طاقِ محراب بپيچد از ميانِ لبانش منتشر شد: منتظرت بودم. به آرامي دستش را روي شانه‌ام گذاشت و راهي‌ام كرد. به سمتي كه گام برمي‌داشت گفت: از اين طرف. يك گام پيش گذاشت و دست‌ها را قفل بند كرد روي كمرش. به دنبالش كشيده شدم. شتاب گام‌هايش حساب شده بود به طوري كه در هر حالتي يك قدم از او عقب‌تر بودم. هوا كه سرد بود، سردتر و سردتر مي‌شد. زيپِ كاپشنم را تا زيرچانه بالا كشيدم. لبه كلاهِ پشمي‌ام را آوردم روي گوش‌هايم و شالگردنم را ديوارِ بازدمم كردم شايد كمي از سرماي دمِ فرو رونده بكاهد.

مي‌رفت و آواز مي‌خواند. آوازي غيرِمعمول. كلمات با طنينِ آميخته به موسيقي ادا مي‌شد، مثل وقتي‌كه يك اركستر بزرگ، آوازه خوان را همراهي مي‌كند. من قوز كرده ازسرما و مسحورِاين آوا؛ بي‌اختيار به دنبالِ او روان بودم. سعي مي‌كردم مفهومي از اصواتِ منتشر بيرون بكشم و معنايي حاصل كنم اما كلمات به شكلي به گوش مي‌رسيدند كه وضوح خود را در آغشتگي به موسيقي از دست مي‌دادند و همين موجب مي‌شد كه همه حواسم به آن باشد. شايد موفق شوم و چيزي دستگيرم شود. نمي‌دانم واقعا طنينِ آوا اوج مي‌گرفت يا به واسطه دل سپردگي، من اين طور احساس مي‌كردم. هرچه بود درحينِ راه آرام‌آرام دريافتم تسخير موسيقي شده‌ام. كم‌كم دستگيرم شد كلمه‌اي در كار نيست. فقط هجا‌هايي است كه پشت هم ادا مي‌شود كه ريختِ كلمه دارند اما بي‌معنا و به شكلِ عجيبي موثر‌تر از كلمه درمن. يكي پتكي برديواري. هُر ررررر س. يكي تبر زيني بر ضخامتِ يخي، ت ق ق ق ق. يكي آتشي برخرمني، هُر ر ررررر. و شيمي اين عناصر مستحيل مي‌كرد مرا در محيطي كه اصلا نمي‌شناختم، تجربه نكرده بودم، ... اما... چه كيفي داشت. بي‌مقدمه و ناگهاني آواز قطع شد. از حالت خلسه به در شدم، نگاهي به اطراف گرداندم، هنوز در مزارستان مي‌رفتيم. ابرها چنان غليظ و فشرده و تيره در حركت بودند كه نمي‌شد دانست شب است يا روز. در چه وقتِ از شبانه‌روزيم درحالي كه سرما ممتد و فزاينده همراه بود؛ من سعي مي‌كردم با سرعت دادن به گام‌هايم گرم شوم اما اين سرعت مرا از او پيش نمي‌انداخت. همان يك قدم جلوتر باقي مي‌ماند. حالا كه آوازي نبود، دريافت اين سكوتِ ژرف كاراتر از مرگ در انسان عمل مي‌كرد اگر نبود خِش وخِش علف‌هاي خشك زيرِ گام‌هاي‌مان، بي‌گمان دردهانه سكوت بلعيده شده بودم. ايستاد، ايستادم. روي پاشنه‌ها چرخيد. رودررو به فاصله يك گام. به چهره‌اش نگاه كردم. بايد ترسناك باشد خيره شدن به چهره‌اي كه كاسه چشم‌هاي آن تهي است اما من چنين حسي نداشتم. او برايم همان دوستِ قديمي بود كه ساليان زيادي باهم سپري كرده بوديم. گفت: خوشحالم كه اينجايي... حالامي توانم طلبي كه از من داري را بهت برگردانم. در نبود چشم‌هايش نمي‌دانستم به كجا بايد نگاه كنم. اين درحالي بود كه منتظر نماند تا جوابِ مرا بشنود، دوباره روي پاشنه‌ها گرديد و من را به دنبال‌خودش كشيد. به ذهنم آمد، مبلغي براي مراسمِ عروسي پسرش از من گرفته بود. برف شروع كرد به باريدن. ريز وكند و پراكنده. هرچه پيشتر مي‌رفتيم سردتر مي‌شد. يك آن احساس كردم تحمل اين همه سرما براي من ناممكن است. لحظه‌اي متوقف شدم. اوهم از حركت باز ايستاد، روي پاشنه‌ها چرخيدم وبدون معطلي راهِ برگشت را پيش گرفتم. در ذهن، شايد هم زيرِ لب واگويه‌كنان برگشتنم را توجيه مي‌كردم: من كه از تو طلب نخواستم... همون موقع هم گفتم فكر برگرداندن پول نباش... تو اصرار داشتي رسيد به من بدهي. من كه نمي‌خواستم. سر به زير و در خود فرو رفته، با سرعت گام بر مي‌داشتم. بارش برف ادامه داشت. درشت و تند و متراكم. قدم روي سنگِ قبري گذاشتم كه تازه به برف آغشته شده بود. پايم كمي سُريد، با وجود عجله‌اي كه داشتم مجبور شدم روي سنگ لحظه‌اي توقف كنم. تا به تعادل برسم. رسيدم. جاي پاي سُر خورده را با دلخوري برانداز كردم. در كمالِ تعجب اسم خودم را روي آن خواندم. خم شدم و همه سنگ را از برف پاك كردم. بله، خودم بودم. اسم پدرو تاريخ تولد درست بود اما تاريخِ وفات... . هزار و چهارصد و... ... لرزه‌اي خفيف به جانم افتاد: چه سالي هستيم؟ هزار و سيصد و... اُه، يعني اين تاريخ مرگِ من‌است؟ برف شدت گرفته بود و به سرعت روي سنگ را مي‌پوشاند، زانو خماندم و با قدرت هرچه تمام‌تر برف را از روي سنگ كنار زدم اما با هر حركتِ دستِ من برف تبديل به قشري مي‌شد كه نوشته‌هاي روي سنگ را با ضخامت خود مي‌پوشانيد. حروف ضمن اينكه واضح و خوانا بودند ولي دسترسي به آنها زيرِ لايه يخين ناممكن بود.

زود مأيوس شدم. ايستادم و به آن قاب يخين كه به سرعت با برف پوشيده مي‌شد خيره ماندم. در حقيقت زل زدم به تاريخِ وفات. برف همچنان با شدت مي‌باريد و با سرعت هرچه را كه در ديدرس بود مي‌پوشاند. خيلي زود همه‌چيز سفيد شد. هرچه در توان داشتم به پاهايم دادم كه ازآن حجمِ سفيدِ هردم فزاينده خود را بدر ببرم. به گام‌هايم شتابِ دوچندان دادم اما همه راه‌ها و كوره‌راه‌ها پوشيده شده بود و من جهتِ برون‌رفت از آن دشت سفيدِ بي‌نشان رانمي دانستم. كمي درجهتي راه مي‌سپردم، دوباره باز مي‌گشتم، تنها صداي قژوقژِ كوبيده شدن برف بود زيرِ گام‌هاي من كه سكوت را شكست مي‌داد. در اوج نا اميدي از دور دستِ نمي‌دانم كجا ابتدا به شكلِ سايه‌اي و به تدريج هيبت او نمايان شد. از كنارم گذشت. بي‌آنكه اعتنايي كند. به محض آنكه يك قدم پيش افتاد، گفت: حالا ديدي آن رسيد چقدر لازم بود؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون