1. در سال 1783 ميلادي، كشيشي آلماني در يكي از نشريات آن زمان، پرسشي مطرح كرد مبني بر اينكه «روشنگري چيست؟» از ديد او، اين پرسش به اندازه مساله «حقيقت چيست؟»، بنيادين بود. كانت يكي از كساني بود كه به اين فراخوان نشريه پاسخ داد؛ تعريف كانت از روشنگري معروف است: «روشنگري، خروج آدمي است از نابالغي به تقصيرِ خويشتنِ خود و نابالغي، ناتواني در بهكارگرفتن فهم خويشتن است بدون هدايت ديگري.» (كانت، 1377: 17).
پاسخ كانت به پرسش روشنگري چيست؟
او روشنگري را قسمي از تحققِ سوژه خودآيين دانست كه از تمامي مراجع بيروني و قيمهاي سنتي رها شده و تنها با شهامتِ بهكارگرفتنِ قواي عقل، خويشتن را راه ميبرد. بشر پيشتر در كودكي خود به سر ميبرد، اكنون به روزگار روشنگري، بزرگ شده و بر پاي خود ايستاده است. تفسير فوكو از جوابيه كانت آن بود كه روشنگري «هنرِ آنقدرها حكومتنشدن» است (دانيالي، 1393: 391). روشنگري، امكانِ انسان براي تبديلشدن به سوژه قانونگذار بود. اين همان سخن ديدرو است: «هيچ فرمانرواي بحقي جز ملت وجود ندارد، هيچ قانونگذار بحقي جز خلق نميتواند وجود داشته باشد» (به نقل از: فرانس، 1373: 71) .
ديدرو؛ سرويراستار دايرهالمعارف
2. دُني ديدرو (1784-1713م)، در كنارِ دو دوستش (ولتر و روسو)، از گشايندگان جنبش روشنگري فرانسه بود؛ هرچند او در نسبت با ولتر و روسو، در زمان حياتش غريب ماند و تنها در قرن بيستم، به ستايشي كه استحقاقش را داشت، رسيد. نام ديدرو، تحتالشعاعِ مسووليتش در دايرهالمعارف به عنوان سر ويراستار بود، به نحوي كه ساير فعاليتهاي نوشتارياش از ديدرس همگان دور ماند. بخش اعظم عمر ديدرو در كسوت اصحاب دايرهالمعارف سپري شد. سهم اين دايرهالمعارف عظيم در روشنگري آن روزگار اندك نبود. همين تاثيرگذاري بود كه كليسا و حكومت را به رويارويي با او برانگيخت و بعد از مدتي موجب توقيف آن شد و تنها توانست به صورت غيررسمي به حيات خويش ادامه دهد.
ميراثدار سقراط، بيكن و دكارت
ديدرو از همان آغاز به سنت راديكالي تعلق خاطر داشت كه تاريخ تفكر انتقادي را شكل داده بود. ديدرو همواره خود را مديون روحيه انتقادي سقراط و شكاكيت مونتني ميدانست؛ شكستنِ بُتهاي ذهني كه از طريق فرانسيس بيكن و دكارت به او رسيده بود. چنين منشي نميتوانست ارباب قدرت و كليسا را راضي نگهدارد. ديدرو، به جز زمان كوتاهي كه در مصاحبت كاترين كبير (امپراتور روسيه) بود، تا پايان عمر، فاصله انتقادي خويش را از مراجع قدرت حفظ كرد و هيچگاه منصب دولتي نپذيرفت. سرشت نخستين روشنگري را همين كنش انتقادي برميسازد. چنين روحيهاي سبب شد مدتي نيز به زندان افتد. فيلسوف، هميشه براي جوامع خودكامه، موجودي خطرناك تلقي شده است.
اقتضائات فيلسوف بودن
ديدرو در رمان «ژاك قضا و قدري و اربابش» از زبان ارباب به ژاك با طنزي تلخ ميگويد: «سقراط فرزانهاي آتني بود. از قديم فرزانه بودن در ميان ديوانگان خطرآفرين بوده است. همشهريانش او را وادار به نوشيدن شوكران كردند.... من ميدانم فيلسوفها از نژادي هستند كه براي بزرگان تحملناپذيرند زيرا جلوشان زانو نميزنند؛ همچنين براي قضات كه تن به دخالت آنها در احكام صادرهشان نميدهند؛ براي كشيشها كه به ندرت آنها را در كليسا ميبينند... ژاك، دوست من، تو فيلسوفي، از اين بابت برايت متاسفم... پيشبيني ميكنم كه تو مرگي فيلسوفانه داشته باشي و طناب دار را با همان رضا و رغبت سقراط در قبول جام شوكران به گردن بياويزي.» (ديدرو، 1395: 95) . سقراط به او آموخته بود كه تفكر بدون وفاداري به ديالوگ ميان شهروندان (افرادِ آزاد و برابر) ممكن نيست. اين ديالوگِ ميان شهروندان آزاد و برابر در تضاد با نظام سلسلهمراتبي كليسا بود. اثر سترگي همچون دايرهالمعارف براي ديدرو در حكم «ديالوگ» با ساير نويسندگان روزگارش بود چرا كه در اين اثر عظيم، نويسندگان بسياري مشاركت داشتند و ديدرو به عنوان سرويراستار، با خوانش مدام مقالات و بهرهگيري از چشماندازهاي فكري متفاوت، نوشتاري را سامان ميداد كه از مواضع گوناگون و گاه متضاد شكل ميگرفت؛ او حتي به ايدههاي روشنفكران اكتفا نكرد، بلكه تجربههاي اصحاب حِرف و مشاغل را نيز كه بر زحمت عملي استوار بود، در دايرهالمعارف چاپ كرد.
تجربهگرايي نزد ديدرو
اين روحيه بيانگرِ فاصلهگيري از تفكر انتزاعي و مابعدالطبيعي و رجوع به خودِ اشيا و رغبت نسبت به امور انضمامي و جزيي است. در دايرهالمعارفِ ديدرو شاهد «شورش جزييات» در همه قلمروها هستيم. تفكر انتزاعي، از بالا و با فاصله به امور و جزييات زندگي آدميان نظر ميكند. براي آن، آدميان «اُبژه معرفت» هستند، نه اشخاصي كه به نحو همدلانه ميشود تجاربِ آنها را زيست. بدينمعنا، «دفاع ديدرو از تجربهگرايي، دفاع از انسانيت نيز هست» (فرانس، 1373: 105). براي آنكه تجربه نانپختن را درك كنيد، بايد دستتان را درون خمير برده باشيد. تجربهگرايي نزد ديدرو در حكمِ همدلي با موضوع است و همدلي بدون تماس با جزييات (نگاه از درون) ممكن نيست. بدينترتيب، اين دايرهالمعارف عظيم، همچون يك تابلو نقاشي عظيم، تكثرِ رنگها و تصاويرِ مردمان زمانه را در خود منعكس ميكرد؛ بيآنكه بخواهد، نظم و وحدتي تصنعي را بر آنها غالب كند. ديالوگ ديدرو حتي از ديالوگهاي سقراطي نيز واقعيتر مينمود زيرا برخلاف سقراط، پيروزِ غالبِ مكالمات نبود. «گشودگي به نوشتههاي ديگران»، يكي از خصوصيات اساسي تمامي نوشتههاي اوست: «سخنان او به دورِ متني موجود پيچيده ميشود و آن را دربرميگيرد و دگرگونه ميسازد و با بهرهگيري از آن به احتجاج ميپردازد و غالبا آن را به صورت چيزي كاملا نو و دور از انتظار درميآورد» (فرانس، 1373: 34) . اشتغال ديدرو به ترجمه و شرح و بسطِ آثار فكري- ادبي نيز در راستاي همين همسخني با ديگران فهمپذير است.
تفاوت ديدرو و ولتر
او همچنين برخلاف ولتر، چندان خصومت جزمانديشانهاي با ارباب كليسا نداشت؛ در كنار نقد نهاد كليسا، گاه به آموزههاي عاطفه مسيحيت، روي خوش نشان ميداد و سعي ميكرد از يك وجه مغفولمانده بدان نزديك شود. ديدرو ميتوانست با شكلي از اومانيسمِ مسيحي وارد ديالوگ شود و نوعي «معنويت غيرنهادين» را پذيرا باشد؛ چيزي كه در مورد ولتر محال مينمود. شايد ديدرو ميخواست مفهوم «برادري» را كه ضلع سومِ روشنگري (دوضلع ديگر «آزادي» و «برابري» بودند) بود، در اين آموزه انجيل بيابد: «همسايهات را دوست بدار». گو اينكه كليسا نهادي بود كه اين دعوت مسيح را سالها پيشتر از خاطر برده بود. البته ديدرو هيچگاه با زندگي ديرنشيني و رهبانيت مسيحي سرِ آشتي نداشت و آن را خلاف طبيعت بشري ميپنداشت و ميپرسيد: «در چنين محيطهاي غيرطبيعي چه بر سر آدميان ميآيد؟» (فرانس، 1373: 63).
بازگشت به طبيعت
ديدرو، در شعار «بازگشت به طبيعت»، نوعي نقد سياسي ميديد: «طبيعت به هيچكس حق فرمانراندن بر ديگران را نداده است. آزادي هديهاي است آسماني و هر فردي از افرادِ همنوع، به محض برخوردارشدن از خرد، حق برخورداري از آزادي را دارد» (به نقل از: فرانس، 1373: 69).
طنين صداي روسو در سخن ديدرو
در اينجا، صداي روسو به گوش ميرسد: «وضع طبيعي، وضع استقلال انسان و عدم وابستگي او به اراده ديگري است و معناي اين تاكيد بر استقلال و عدم وابستگي به اراده ديگري آن است كه بر خلاف گفته نظريهپردازان سياسي ديني كه بر آن بودند انسان در زمان تولد تحت ولايت قهري پدر قرار دارد و اين ولايت از آن پس به پادشاه انتقال پيدا ميكند، وضع آزادي و برابري است و كسي بر كسي ولايت ندارد.» (طباطبايي، 1393: 434).
جامعه به مثابه طبيعت
در نظر ديدرو، جامعه نيز مانند طبيعت بايد از نظم سلسلهمراتبي و روابط يكسويه و نامتقارن عاري باشد. در قرائت كليسا از رابطه شبان-رمه، چنين سخناني تحمل نميشود: «رعايا به گله گوسفنداني شباهت مييابند كه چوپان، به اين بهانه كه آنها را به چراگاههاي پُر آب و گياه ميبرد، به فريادشان گوش نميدهد» (فرانس، 1373: 72).
روشنگري؛ اوج تكامل مدرنيته
3. با روشنگري، مدرنيته به تماميت خود رسيد. ميراث فلاسفه به تدريج تعينات اجتماعي خود را مييافت. در روشنگري به روايت فلاسفه، پيشرفتِ عقل مساوي است با پيشرفتِ آزادي. اين مدعاي روشنگري مبني بر اينكه «هر چه جوامع عقلانيتر شوند، آزادتر ميشوند»، بعدها توسط فيلسوفان مكتب فرانكفورت (آدورنو و هوركهايمر) و فيلسوفان پستمدرني همچون ميشل فوكو به نقد كشيده شد. اما «عقلانيشدن» يا به تعبير ماكس وبر «افسونزدايي از هستي»، تنها يكسويه مدرنيته است؛ به قول ميلان كوندرا، دكارت، يگانه پدرِ مدرنيته نبود؛ مدرنيته پايهگذار ديگري هم داشت: سِروانتس (خالقِ رمانِ دُنكيشوت) . (كوندرا، 1389: 41).
مدرنيته، چيزي يكدست و واحد نيست، بلكه سرشتي متناقض و متكثر دارد كه خود را در «خردِ فلسفه» و «خردِ رمان» توامان ظاهر ميسازد: دو روح در يك سينه دركشمكشند. شايد بهتر باشد به جاي سخن از «روشنگري»، از «روشنگريها» بگوييم.
چهره ديگر ديدرو
ما تاكنون، به سويه مشهورِ ديدرو يعني خردِ فلسفي او اشاره كردهايم. ديدرو چهره ديگري هم دارد: خردِ رمانِ ديدرو كه به جاي تعمقاتِ خشك عقلي از زبانِ طنزِ بازيگوشانه سرشار است. گاه تيغِ «طنز» در مقابله با استبداد، از نقادي «عقل» بُرّاتر است. كدامين ژانر ميتوانست روحِ پرغوغا، متكثر و متناقضِ ديدرو را ارضا كند؟ معلوم است: رمان. اگر فلسفه به سمت وحدت و انسجام گرايش دارد، رمان، «بهشت دموكراتيك صداها» است؛ قلمرو چندصدايي، كثرتگرايي و ديالوگ است. رمان «ژاك قضا و قدري و اربابش» مصداق روشني است.
ژاك قضا و قدري و اربابش
اين رمان كه بسيار يادآورِ «دُنكيشوتِ» سِروانتس است همانطور كه از اسمش پيداست، داستان يك نوكر (ژاك) و اربابش است؛ آنها در سفر طولانياي كه در پيش دارند، براي گريز از ملال، مكرر داستان براي يكديگر تعريف ميكنند: «ارباب به ژاك التماس ميكند كه براي فراموشكردنِ خستگي و تشنگيشان به داستانش ادامه دهد» (ديدرو، 1395: 350) . مگر نه اينكه از همان اوان كودكي اين داستانها بودهاند كه قدري از ملالِ زندگي را كم كردهاند؟! بزرگترين نگراني ژاك آن است كه وقتي ديگر چيزي براي تعريفكردن نداشته باشد، چه كند؟! شايد ما براي خوشبختي به «خيالپروري» همچون تعقلِ فلاسفه محتاج باشيم و اين همان سويه مغفولمانده مدرنيته ماست كه ديدرو از كاشفان آن بود. از همان آغاز، رابطه نابرابرِ نوكر- ارباب با طنز واژگون ميشود: ارباب، هيچ اسمي ندارد و در سراسر داستان، دايم «اربابِ ژاك» خوانده ميشود؛ گويي او بدون نوكرش نميتواند وجودي و هويتي داشته باشد، نميتواند طعم خوشي را بچشد. بعدها هگل و ماركس، متاثر از ديدرو، خواجه-كارفرما را طفيلي بنده-كارگر مينامند: ارباب بدون كارِ كارگر، ارتباطش را با طبيعت- زندگي از دست ميدهد. يكبار كه ژاك از دست اربابش عصباني ميشود، رو به او ميگويد: «حالا كه ميدانيم اوامر شما تا به تصويب ژاك نرسيده باشد قابل اجرا نيست؛ حالا كه اسمتان را طوري به من چسباندهايد كه يكي بدون ديگري به زبان نميآيد و همه ميگويند ژاك و اربابش؛ حالا يك مرتبه، خوش داريد اين دو را از هم جدا كنيد؟! نه آقا، نميشود. آن بالا نوشته تا زمانيكه ژاك زنده است، تا زمانيكه اربابش زنده است و حتي پس از مرگ هر دو نفرشان، همه بگويند ژاك و اربابش.» (ديدرو، 1395: 220-219). اين رمان در شكل روايتش «چند صدايي» را منعكس ميكند. هرگز به روايت خطي داستاني واحد بسنده نميكند، بلكه با شگرد «داستان در داستان»، ايدههاي متضادي را به ذهن متبادر ميكند. برخلاف فيلسوفان روشنگري كه از مفهوم «پيشرفت» ايدئولوژي قاطعي ساخته بودند كه ترسيمكننده مسير سعادت بشر از يك نقطه به نقطهاي ديگر است در اين روايت غيرخطي و داستان در داستان، مشخص نيست چه چيزي دُرُست است و چه چيزي نادرست؟ كدام راه به سعادت منتهي ميشود و كدام، نه؟ خواننده تا پايان نميداند داستان محوري اين رمان چيست؟ چرا كه اساسا دوقطبيهايي همچون «مركزي-حاشيهاي»، «مهم- غيرمهم»، «صدق-كذب» به پرسش گرفته شده است.
فلسفه يا رمان؟ مساله اين است
ما نه در جهانِ وضوح و يقينِ فلاسفه، بلكه در قلمروي ابهام و شك و چندگانگي رمان به سر ميبريم؛ قلمرويي كه فلسفه تنها با ظهور نيچه و پستمدرنيسم توانست آن را كشف كند. در اين رمان، ديگر از صداي روشنفكران و «فيلوزوف»هاي روشنگري كه همچون پيامبرانِ مدرن مدعي هدايت جامعه به سوي سعادت-پيشرفت هستند، نشاني نيست؛ از همان آغاز، پرسشها بيجواب ميماند: «چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقي، مثل همه. اسمشان چيست؟ مگر برايتان مهم است؟ از كجا ميآيند؟ از همان دور و بر. كجا ميروند؟ مگر كسي هم ميداند كجا ميرود؟» (ديدرو، 1395: 2). خواننده ناگزير ميشود خود به دنبال پاسخِ پرسشهايش برود، به جاي آنكه جوابهايي از پيشتعيينشده دريافت كند.
در رمان ديدرو، يك رابطه دوسويه ميان «راوي-مخاطب» برقرار ميشود و تخيل خواننده نيز در پيشبُرد داستان و روند معنابخشي مشاركت داده ميشود؛ راوي مدام خواننده را مورد خطاب قرار ميدهد و خواننده همچون يكي از شخصيتهاي داستان پيوسته در رمان حاضر است. گاه راوي از خوانندگان ميخواهد خود برخي ماجراها را انتخاب كند: «از ميان ماواهاي گوناگونِ ممكني كه پيشتر برايتان گفتم، آن را كه بهتر از همه در خور شرايط است خودتان انتخاب كنيد» (همان: 31) . گاه نيز راوي شاكي است كه چرا خوانندگان ميخواهند لذتهاي زيباييشناختي خود را بر او تحميل كنند و او را وادار به گفتنِ چيزهايي كنند كه اشتياقي به آنها ندارد.
سلاح طنز ديدرو
بدينترتيب، ديدرو با سلاح طنز، زيباييشناسي متعارف را به نقد ميكشد. راوي به صراحت به خوانندگان ميگويد: «روشن است كه من رمان نمينويسم، چون از ملزوماتي كه رماننويس به كار ميگيرد، غافلم» (همان: 18) . بدينترتيب، از قواعد «پيرنگ» ارسطويي كه همچون قوانين مطلق و جهانشمولِ روايت دانسته ميشد، عدول ميكند.
شورش ديدرو عليه سنت ارسطويي
ارسطو يكي از مراجع فكري انديشه غربي بود و ديدرو عليه يك سنت طولاني شوريده بود. اما اين شورش، اينبار طغيان «عقل عليه سنت» نبود (آنگونه كه فيلسوفان روشنگري ميپنداشتند)، بلكه انقلاب از طريق طنز بود. طنز كه به قول ميلان كوندرا، همزاد هميشگي رمان بوده است: «بگذاريد قاطعانه اعلام كنم: هيچ رماني كه شايسته اين عنوان باشد دنيا را جدي نميگيرد. بهعلاوه، اصلا «جديگرفتن دنيا» چه معنايي دارد؟ مسلما به اين معناست: باور كردن آنچه دنيا ميخواهد باور كنيم. رمان از «دنكيشوت» تا «اوليس» با آنچه دنيا ميخواهد باور كنيم مبارزه كرده است» (كوندرا، 1387: 9) . ديدرو با تاكيد بر جنبه تصنعي - نمايشي بودنِ داستان و جدايي آن از واقعيت، امكانِ مقاومت و حفظ فاصلهگذاري انتقادي خواننده با متن را تشديد ميكند؛ تكنيكي كه چند قرن بعد، در قرن بيستم، توسط برتولت برشت به تكنيك «آشناييزدايي» معروف شد. تبديل خوانندگان به سوژههاي فعال و خودآگاه، خصيصه نقد مدرن است. ديدرو در اين رمان، تقريبا هيچچيزي را از نقدِ طنزآميز خويش معاف نميكند؛ از زبان يكي از شخصيتها، در نقد نظام آموزش ميگويد: «براي اينكه به من كسي چيزي نياموخت، اما نادانتر از بقيه نيستم» (ديدرو، 1395: 83) . بدينترتيب، انبوه باسواداني كه در «توهمِ دانستن» هستند را به سُخره ميگيرد؛ كساني كه به تعبير سقراط دچار «جهلِ مركب» هستند: نميدانند كه نميدانند. اين سخن بسيار معاصر ماست: عصر انفجارِ اطلاعات، همراه شده با زايد شدنِ «تفكر». راوي وقتي به بحث ژاك و اربابش درباره جبر و اختيار ميرسد، با «اين دو متخصص علم كلام» ناميدنِ آنها، تاريخ طولاني جدلهاي بيهوده متكلمين را دست مياندازد. همچون هميشه، تزويرِ كشيشان و راهباني را برملا ميكند كه در عطشِ شهواتِ جسماني و پول دست و پا ميزنند. در اين ميان، عقلِ روشنگري نيز از طنز تلخ در امان نميماند. ژاك ميگويد: «عقل هميشه چيزي نيست جز هوس خطرناكي كه گاهي به خير ميكشد و گاهي به شر.» (همان: 15).
خاصيت رمان براي ديدرو در بيان انديشههايش
درواقع، رمان اين امكان را به ديدرو ميدهد تا افكار و احساسات متضادي كه در ذهن او در غوغا و جنگ هستند را در دهان شخصيتهاي مختلف بگذارد و بدينترتيب، از «يكطرفه به قاضي رفتن» اجتناب كند و اجازه دهد در اثرش، صداهاي ناهمگن به گوش برسند. درواقع، جابهجايي شخصيتها همان تغيير منظر است كه نيچه تعبير ميكند به «چشمانداز باوري». همچنانكه حضور راوي در رمان، اين امكان را به نويسنده ميدهد كه ميان خود و «آنچه نشان ميدهد» حفظِ فاصله كند. بدينترتيب، هيچ صدايي به عنوان ذهنيت نويسنده بر رمان تحميل نميشود زيرا راوي نيز صرفا يكي از چند شخصيتِ داستان است و نه بيشتر. اين رمان چنان معاصر ماست كه ميلان كوندرا مينويسد: «تاريخ رمان بدون «ژاك قضا و قدري» ناقص و نامفهوم خواهد بود» (كوندرا، 1387: 7) .
ماهيت نامنسجم مدرنيته
4. ميلان كوندرا، ريچارد رورتي و مارشال برمن، از جمله انديشمنداني هستند كه هرگونه نگرش ذاتگرايانه به مدرنيته را نقد ميكنند؛ مدرنيته هيچگونه ماهيت يكپارچه و منسجمي ندارد كه بتوان در تماميتش آن را پذيرا شد يا به كلي آن را كنار نهاد. غناي مدرنيته در پيچيدگيها و تناقضها و ابزارهاي نقدِ خويشتن است. شايد از همينرو است كه فلاسفهاي همچون نيچه از «سيستمسازي» پرهيز دارند و واقعيت مدرن را همچون چيزي گسيخته و ناهمگون تصوير ميكنند. ديدور نيز مدام از سيستمسازي ميگريزد و «استثنا» را در برابر «قاعده» جدي ميگيرد: امر واقع، مدام از تورِ مفاهيم ميگريزد و در برابرِ انحلال در «امر كلي» مقاومت ميكند. به قول مارشال برمن: «اين جوّ- جوّ تنش و تلاطم، مستي و گيجي رواني، گسترش امكاناتِ تجربه و تخريب مرزهاي اخلاقي و پيوندهاي شخصي، جوّ بزرگپنداشتن و خوارشمردن نفس، جوّ اشباح سرگردان در خيابان و در جان- همان جوّي است كه در آن خُلق و خوي مدرن زاده ميشود» (برمن، 1392: 18) . و چه كسي بهتر از ديدرو، اين اشباح سرگردان، اين گرداب تغيير و تلاطم و جابهجاييهاي مدام، اين مدرنيته عليه مدرنيته را در آثار خويش به تصوير كشيده است؟
منابع:
1. برمن، مارشال (1392)، تجربه مدرنيته، ترجمه مراد فرهادپور، تهران: طرح نو.
2. دانيالي، عارف (1393)، ميشل فوكو (زهدزيباييشناسانه بهمثابه گفتمان ضدديداري)، تهران: تيسا.
3. ديدرو، دُني (1395)، ژاك قضا و قدري و اربابش، ترجمه مينو مشيري، تهران: فرهنگ نشر نو.
4. ديدرو، دُني، برادرزاده رامو، ترجمه مينو مشيري، تهران: نشر چشمه.
5. طباطبايي، جواد (1393)، تاريخ انديشه سياسي جديد در اروپا (دفتر سوم: نظامهاي نوآيين در انديشه سياسي)، تهران: مينوي خرد.
6. كوندرا، ميلان (1387)، ژاك و اربابش، ترجمه فروغ پورياوري، تهران: انتشارات روشنگري و مطالعات زنان.
7. كوندرا (1389)، هنر رمان، ترجمه پرويز همايونپور، تهران: قطره.
8. فرانس، پيتر (1373)، ديدرو، ترجمه احمد سميعي گيلاني، تهران: طرح نو.
تعريف كانت از روشنگري معروف است: «روشنگري، خروج آدمي است از نابالغي به تقصيرِ خويشتنِ خود و نابالغي، ناتواني در بهكارگرفتن فهم خويشتن است بدون هدايت ديگري.»
ديدرو، در كنارِ ولتر و روسو، از گشايندگان جنبش روشنگري فرانسه بود؛ هرچند او در نسبت با ولتر و روسو، در زمان حياتش غريب ماند و تنها در قرن بيستم، به ستايشي كه استحقاقش را داشت، رسيد.
ديدرو برخلاف ولتر، چندان خصومت جزمانديشانهاي با ارباب كليسا نداشت؛ در كنار نقد نهاد كليسا، گاه به آموزههاي عاطفه مسيحيت، روي خوش نشان ميداد.
ديدرو هيچگاه با زندگي ديرنشيني و رهبانيت مسيحي سرِ آشتي نداشت و آن را خلاف طبيعت بشري ميپنداشت و ميپرسيد: «در چنين محيطهاي غيرطبيعي چه بر سر آدميان ميآيد؟»
ديدرو، در شعار «بازگشت به طبيعت»، نوعي نقد سياسي ميديد: «طبيعت به هيچكس حق فرمانراندن بر ديگران را نداده است. آزادي هديهاي است آسماني و هر فردي از افرادِ همنوع، به محض برخوردارشدن از خرد، حق برخورداري از آزادي را دارد».
ديدرو از همان آغاز به سنت راديكالي تعلق خاطر داشت كه تاريخ تفكر انتقادي را شكل داده بود. ديدرو همواره خود را مديون روحيه انتقادي سقراط و شكاكيت مونتني ميدانست.
در روشنگري به روايت فلاسفه، پيشرفتِ عقل مساوي است با پيشرفتِ آزادي. اين مدعاي روشنگري مبني بر اينكه «هر چه جوامع عقلانيتر شوند، آزادتر ميشوند»، بعدها توسط فيلسوفان مكتب فرانكفورت (آدورنو و هوركهايمر) و فيلسوفان پستمدرني همچون ميشل فوكو به نقد كشيده شد.
بخش اعظم عمر ديدرو در كسوت اصحاب دايرهالمعارف سپري شد. سهم اين دايرهالمعاف عظيم در روشنگري آن روزگار اندك نبود. همين تاثيرگذاري بود كه كليسا و حكومت را به رويارويي با او برانگيخت و بعد از مدتي موجب توقيف آن شد و تنها توانست به صورت غيررسمي به حيات خويش ادامه دهد.
ديدرو، به جز زمان كوتاهي كه در مصاحبت كاترين كبير (امپراتور روسيه) بود، تا پايان عمر، فاصله انتقادي خويش را از مراجع قدرت حفظ كرد و هيچگاه منصب دولتي نپذيرفت.
مدرنيته، چيزي يكدست و واحد نيست بلكه سرشتي متناقض و متكثر دارد كه خود را در «خردِ فلسفه» و «خردِ رمان» توامان ظاهر ميسازد: دو روح در يك سينه دركشمكشند. شايد بهتر باشد به جاي سخن از «روشنگري»، از «روشنگريها» بگوييم.