• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4572 -
  • ۱۳۹۸ يکشنبه ۶ بهمن

جنگ و خشونت در اسپانيا

مرتضي ميرحسيني

سال 1939 در چنين روزي، در جريان جنگ داخلي اسپانيا، شهر بارسلونا بعد از محاصره‌اي طولاني به دست نيروهاي ژنرال فرانچسكو فرانكو افتاد. آنها اين عمليات نظامي را از اواخر زمستان 1938 آغاز كرده بودند و خودشان آن را عمليات «پيشروي به سوي كاتالونيا» مي‌ناميدند. كاتالونيا يكي از آخرين مناطقي بود كه تا آن زمان هنوز به دولت قانوني اسپانيا وفادار بود و به نوعي آخرين سنگر نيروهاي هوادار جمهوري در اين كشور شناخته مي‌شد؛ از اين‌رو پيشروي سربازان فرانكو در اين ايالت و بعد هم سقوط بارسلونا، نشانه‌اي روشن از پايان حتمي جنگ بود. جمهوري اسپانيا به چپ گرايش داشت و در جريان جنگ نيز اين گرايش بيشتر و پررنگ‌تر شد. شورشيان هم خودشان را نيروهاي ملي و ميهن‌پرست مي‌خواندند و از نگاه مخالفان‌شان فاشيست محسوب مي‌شدند. اما به قول آندره مالرو «بهتر است كلمه فاشيسم را كنار بگذاريم زيرا فرانكو اعتنايي به فاشيسم» نداشت و «جوجه ديكتاتور از نوع امريكاي جنوبي» بود. به هر رو، اين جنگ بسيار بيشتر از پيش‌بيني‌ها و محاسبات دو طرف درگير در آن طول كشيد و عملا به جنگي فرساينده تبديل شد. مانند همه جنگ‌هاي اينچنيني، بي‌رحمي و توحش مجال بروز يافت و «خوي حيواني انسان‌ها را بيدار كرد.» نه فقط شورشيان و مزدورهايي كه فرانكو از آفريقا اجير كرده بود كه خود نيروهاي هوادار دولت قانوني هم از خشونت و قساوت ابايي نداشتند. حتي ارنست همينگوي هم كه به جبهه مدافعان جمهوري دلبستگي داشت در «زنگ‌ها براي كه به صدا درمي‌آيند؟» اين واقعيت را ناگفته نگذاشت. به جز همينگوي، نويسندگان و شاعران زيادي جنگ داخلي اسپانيا را از نزديك به چشم ديدند و هر كدام از ديد خود روايت‌هايي مستند يا داستاني يا شاعرانه درباره آن نوشتند. اما به نظرم هيچ تصويري به اندازه آنچه مالرو در «اميد»، در صحنه پس از اعدام سه نفر از سربازان فرانكو به ما نشان مي‌دهد، گوياي حقايق اسپانيا در آن سال‌ها نيست. «مانوئل وقتي به محل اعدام رسيد كه صداي شليك جوخه آتش را شنيده بود. آن سه نفر در يكي از كوچه‌هاي مجاور تيرباران شده بودند. بدن‌ها دمر افتاده بود، سرها در آفتاب و پاها در سايه. يك گربه كوچك پنبه‌اي، سبيل‌هايش را روي گودال خون مرد دماغ‌پهن خم كرده بود. جوانكي نزديك شد، گربه را كنار زد، انگشت سبابه‌اش را در خون فرو برد و شروع كرد به نوشتن روي ديوار. مانوئل با گلوي فشرده مسير دست او را دنبال مي‌كرد: مرده باد فاشيسم. جوانك روستايي آستين‌هايش را بالا زد و رفت كه دستش را در حوض آب بشويد. مانوئل جسد بي‌جان را، كلاه دو شاخ را در چند قدمي، جوان روستايي را كه روي آب خم شده بود و نوشته را كه هنوز تقريبا قرمز بود نگاه مي‌كرد. با خود گفت: بايد اسپانياي تازه را به رغم اين و به رغم آن ساخت و هيچ‌كدام از ديگري آسان‌تر نخواهد بود.» مالرو فرانسوي، خودش در جبهه جمهوري مي‌جنگيد اما پرسشي مهم ذهنش را درگير مي‌كرد؛ اينكه «جنگ به هر صورتي كه تمام شود، با كينه‌اي كه به اين حد رسيده است، چگونه صلحي امكان خواهد داشت؟»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون