• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4182 -
  • ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۱ شهريور

نگاه بولانيو به يوسا و بورخس

داخل پرانتز

ايگناسيو اچواريا منتقد ادبي و ويراستار، مقالاتي را كه روبرتو بولانيو طي پنج سال آخر عمرش براي ستون روزنامه‌ها نوشت و همچنين سخنراني‌ها و صحبت‌هاي او در محافل عمومي را در قالب كتابي تحت عنوان «داخل پرانتز» جمع‌آوري كرده است.

مقاله «سردسته‌ها، دوباره» را روزنامه اسپانيايي «ال موندو» به تاريخ يازدهم آگوست 1999 منتشر كرد. بولانيو اين مطلب را به مناسبت انتشار رمان كوتاه «سردسته‌ها» اثر ماريو بارگاس يوسا در كتاب «100 الماس هزاره» نوشت. بخش دوم كه بولانيو در آن به شرح بازديد از مقبره خورخه لوييس بورخس مي‌پردازد در نشريه شيليايي
«Las Ultimos Noticias» منتشر شد.

 

سردسته‌ها، دوباره

از ميان كتاب‌هايي كه در دوران جواني‌ خواندم، يادم مي‌آيد چهار رمان كوتاه از نويسنده‌هايي خواندم كه اغلب رمان‌هاي قطور مي‌نويسند؛ چهار رماني كه سال‌ها بعد هنوز همان مواد منفجره‌شان را حفظ كرده‌اند و گويي بعد از انفجار در خوانش اول، بار دوم دوباره انفجار صورت مي‌گيرد و در بار چهارم و به همين صورت پيش مي‌رود بدون اينكه مواد منفجره آن ته بكشد. اين آثار بي‌چون‌وچرا، آثاري تمام‌وكمال هستند. هر چهار كتاب از شكست مي‌گويند اما شكست را به چاله‌اي سياه بدل مي‌كنند؛ خواننده‌اي كه خودش را به مخاطره انداخته به رعشه خواهد افتاد، بدنش يا يخ مي‌زند يا از عرق خيس مي‌شود. اين كتاب‌ها تمام‌عيار و تند‌وتيز هستند. بسيار دقيق‌اند: دستي كه قلم را به دست گرفته و آن را روي كاغذ چرخانده همانند دست جراح مغز و اعصاب عمل كرده است و همچنين اين دست‌ها تجليلي از حركت هستند: سرعتي كه اين دست‌ها حركت مي‌كنند در آن دوران در ادبيات اسپانيايي زبان بي‌سابقه بود. اين رمان‌ها «هيچ‌كس به سرهنگ نامه نمي‌نويسد» اثر گارسيا ماركز، «تعقيب‌كننده» خوليو كورتاسار، «دوزخ بدون مرز» خوزه دونوسو و «سردسته‌ها»ي بارگاس يوسا بود.

فكر نمي‌كنم اين موضوع كه هر چهار نويسنده همديگر را مي‌شناختند و دوست بودند، يك همزماني باشد؛ همچنين تك‌تك اين نويسنده‌ها كنجكاوانه نوشته‌هاي همديگر را دنبال مي‌كردند و اين چهار كتاب، اگر اشتباه نكنم در دهه 1960 ميلادي نوشته شده‌اند (اگرچه شايد «تعقيب‌كننده» در دهه 1950 نوشته شد) د‌هه‌اي شگرف براي اهالي آمريكاي لاتين كه اين صفت همه خوبي‌ها و بدي‌هايش را تلويحا ارايه مي‌كند.

از اين چهار رمان (اگر نويسنده‌هاي‌شان اثر ديگري هم ننوشته بودند كه البته موضوع بحث من اين نيست) آدم مي‌تواند ادبيات بسازد. يكي از اين چهار كتاب، «سردسته‌ها» كه احتمالا تندوتيزترين آنهاست، سرعتي سرسام‌آور دارد و كتابي است كه صداها- منظورم كثرت فرم گفتار است- در آن زنده‌تر است. همچنين دست‌كم از نقطه‌نظري قراردادي، پيچيده‌ترين آنهاست. نسخه اول كتاب در سال 1965 نوشته شده، يعني زماني كه بارگاس يوسا 29 سال داشت و جوان‌ترين نويسنده نسل اوج به شمار مي‌رفت: تاريخ نگارش نسخه اصلي به سال 1966 بازمي‌گردد كه در اصل از سوي انتشارات «لومن» منتشر شد و عكس‌هاي ساوير ميسراكز در آن چاپ شد. ظاهرا، «سردسته‌ها»را از اين ساده‌تر نمي‌توان توصيف كرد. با صداهاي گوناگون و از زواياي گوناگون (آدم وسوسه مي‌شود بگويد پيچش، يا رزمايشي كه نويسنده به اجرا درمي‌آورد و اغلب نمايش‌هاي عملي و استادانه‌اي از عناصري است كه مي‌توان با زبان اسپانيايي انجام داد)، داستان زندگي پي.پي.كوئلار، پسري از طبقه مرفه شهر ليما، را روايت مي‌كند؛ داستان، در حقيقت، از زبان دوستان كودكي‌اش، پسراني مثل پي. پي. كوئلار كه ساكنان يا شهروندان محله ميرافلورزِ شهر ليما هستند، نقل مي‌شود؛ اين محله مهر و امضاي خود را روي اربابان آينده پرو حك كرده است. اما پي. پي. كوئلار دچار سانحه‌اي مي‌شود كه باقي زندگي او را دستخوش تغيير مي‌كند و از او انسان متفاوتي مي‌سازد: رمان به كشف همين تفاوت مي‌پردازد، تلاشي جمعي براي شرح فاصله‌گيري تدريجي پيچولا كوئلار از همسالانش تا اينكه اين فاصله، گويي به اندازه سال‌هاي نوري است؛ داستاني هولناك كه با رئاليسم اجتماعي آميخته شده. فاصله ميان آنها، برحسب اتفاق، دچار نوسان است، گاهي قطع مي‌شود و گاهي رشد مي‌كند، چرا كه كوئلار رفته‌رفته با همسالانش غريبه مي‌شود اما اين موضوع به اين معني نيست كه او از بودن در اين گروه دوستي دست مي‌كشد و ازطرفي تلاش‌هايش براي نزديك شدن به آنها دردناك است و بيشتر تصوير كلي را نشان مي‌دهد تا فاصله‌گيري افراطي‌اش را. هبوط او به جهنم كه با ناله‌ و زاري و نجوا روايت مي‌شود، به يك معنا هبوط‌هاي خود راويان را به جهنم ديگري پيشگويي مي‌كند. در حقيقت آنچه راويان را مي‌ترساند اين است كه پي. پي. كوئلار يكي از آنهاست و از تلاش براي بودن در جمع آنها هرگز دست نمي‌كشد و تنها سرنوشت اوست كه از او شخصيتي متفاوت مي‌سازد. با تفاوت اوست كه راويان مي‌توانند خودشان را با نقاب‌هاي حقيقي ببينند، جهنمي [را ببينند‍] كه ممكن بود به آن تنزل پيدا كنند و نكرده‌اند.

اتفاقاتي كه خلاف قاعده و عرف روي مي‌دهند، تاب‌آور نيستند اگرچه پس از نابودي كوئلار صداهاي داستان‌گو خودشان را در مواجهه با يكنواختي بزرگسالي، تباهي بي‌سروصداي جسم‌هاي‌شان، پذيرش نوميدانه و كامل ميان‌مايگي طبقه‌متوسط كه كوئلار خود را با توسل به وحشت بيرون كشيده، مي‌بينند؛ بهايي كه بي‌‌ترديد گزاف است و با اين وجود تنها بهاي به دست آوردن اين موقعيت است و بارگاس‌يوساي جوان در آن زمان اين موضوع را مطرح كرد.

پيش از اين به سرعت پيشروي «سردسته‌ها» و سه خواهر ديگر آن اشاره كردم. به مردانگي آنها اشاره‌اي نكردم؛ مردانگي‌اي كه براساس گفتار محاوره، صداهايي كه داستان را قطع مي‌كنند و ازطريق سرعت متن در يكديگر تنيده شده‌اند، شكل گرفته است. سرعت و مردانگي دو عنصري هستند كه مداوم در «سردسته‌ها» حضور دارند و به نوعي به‌كارگيري درخشان سرعت و مردانگي براي بارگاس يوسا به مثابه دفتر مشقي شد كه بتواند رماني را كه پس از اين داستان آن را به رشته تحرير درمي‌آورد، بنويسد؛ اين رمان به يكي از شاهكارها و يكي از بهترين رمان‌هاي ادبيات اسپانيايي زبان قرن بيستم تبديل شد: «گفت‌وگو در كاتدرال» كه ساختار جسورانه و ابداعانه آن شباهتي آشكار با «سردسته‌ها» دارد.

