زندگي و مرگ هرمان هسه
مرتضي ميرحسيني
هرمان هسه ميگفت زندگي هر كسي، گذرگاه تنگ و پرپيچوخمي است به سوي خودش و هيچ انساني در عبور از اين گذرگاه، در اينكه كاملا خودش باشد كامياب نشده است. تابستان 1877 در كالو واقع در جنوب آلمان، در خانوادهاي مومن به آيين پروتستان متولد شد و بيشتر سالهاي كودكي و نوجوانياش در فراگيري آموزههاي ديني گذشت. اما زماني كه خودش را شناخت از اعتقادات خانوادگي و شناسنامهاي دل كند و به اميد رسيدن به حقايقي والاتر از آنچه پدرانش نسل پشت نسل تكرار ميكردند مسير ديگري براي زندگياش برگزيد. درباره فرهنگ و باورهاي مردم شرق و غرب جهان مطالعه و تحقيق كرد و با برخي اعتقادات چينيها و هنديها همدلي نشان داد، اما ريشههايش در عمق خاك آيين پروتستان باقي ماند. در كلاين و واگنر نوشت: «همه آنها از بودا و شوپنهاور گرفته تا عيسي و حكماي يونان اين تعليم را داده بودند. تنها يك حكمت، يك عقيده و يك فلسفه وجود دارد: دانايي به آنكه خدا در درون ماست و راستي كه در مدارس، كليساها، كتابها و قواعد فاضلانه عجب بدآموزي و تحريفي از مطلب ميكنند.» ميگويند- و نمونههاي ديگري هم براي تاييد اين سخن وجود دارد- كه تحصيل اجباري در مدارس ديني و سختگيري معلمانش بود كه او را از دين دلزده و به عصيان تحريك كرد. چون نميخواست مثل پدرش مبلغ ديني شود از آسودگي در پناه خانه و مسير امني كه براي آيندهاش ترسيم كرده بودند فاصله گرفت و چند شغل مختلف، از كارگري گرفته تا كتابفروشي را تجربه كرد. حداقل 14 رمان نوشت و چون معتقد بود «سرگذشت هركسي، هرقدر هم به ظاهر بياهميت باشد، پر است از نكتههاي شايسته توجه و تامل» تقريبا در همه اين رمانها، داستان زندگي خودش را با تغييراتي نه چندان بزرگ، بازآفريني و روايت كرد. اولين رمانش، پتر كامنتسيند (1904) داستان نوجواني است كه در واكنش به اختناق خانه، طغيان ميكند و بدرفتاري را با سركشي پاسخ ميدهد. در دميان (1919) و نيز در نارسيس و گلدموند (1930) كه هر دو در ميان بهترين نوشتههايش جاي ميگيرند، به تقابل دو دنيا، دنياي معصوميت و خامي با دنياي تجربه و كشف پرداخت و در سيدارتها (1922) ماجراي سفر به درون خويشتن را روايت كرد. راستش گرگ بيابان (1927) را كه شايد عجيبترين و به نوعي خاصترين رمان او هم باشد سالها پيش خواندم و چيز زيادي از آن نفهميدم، اما طبق تفسير مارينا هانت (سايت د كالچر تريپ) هسه در آن از زبان مردي جامعهگريز به ارزشهاي عام طبقه متوسط تاخت و ضرورتهاي زندگي اجتماعي را به مفاهيمي مثل همزيستي گلهوار و عافيتطلبي تنزل داد. بازي مهرههاي شيشهاي (1943) را كه آخرين رمان كامل او هم شناخته ميشود و رگههايي از انديشههاي نيچه هم در آن مشهود است نه در آلمان كه با چند سال تاخير در سوييس منتشر كرد، زيرا بعد از مخالفت علني با نازيسم، ناشرهاي آلماني از پذيرش نوشتههاي او طفره ميرفتند. سال 1946 جايزه نوبل ادبي را بُرد، اما در روزهاي منتهي به مراسم اهداي جايزه بيمار و به ناچار در سوييس ماندگار شد. متني براي متوليان جايزه نوشت كه در آن به صلح، عقلانيت و ساختن تمدن و جهاني نو بر اين دو شالوده اشاره ميكرد و همچون يك آلماني شرمنده از نازيسم، از ضرورت طرد نژادپرستي و جنگطلبي سخن ميگفت. هسه 85 سال عمر كرد و تابستان 1962 در چنين روزي، در سوييس از دنيا رفت.