يادداشتي بر دومين كتاب بابك بيات كه بهتازگي منتشر شده است
ميدان توپخانه؛ زير خال سياه
سينا مهرانديش
ادبيات داستاني فارسيزبان در دورهاي به سر ميبرد كه گويا داستانگويي صرف به هر شكل و شيوهاي طرفدار بيشتري دارد. برخي از اين اقبال عمومي ماهي خود را صيد ميكنند و به هر قصه سردستي، كليشه و تكرارياي با چاشني زبان، آب ميبندند و با رنگ و لعاب زبانآوري و اطوارهاي اينچنيني صفحههاي قلابي به داستان يكخطي و طرح داستانشان مياندازند و در اصطلاح كار را بيدليلي موجه به اطناب مياندازند. انگار غريبه تهران نابلدي سر تقاطع خيابان فرودسي و ميدان توپخانه ايستاده باشد منتظر تاكسي و داد زده باشد توپخانه! مسافركش رندي رسيده باشد و او را يك دور، دور ميدان چرخانده باشد و كرايه را گرفته و او را همان جاي اول و حتي پرتتر پياده كرده باشد. خب! طرف آقاي هالو هم كه باشد، دادش به بدوبيراه درميآيد؛ اما در همين زمان و عصرِ حكومت چنين ذائقهاي، داستانهايي هم هستند كه از قصه گفتن سر باز ميزنند و حذر ميكنند چون قصدشان قصه گفتن «هست و نيست» اما از ابتدا موضوعشان سرگرم كردن خواننده نبوده. اين داستانها و بهتر است بگوييم نويسندهها هستند كه به مسافرِ بيخبر خود ميگويند: همينجا كه ايستادهاي ميدان توپخانه است، اما مسير بعديات كجاست؟!
براي آنها داستاننويسي، فرم و تكنيك و زبان بهمثابه شيرينكاري و هزار روپايي زدن براي جلبتوجه نيست؛ بلكه گل زدن- حتي در وقت اضافه- موضوعشان است. آنهم نه گل زورچپان، ميخواهند تماشاچي و طرفدار تيمشان هم مزه برنده شدن را بچشد و هم لذت يك بازي ديدني را تجربه كند.
رمان تازه منتشرشده بابك بيات كه پيشازاين مجموعه داستان «نبودن» از او منتشرشده بود-مجموعهاي كه به دليل ساخت موقعيتهاي منحصربهفرد، خرده روايتهاي خلاقانهاي كه نشان از زمان حاضر داشتند و نثر هويتمند و... موردتوجه قرارگرفته بود- ما را به ياد اين بخش از نوشته هرمز شهدادي در رمان «شب هول» مياندازد كه «نميخواهم برايت قصه بگويم. فرصت داستان گفتن ندارم و داستان گفتن را در شرايط موجود خيانت ميدانم. بااينحال براي اينكه حرفم را بفهمي مجبورم درباره گذشته توضيح بدهم.»
چراكه به نظر ميرسد براي نويسنده اين رمان هم نوعي تصميم و انتخاب در ميان بوده است براي شكلي از عملِ نوشتن، يكجور استراتژي كه چهبسا طرفدارِ كمي داشته باشد در زمانهاي كه ادبياتِ سريالي و بيحافظه رونق بيشتري دارد. درحالي كه ادبيات يادآوري تفكر است آنگاه كه بشر به خاطر نميآورد كه كجاست و براي چه اينجا و در چنين تعليقي مانده است.
رمان «زير خال سياه» كه توسط نشر «چشمه» به چاپ رسيده است؛ دو قصه را همزمان روايت ميكند كه ماجراي اولي و اصلي روايتِ زندگي حال حاضر عطاالله بهروز، نويسنده و مدرس تئاترِ از كار بيكار شدهاي است كه پدري جانباز شيميايي و در حال اغما دارد و ماجراي دوم كه عطا در حال نوشتنش است، به اتفاقي در يازده سال پيش ميپردازد؛ واقعهاي كه در مسير زندگي او تاثيري اساسي گذاشته و او حالا باور دارد كه آن واقعه خط سير زندگياش را بهجايي كه هست؛ كشانده.
رمان بدون اينكه پنهان كند و خواننده را به ورطه لاپوشانيهاي عجيب بيندازد، دغدغههاي هستيشناختي و فلسفي دارد. نويسنده در جايجاي روايت خود به نظريات ملاصدرا درباره قضا و قدر و ريشههاي حكمت خسرواني در انديشه شيخ اشراق اشاره ميكند كه خود از ويژگيهاي كتاب است كه از بيرون به پوستواستخوانش تزريق نشده بلكه در جريان گرمخون روايت نشسته است.
يكي ديگر از ويژگيهاي مهم اولين رمان «بابك بيات» همچنان كه از كار اول او –مجموعه داستان نبودن- پيداست اهميت ويژهاي است كه به ادبيات فارسي- و شايد درستتر باشد كه بگوييم به رعايت ادبيات فارسي- ميدهد. حلقه بزرگ اما گمشدهاي كه اين روزها نشاني از آن در كتابهايي كه خصوصا از نسل جوان به چاپ ميرسد؛ ديده نميشود يا كمتر به چشم ميخورد.
شلختگي، سادهانگاري، دايره محدود كلمات و توصيفهاي دمدستي كه نشاني از بيتوجهي است؛ اگر خوشبينانه نشاني از بيسوادي و نداشتن مطالعه ندانيم و بسيار در داستانهاي چاپشده كوتاه و بلند امروز ديده ميشود؛ نشاني در كتاب «زير خال سياه» ندارد. تا جايي كه اگر بدون شناخت از نويسنده كتاب را ورق بزنيد و بخشهايي از آن را انتخاب كنيد، ممكن است به اين اشتباه بيفتيد كه بابك بيات هم نويسندهاي همعصر بسياري از نويسندههاي دهه 50 و 60 است كه شناخت بسيار و غيرت فراوان به زبان و نثر فارسي داشتند كه البته اين موضوع گاه تبديل به شمشيري دو لبه براي رمان او ميشود كه در زمان حال و طبيعتا با خواننده امروز ميخواهد ارتباط برقرار كند اما نويسنده در بخشهايي از كتاب دقيقا نشان ميدهد كه خود به تمام ضعفهاي ممكن در روايت و حتي همين ويژگي زبان واقف است و در كتابش به چيزي فراي داستانگويي صرف و نشان دادن ميدان توپخانه فكر ميكند.