نخستين داستان‌هاي بارگاس يوسا كه در قالب يك كتاب منتشر شد، كتاب «سردسته‌ها» بود. درميان داستان‌هايي كه در اين كتاب گنجانده شد، داستاني وجود دارد كه نخستين حضور سرهنگ ليتوما را – كسي كه مثل آفتاب‌پرست مدام در داستان‌هاي بارگاس يوسا ظاهر مي‌شود- رقم مي‌زند؛ باقي داستان‌هاي كتاب درباره بلاتكليفي سرنخ‌هاي باقيمانده از يك خيانت، شوخي‌هاي رنج‌آور يك پيرمرد، دوئل و حاكم مستبد يك شهر است. همه داستان‌ها فضايي سرد دارند و با نگاهي بي‌طرفانه حكايت مي‌شوند. تمامي آنها نگاهي به تكبري مذبوحانه دارند.

 

بورخس و كلاغ‌ها

در ژنو به سر مي‌برم و سراغ نشاني گورستاني را مي‌گيرم كه بورخس در آن دفن شده است. صبح پاييزي سردي است و اگرچه خورشيد از شرق نيم‌نگاهي به زمين مي‌كند و پرتوي نورش اهالي ژنو را دلخوش مي‌كند؛ آنها مردمي سرسخت با پيشينه دموكراتيك هستند. پلين‌پالي، گورستاني كه بورخس در آن به خاك سپرده شده، يك گورستان تمام‌عيار است؛ از آن دست مكان‌هايي كه آدم هر روز عصر براي كتاب خواندن به آنجا مي‌رود و روي قبر وزيري مي‌نشيند. بيشتر شبيه پارك است تا گورستان، پاركي كه به‌شدت تروتميز است و از نقطه به نقطه‌اش مراقبت مي‌كنند. وقتي از نگهبان، آدرس قبر بورخس را پرسيدم، به زمين چشم دوخت، سري تكان داد و بدون اينكه يك كلمه اضافي بگويد، نشاني‌اش را بهم گفت. اصلا گم شدن در آن گورستان معنايي نداشت. از گفته‌هاي او مشخص بود كه بازديدكننده‌ها مدام به ديدن قبر او مي‌روند. اما امروز صبح گورستان به معناي واقعي كلمه خلوت است و وقتي سرانجام به قبر بورخس نزديك مي‌شوم هيچ‌كس در آن نزديكي نيست.

به كالدرون فكر مي‌كنم، به رمانتيك‌هاي انگليسي و آلماني فكر مي‌كنم، به غريب بودن زندگي، يا اينكه اصلا به چيزي فكر نمي‌كنم. به قبر نگاه مي‌كنم، روي سنگش اسم خورخه لوييس‌بورخس، تاريخ تولد و تاريخ مرگش و يك مصرع از شعري انگليسي حك شده است. سپس روي نيمكتي روبه‌روي قبر مي‌نشينم و كلاغي چند قدم آن‌طرف‌تر از من، غار غاري مي‌كند و چيزي مي‌گويد. كلاغ! گويي به جاي اينكه در ژنو به سر ببرم در شعري از پو هستم. پس از اين اتفاق است كه ملتفت مي‌شوم گورستان پر از كلاغ است، كلاغ‌هاي سياه زغالي كه روي سنگ‌ قبرها يا شاخه‌هاي درختان كهن مي‌پرند يا روي چمن‌هاي چيده‌شده پلين‌پالي راه مي‌روند. احساس مي‌كنم بايد راه بروم، قبرهاي ديگر را هم ببينم و اگر شانس يارم باشد قبر كالوين را هم ببينم و اين كاري است كه حالا مشغولش هستم و وقتي مي‌بينم كلاغ‌ها من را تعقيب مي‌كنند، كم‌كم مضطرب مي‌شوم؛ آنها هميشه در محدوده گورستان چرخ مي‌زنند، اگرچه خيال مي‌كردم گه‌گاه پر مي‌زنند و در كناره يا سواحل رود رون مي‌ايستند و قوها و اردك‌ها را تماشا مي‌كنند، البته با يك جور حس تكبر.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون