• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4710 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۴ مرداد

گذار از ترجمه به تاليف چگونه ممكن مي‌شود؟

مترجمان و دوراهي شكست و ناكامي

سارا كريمي

از خودمان بپرسيم چه شد كه ترجمه تا اين حد مهم شد؟ چگونه ترجمه جاي تفكر و مترجم جاي متفكر را گرفت و هر آن كس كه زبان به بيان انديشه‌اش گشود، از سوي مترجمان زباندان مورد مواخذه قرار گرفت؟ چه شد كه در تفكر الكن شديم و عاملان تئوريك ما به ترجمه و تفسير بسنده كردند؟

 

كوره راهي تاريك و پرمناقشه

نخستين مواجهات ما با جهان جديدي كه از مسير غرب به ما رسيده بود، مواجهات نظامي و اقتصادي بود، اما چون در بستر عمل شكست‌هاي پي در پي امان‌مان را بريده بود، در ساحت وليعهدي مستاصل و صدراعظمي پرسشگر سراغ تربيت نيرويي رفتيم كه بتواند علم اروپايي را براي‌مان ترجمه كند. از آخرين انديشمندي كه در حوزه زبان فارسي و عربي به تقسيم‌بندي علوم و فلسفه شناخت پرداخت - يعني تهانوي- حدود يك سده مي‌گذشت.

پس از سال‌ها سكوت در حوزه تقسيم‌بندي علوم و نقد و پژوهش در نظام‌‌هاي جهان‌شناسي و معرفت‌‌هاي موجود، بي‌آنكه نقادانه در ظرفيت‌‌هاي دانش انباشته خود جست‌وجو كنيم، به ترجمه آثاري روي آورديم كه به ما راه بنمايد.

راهي كه براي ما كوره راهي تاريك و پرمناقشه بود. دارالفنون راه انداختيم و مدرسه تاسيس كرديم تا با معرفت جديد آشنا شويم و نيرويي تربيت كنيم كه با جهان جديد وارد تعامل شود، قابل انتظار بود كه جايگاه‌هاي مسلط بر علوم نقلي و كلامي به اين تلاش جديد واكنش نشان دهند و بساط ترجمه ملكم‌خان و ... را به تغيير مسير آشكار از بنيادهاي سنت تعبير كنند و متوليان آنها را از صحنه بيرون برانند. با اين همه اين راه جديد سنتي شد كه در مواجهه با سنت پيشين كورمال كورمال پيش آمد و از تقي‌زاده، آخوندزاده، فروغي، نصر، شايگان و... گذشت تا امروز به دست ما رسيد.

 

حدود و ثغور ما؟

با تمام تلاش‌‌هاي مجدانه و مبارزات بي‌وقفه طي 200 سال اخير (از زمان طرح پرسش عباس ميرزايي در حدود 1810 ميلادي تا امروز يعني 2020 ميلادي) مشكلات ما روز به روز بيشتر شد، به‌طوري كه امروز مي‌توان ادعا كرد كه توان حل مساله در اينجا و اكنون‌مان كاهش پيدا كرده است. اين ما همان ماي سرزميني، همان اجتماع حاضر در محدوده جغرافيايي است كه به مدد تاريخ فرهنگي مشترك آن را ايران مي‌ناميم. فكر نمي‌كنيم كسي باشد كه ادعا كند، طي اين دو سده اخير تجربه‌هاي موفق مشترك آنقدر موثر و وحدت‌بخش بوده‌اند كه توان حل مساله كلي «ما» را داشته‌اند - اگر كسي چنين ادعايي دارد، مي‌تواند در جهت اثبات ادعاي خود چون من متني بنويسد و وارد گفت‌وگو شود- اين مساله كلي، همانا حدود و ثغور اين ماي سرزميني و معيار انسجام و پيوستگي است كه هويت جمعي حاضران در اين آب و خاك را مي‌سازد و در جهان مدرن آن را به عنوان يك جامعه واحد مطرح مي‌كند.

اما توان حل مساله نه در گرفتن جايگاه‌هاي اداره سرزميني و نه در مبارزه سياسي بر سر متولي آباداني توسعه كه گامي به پيش از اين مرحله است. بر فرض كه ساختار سنتي را شكستيم و ساختاري تازه بر پا كرديم، چه اصلي بنياد داوري درستي و غلطي اين ساختار تازه خواهد بود؟ اين اصل از كجا خواهد آمد؟ چگونه نيروها را آرايش خواهد داد؟ سهم هر كس را چطور تعيين خواهد كرد و واگذاري اين سهام به چه شكلي تعين پيدا خواهد؟ ما در اين صد سال اخير حداقل سه بار ساختارها را شكستيم و ساختارهاي تازه ساختيم، اما هر بار از غيبت اصلي كه نيافته بوديم، از گفت‌وگويي كه پيش نكشيده بوديم و از بنيادي كه پي نيفكنده بوديم، بازي خورديم.

 

تعليق امر مشخص و فراروي از آن

اينجاست كه بايد گفت «توان حل مساله كلي» در ميدان مبارزه سياسي رقم نمي‌خورد، بلكه از جنس انديشه و تفكر است، چراكه مبارزه سياسي، مبارزه ميان قدرت‌هاي حاضر است. ضرورت بقاي نيروهاي درون ميدان، منافع آنها را بر مساله كلي ارجح مي‌كند. اين نيروها در بهترين حالت مي‌توانند مساله گروهي خود را تبديل به مساله عام كنند و نه مساله كلي. رسيدن به طرح مساله كلي نيازمند سطحي از انتزاع است كه در تعليق امر مشخص و فرا رفتن از آن رخ مي‌دهد. اگرچه اين مساله از درون تجربه بي‌واسطه وضعيت مشخص طرح مي‌شود، اما از آن گذر كرده و به كليت شرايط هستي آن تجربه نگاه مي‌كند. بر خلاف مساله كلي، مساله عام به معناي هژمونيك شدن مساله جزيي است. توافق همگان بر سر يك موضوع در دوره‌اي خاص مساله عام را مي‌سازد. «همه» بر سر مساله عام هم‌صدايي مي‌كنند، اما مساله كلي به «هر» وضعيت مشابهي مي‌پردازد كه آن مساله را برساخته است. مساله كلي نيازي به همراهي همه ندارد، بر فراز وضعيت سياسي مي‌ايستد و پرسش‌هايش را مطرح مي‌كند. اما مساله عام تا جايي كه اميدي به بهتر شدن وضعيت دارد با نيروي سياسي همراهي مي‌كند، اما به محض آنكه منافع گروهي آن نيرو با منافع عام در تضاد قرار بگيرد اين توافق از هم مي‌پاشد. شاخصه اصلي مساله كلي آن است كه در دوره زماني يا منافع گروهي محدود نمي‌شود و از چالش‌‌هاي موجود در شرايط خاص مي‌گذرد، در نتيجه مي‌تواند به چالشي بزرگ‌تر بپردازد. اين چالش كلي چيزي نيست جز «چگونگي هستي و تداوم اجتماع سرزميني».

 

مساله عام يا كلي

جايي كه انديشه تبديل به عملي راديكال مي‌شود و نفي وضعيت موجود شكل مي‌گيرد، همه نيروها بايد پاسخگو باشند. اين نفي دغدغه حقيقت دارد و نه واقعيت، بنابراين نيروهاي ميدان نمي‌توانند با ارجاع به وضعيت اعمال خود را توجيه كنند. تنها انديشه پرسشگر و تفكر نقاد است كه مي‌تواند با مساله كلي روبه‌رو شود، از وضعيت عبور كرده به اصل كلي برسد. حالا مي‌توانيم بپرسيم كه در انتخاب متفكران و تاليفات آنها مساله عام مطرح است يا مساله كلي؟ سنت ترجمه مساله اجتماع را چگونه طرح مي‌كند كه بر مبناي آن به انتخاب انديشه و انديشمندي پرداخته و آن را به حوزه تفكر فارسي وارد مي‌كند.

گاهي با نگاه به آنچه در حوزه ترجمه مي‌گذرد اين شائبه پيش مي‌آيد كه ترجمه ابزاري است در دست نيروهاي درون ميدان. نيروهايي كه خواهان بقا، مشروعيت و قدرت‌گيري هستند. نيروهايي كه مي‌خواهند اجتماع را به دنبال خود بكشند و مدعي هستند كه چون به سرچشمه علم در اروپا متصل هستند، توان حل مساله را دارند و راه‌حل شكست‌‌ها نزد آنهاست. مترجم‌‌هايي كه در چهره متفكر ظاهر شده، معمولا با مجموعه‌اي از واژگان تازه‌اي شناخته مي‌شوند كه سوغات آنها از متن زبان اصلي است. واژگاني كه براي توضيح شرايطي كه از آن برآمده به سوي مساله كلي روي كرده است و در درون متن با اسلوب برهاني پرداخته شده و به جايگاه مفهوم نشسته است.

عمدتا مترجمان بي‌خبر از آن مساله تاريخي و نيروهاي درونش، بدون تعمق در ريشه‌هايي كه اين فكر از آن ناشي شده و حتي بدون ميل به پرداختن به مساله كلي، اين واژگان را معادل‌سازي مي‌كنند؛ معادل‌سازي بدون همسان‌سازي كه بسترهاي گفت‌وگوي درون همين هستي اجتماعي موجود را فراهم آورد و اين اجتماع را براي گفت‌وگو با معرفت بين‌الاذهاني در جهان پيرامونش مجهز كند.

از وهم مه‌آلود اميد

به زمينه روشن و واضح تفكر

معادل‌هاي مغلق و دشوار در متن ترجمه پراكنده مي‌شوند و اين دشواري در فهم، مايه‌اي جادويي به نوشتار مي‌دهد. براي يك واژه مانند سوژه سه معادل پيشنهاد مي‌شود، كساني كه در سنت فلسفه اسلامي هستند آن را فاعل مي‌نامند، تجددگرايان فارسي دوست آن را شناسنده مي‌نامند و انقلابي‌‌هاي اراده‌گرا آن را شناسا ترجمه مي‌كنند. در ميان اين واژگان آنچه گم مي‌شود، مفهوم سوژه‌اي است كه بايد خواننده را با چرخش معرفت‌شناسانه جهان جديد آشنا كند. مخاطب مستاصل كه به دنبال سويه‌اي تازه براي حل مساله خود مي‌گردد، بدون آنكه موفق به فهم عميق متن شود، با آن درگير مي‌ماند و در عين بهت و تحير، مدهوش و شيفته زبان به اصطلاح نخبه‌گراي آن مي‌شود. در پي اين گيجي و انفعال، تقديس متن مي‌آيد و مترجم نقش مديومي را براي رمزگشايي آنچه از باختر پيشرفته و موفق آمده، پيدا مي‌كند. در آخر هم مخاطب به ناگزير فهمي منطبق با اصول فهم خود از آن برمي‌گيرد و برنامه عمل خود را براي از ميان برداشتن موانعي كه بر سر راهش آمده مي‌چيند. برنامه عملي اينچنين در واقع پريدن از ايده به عمل است، بدون برساختن اصلي كه وحدت داوري ما را در ميانه بگيرد و با مفهوم‌پردازي، از وهم مه‌آلود اميد به زمينه روشن و واضح تفكر بنشيند و امكان نقد و بازنگري آن فراهم شود. در همين فرآيند است كه فعال مجهز به ايدئولوژي، براي تحقق ايده‌هاي خود دست به عمل مي‌زند و خود را سوژه مي‌پندارد، بي‌آنكه چرخش كپرنيكي و خود انتقادي آن را در مقابل دگماتيسم درك كرده باشد.

اما اين گيجي در فهم مفهومي و قطعيت در عمل كه به صورت توامان در تاريخ‌مان مي‌بينيم به همين جا ختم نمي‌شود. هر گروهي براي خود مترجماني به بار مي‌آورد و هر مترجمي براي مفاهيم حوزه انديشه آكادميك، معادلي وضع مي‌كند. كار به جايي رسيده كه براي يك مفهوم بنيادين مانند فنومن سه يا چهار واژه داريم، آن دانشجوي تازه‌كاري كه در عطش خوانش متن‌ها مي‌سوزد، براي آنكه بتواند منظور متون را دريابد به ناگزير بايد به متن زبان اصلي رجوع كند و وقت و انرژي بسيار بگذارد تا بفهمد كه براي مثال منظور نويسنده از پديده يا پديدار يا نمود همان فنومن است. اين رويه تا آنجا كشيده شده كه طرح مساله اصلي متن‌‌ها به محاق مي‌رود و جدال بر سر معادل‌سازي دعوايي بلنددامنه براي كسب هويت در حوزه انديشه مي‌شود.

گويي ما بي‌خبريم كه واحد فهم در حوزه فكر، نه واژه كه گزاره و نه حتي گزاره كه متن است. واژه در متن است كه تبديل به مفهوم مي‌شود و متن حاوي اسلوبي برهاني است كه مي‌تواند به مفهوم بپردازد و اين اسلوب براي حل مساله‌اي ساخته شده كه آن مساله، از بستري تاريخي و جغرافيايي برخاسته و مي‌خواهد با تكيه بر اصلي نو به ايده‌اي كلي پاسخ بگويد.

اصل‌‌هاي تازه از مساله‌هاي تازه برمي‌آيند، اما در خدمت متعين كردن همان ايده‌هايي برمي‌آيند كه از ابتداي تاريخ بشري درون هستي جامعه حيات داشته‌اند. مگر كسي هست كه خود را به ايده زندگي، آزادي، عدالت، خير، زيبايي و جاودانگي متعلق نداند؟ مگر نيرويي هست كه بر ايده‌هاي كلي بشورد و بتواند بسيج اجتماعي را سامان دهد؟

اما هيچ‌گاه ادعاي تعلق به يك ايده كافي نخواهد بود، چراكه عدم تدقيق مفهومي آنچه ايده را به جهان موجود وصل مي‌كند، شتابزدگي را در عمل به بار مي‌آورد كه فساد مي‌آفريند و فساد خيانت به اميد است؛ اميد به تعين ايده در جامعه. آنچه نااميدي از حوزه روشنفكري در ايران را به وجود آورده همين عدم تعمق كافي و تلاش سزاوار براي دامن زدن به گفت‌وگوهاي ثمربخش است. آيا وقت آن فرا نرسيده كه نقدي راديكال در حوزه انديشه را متوجه خودش كنيم؟ روشنفكر كيست؟ و در اين جامعه چه مسووليتي را برعهده گرفته است؟

 

گفت‌وگو با جهان انديشه

در جامعه‌اي بدون سنت آكادمي كه دانشگاهش نه بر پايه تئولوژي سنتي يا فلسفه موجود در تمدن اسلامي كه در تقابل ايدئولوژيك با انديشه‌هاي پيشين ايجاد شده، اصل‌‌هاي تازه و اسلوب‌‌هاي برهاني كجا پرداخته مي‌شوند؟ اگر ما دانشگاهي داشتيم كه در گفت‌وگوي با جهان انديشه سخن مي‌گفت، شايد دچار اين تشدد و گيجي نبوديم. گاه حتي مي‌توان ادعا كرد كه اگر اين شتابزدگي در سنت ترجمه نبود، تلاش براي درك مفاهيم در متن‌‌هاي زبان اصلي و توضيح آنها طي خوانش موجب مي‌شد كه گفت‌وگوي مفهومي با جهان جديد شكل بگيرد. گفت‌وگويي كه از چند جهت دستاوردهايي مهم را در پي داشت، يكي اينكه چنين گفت‌وگويي كمك مي‌كرد تا عزت نفس در ما به عنوان مخاطبان متن‌‌هاي انديشه در غرب حفظ شود و با فهم آنچه از تحول در دنياي انديشه رخ داده، اعتماد به نفس ما براي هضم و تغيير آن انگيزه‌بخش شود. دوم اينكه ايجاد بستري براي برخورد خلاقانه در فهم استدلال‌‌هاي آنها كه موجب مي‌شد برهان‌‌هايي تازه از سوي ما شكل بگيرند و ما هم به عنوان يك طرف گفت‌وگو، به جاي آنكه در نقش مخاطبي منفعل ظاهر شويم، فرم‌‌هاي سوژگي خود را در جهان انديشه پديد آوريم. سومين دستاورد آن بود كه در گفت‌وگويي مفهومي، نفي سنت صورت نمي‌گيرد، بلكه طرف گفت‌وگو به اندوخته دانش خود چون منبع الهامي براي بازسازي و بازتعريف مفاهيم خود رجوع مي‌كند. اما برعكس، آنچه بر ما گذشته موجب شده كه نه تنها اعتماد به نفس ورود به گفت‌وگوي نقادانه با برهان‌‌هاي روشنگري و ساروشنگري را نداشته باشيم، بلكه از برهان‌‌هاي آنها به عنوان گزاره‌هاي ايدئولوژيك بهره ببريم و آنها را در نفي گذشته و هستي خود براي برساختن دنيايي ديگرگونه و تازه به كار ببنديم. ما اكنون چون كرم‌‌هايي درون پيله زبان و فرهنگ خود، واژه روي واژه مي‌گذاريم بدون آنكه بتوانيم منظور خود را بيان كنيم و فهمي دوطرفه به وجود بياوريم.

 

شرايط امتناع تفكر مفهومي

محمدعلي مرادي پيش از اين گفته بود كه ما نه در شرايط امتناع انديشه، بلكه در شرايط امتناع تفكر مفهومي هستيم و اين ما را در شكل دادن به توافق‌‌هاي تازه ابتر مي‌كند. وقتي در تجربه مشترك تاريخي، بي‌عدالتي‌‌ها و ظلم‌‌هاي گروهي بر گروه ديگر ايده اجتماع سرزميني و همزيستي شكست مي‌خورد، اصل‌‌هايي كه تا آن زمان از آن ايده استخراج شده بوده مورد نقد قرار مي‌گيرد و اين نقد مساله‌اي را شكل مي‌دهد. براي آنكه بتوان در مقابل مساله‌اي عمل كرد، نياز است جمعي كه در متضرر شدن از آن مساله اشتراك دارند، گفت‌وگو كنند؛ گفت‌وگويي كه به توافقي جمعي برسد، توافقي كه در متني بازتاب بيابد، چرا كه شاخص داوري تنها از طريق مستدل شدن در متن مي‌تواند مورد نقد و همان شاخص داوري است كه مي‌تواند محل توافق جمع و ابزار ارزيابي عمل آنها قرار بگيرد. جمع براي عمل مانيفستي مي‌خواهد و مانيفست بر اسلوبي استوار است كه مفاهيم را به ‌كار مي‌بندد. مفاهيم تازه محل مناقشه و توافق‌‌هاي تازه هستند. مفاهيم قدرت بسيج‌كنندگي دارند و از متن فراتر مي‌روند و مساله اكنون و اينجا را توضيح مي‌دهند. همواره مي‌توان با مفاهيم برخوردي نقادانه داشت، پس جامعه‌اي كه از تفكر مفهومي امتناع مي‌ورزد، قدرت نقد را از خود مي‌گيرد، در بن‌بست‌‌هاي بازانديشي نقادانه اميد از دست مي‌رود؛ چراكه اميد به تغيير، اميد به توافق دوباره است.

 

ترجمه به سوي ناكامي

سنت ترجمه- آن‌گونه كه تا امروز عمل كرده است- اميد را از ما مي‌گيرد، چراكه به جاي جمع‌بندي گفت‌وگوهاي يك جمع مساله‌دار، راه‌حلي بيروني به آن عرضه مي‌كند. راه‌حلي مبتني بر واژگاني غيرقابل فهم و متني كه مقدس مي‌شود. مترجمان به مخاطبان مي‌گويند كه شما نمي‌فهميد، مگر آنكه با زبان ما سخن بگوييد و مخاطبان در مقابل دو راه دارند؛ يا پيروي كنند و از واژگان متن‌‌هاي ترجمه تفسيري براي عمل دربياورند، يا بر اين موضع بشورند و راه‌هاي گذشته را در پيش بگيرند؛ دو راهي كه هر دو به شكست و ناكامي مي‌انجامد و نااميدي را در جامعه دامن مي‌زند.

اما شايد راه‌حل جاي ديگري باشد. آنجا كه بكوشيم از موضع مساله اجتماع خود متن‌‌هاي حوزه انديشه را بخوانيم. ما متن مي‌خوانيم تا دستاوردهاي بشري را براي حل مساله پيش چشم آوريم و از آن استفاده كنيم. در عين حال اين متن‌‌ها جعبه‌هاي ابزاري است كه بايد بتواند در خدمت تدقيق مساله ما در آيد. پس واحد فهم براي ما متن خواهد بود، نه اصطلاحات آن و هدف رسيدن به تواني كه بتواند مساله ما را توسط خودمان حل كند. اولويت اول تربيت نيرويي است كه براي چنين كاري انگيزه و تلاش درخور داشته باشد. نيرويي كه بتواند مفاهيم را درون متن‌‌ها بفهمد و نقد كند.

در اين مسير بازخواني اصل‌ها، مفهوم‌پردازي‌‌هاي جديد، رسيدن به اسلوبي كه بتواند راهنماي گفت‌وگو و طرح مسائل ما باشد، اولويت خواهد داشت. اين‌گونه است كه از خود مي‌پرسيم، چه متني بخوانيم؟ چرا آن را بخوانيم؟ از هر متن چه مي‌خواهيم؟ و نقد ما به متني كه مي‌خوانيم چيست؟ تاليف متن تازه چگونه ممكن است؟ و اين تاليف چطور مي‌تواند پاسخگوي مساله كلي ما باشد؟ و در سطحي ديگر چگونه تاليف ما مي‌تواند طرح تازه به جهان انديشه پيشنهاد دهد؟

 


محمدعلي مرادي پيش از اين گفته بود كه ما نه در شرايط امتناع انديشه، بلكه در شرايط امتناع تفكر مفهومي هستيم و اين ما را در شكل دادن به توافق‌‌هاي تازه ابتر مي‌كند. وقتي در تجربه مشترك تاريخي، بي‌عدالتي‌‌ها و ظلم‌‌هاي گروهي بر گروه ديگر ايده اجتماع سرزميني و همزيستي شكست مي‌خورد، اصل‌‌هايي كه تا آن زمان از آن ايده استخراج شده بوده مورد نقد قرار مي‌گيرد و اين نقد مساله‌اي را شكل مي‌دهد. براي آنكه بتوان در مقابل مساله‌اي عمل كرد، نياز است جمعي كه در متضرر شدن از آن مساله اشتراك دارند، گفت‌وگو كنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون