امروز دردم شروع شد. اين سوغات همان روزهاست، كاريش هم نميشود كرد. شايد اين درد از همان دوران كودكي كه در كنار پدر توي صحرا مشغول پاشت كردن علفهاي هرز بودم، شروع شده باشد. كسي چه ميداند. براي همين است كه ميگويند: هر كه خربزه خورد پاي لرزش هم ميشينه.
پدر ميگفت: اگه اينا را پاشت نكنيم ميياد و همه جا را ميگيرد و تمام حاصل را ميخشكونه و از بين ميبره.
خورشيد داشت دامن خود را از روي زمين برميچيد و ميرفت طرف كوههاي پرت روستا و بابا بيل را روي دوشش گذاشته بود و داشت ما را ترك ميكرد. آفتاب با چهرهاي زرد داشت ميمرد. مصطفي برادر بزرگم پاشت كني را از دستم گرفت و چمباتمه زد روي زمين و افتاد به جان علفهاي هرز و در حالي كه مشغول كندن آنها شد، رو به من گفت: وخي علفا را بريز تو بخچه تا بريم. شب شد.
گفتم: خودم ميخوام پاشت كنم. تو برو علفا را جم كن.
گفت: اونوخت تا حالا چيكار كردي كه حالا بخواي پاشت كني؟ يالا. بدو شوم شد، ميخوايم بريم.
به پدر نگاه كردم كه آن طرف كرت، بيل بر دوش داشت و از ما دور ميشد. گفتم: بابا كجا داره ميره؟
گفت: چيكار به بابا داري؟ وخي كارت را بكن.
گفتم: من بابا را ميخوام.
دستم را كف پايم ميكشم. ميخواستم جلوي خارشش را بگيرم. اما دوباره يادم ميآيد كه كف پايي وجود ندارد كه بخواهم اين كار را بكنم. درد زانو امانم را بريده است. آخر يكي به بابا بگويد: اين چه سوغاتي است برايم گذاشتي و رفتي؟
گفت: داره ميره آبياري.
پدر گفت: هي هي هي ترمز. اجر خودت را ضايع نكن پسر.
گفتم: بابا پام ميسوزه.
اما درد، درد، اين درد كشندهاي است. من تاب و تحمل اين همه درد را ندارم. مگر آدميزاد چقدر ميتواند درد بكشد؟ مثل كوه ميآيد، مثل مو ميرود. آخ كه چقدر درد دارم. تازه اگر يك روز خودم هم دكتر خوبي بشوم و بخواهم اين درد را درمان كنم تا آن روز پايي برايم باقي نمانده است. خدا لعنت كند آن مين را. قبلا كه دردي نداشتم. چقدر راحت بودم.
آمدم به اين فكر كنم كه: بيدردي هم خوب چيزي بايد باشه، نه؟
بابا دوباره جوابم داد: اما گمون نكنم. مگه آدم ميتونه بيدرد باشه؟ بودن آدم هم خودش يه درديه كه خدا بهش داده. درد خودش موهبتي الهيه.
مصطفي تكهاي از زمين را نشان داد و گفت: بيا اينجا را پاشت كن. علف هرزه اينجا زياده.
گفتم: اما من ميخوام علفا را بريزم تو بخچه.
پدرم خنديد و گفت: كدام دشوارتره. پاشيدن بذر يا درو كردن؟
به عرق شيارهاي سياه سوخته صورتش كه خطوط درهم و برهم و نامنظمي دارد، نگاه ميكنم. چرا خطوط شيارها همديگر را قطع كردهاند و عرق صورتش را نميگذارند پايين بريزد؟ قطرههاي گرم عرق، صورتم را كه شياري روي آن وجود ندارد، پوشانده است. چقدر هوا گرم است. دارم ميپزم.گر گرفتهام. مثل مينهاي ميدان مين همه جا انفجار است و آتش. اينها علفهاي هرز است كه دارد ميتركد و همه جا را آتش ميزند. همه محصول را خشكانده و ميسوزاند. چقدر داغم. چقدر تب دارم. عرق دارد از سر و رويم ميريزد. تشك و ملحفه خيس شده است. اتاق را انگار بخار داغ گرفته. بيتابم. بيتابي ميكنم. دارم خفه ميشوم. داد زدم: پرستار!
صداي پرستار در گوشه گوشه اتاق ميپيچد و به بيرون ميدود.