• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3319 -
  • ۱۳۹۴ سه شنبه ۲۷ مرداد

گفت‌وگو با نويسنده «جناب آقاي شاهپور گرايلي همراه خانواده محترم»

رمانم به نوعي ضد كارگري است

ادبيات ذره‌بيني براي مشاهده‌ و اسكن يك جامعه و ملتش است

زينب كاظم‌خواه/ فرهاد بابايي سال‌هاست كه در حوزه ادبيات داستاني فعاليت مي‌كند، اما با اين وجود تنها دو كتاب او در ايران منتشر شده‌اند، «پدر عزراييل» او تقريبا 10 سال پيش از سوي نشر بن‌گاه منتشر شد و بعد از آن هر چه نوشت اجازه انتشار نيافت. اواخر سال 93 بالاخره نخستين رمان اين نويسنده با نام «جناب آقاي شاهپور گرايلي همراه خانواده محترم» از سوي نشر چشمه منتشر شد. رماني كه راوي آن نوجواني به نام فرزين است كه در جنوب تهران زندگي مي‌كند. هر كدام از اعضاي خانواده شش نفره او، ويژگي عجيب و غريبي دارند، يكي از آنها موقع شعر خواندن پرواز مي‌كند، يكي گوش‌هايش از سرش جدا مي‌شود، آن يكي دو شخصيت دارد يكي كپي و ديگري اصل. نويسنده در اين اثر، يك داستان اجتماعي را در قالب طنز و فانتزي بيان كرده است. خانواده‌اي كه داستان اصلي‌شان ثبت‌نام در صندوق قرض‌الحسنه و انتظار براي برنده شدن وام پنج ميليون توماني هستند.

 

شما از نسل نويسندگاني هستيد كه كمتر سراغ ادبيات كارگري رفته‌اند. اما شما در رمان‌تان سراغ طبقه متوسط و كارگري رفته‌ايد. چه شد كه سراغ اين قشر رفتيد؟

اينكه رفتم سراغ اين قشر به ايده اوليه برمي‌گردد. قرار بود از ابتدا رماني بنويسم كه ژانر طنز را هم در كنارش تجربه كرده باشم. با توجه به ايده‌اي كه براي خودم ساخته بودم سراغ خانواده‌اي رفتم كه به نسبت خانواده‌هاي ديگر قدري پرجمعيت باشد. طرحي كه در ذهنم ساخته و پرداخته بودم با خانواده كم‌تعداد كنار نمي‌آمد. سر شغل پدر خانواده خيلي فكر كردم چه شغلي داشته باشد كه آنقدر كليشه ذهني كارگر زحمتكش و درد كشيده را يادآور نشود و تبديل به شعار شود. فكر مي‌كردم خانواده اين‌همه بدبختي دارد، شغل پدر هم مضاعف مي‌شود. از سوي ديگر نمي‌خواستم شغلي را انتخاب كنم كه آنقدر با وضعيت خانواده تناقض داشته باشد يعني شغل پدر يك شغل عالي و والا باشد، بعد خواننده بپرسد كه وضعيت خانواده چرا به شغل پدر نمي‌خورد. به صورت خيلي اتفاقي رفتم سراغ قشر راننده‌ها. از ابتدا راننده بي‌آرتي اصلا در ذهنم نبود. اول سراغ راننده آژانس و تاكسي و راننده اتوبوس بين شهري و درون شهري رفتم. ايده‌اي كه در ذهنم بود ناخودآگاه به اين سمت رفت كه از اسامي ميادين و خيابان‌ها هم در رمان استفاده كنم؛ مثل ميدان آزادي و بار معنايي و سبقه‌اي كه پشت اين كلمه هست و اتفاقاتي كه در آنجا افتاده، همه اينها مرا به اين سمت برد كه شغل پدر را راننده شركت واحد در نظر بگيرم. راننده خط ويژه تهران‌پارس تا آزادي كه به گونه‌اي شرق را به غرب وصل مي‌كند و يك اتوبوس هجده متري كه مي‌رود و مي‌آيد؛ ميدان آزادي را هيچ‌وقت رد نمي‌كند و كليشه زندگي‌اش مي‌شود؛ وقتي آنجا مي‌رسد بار دوگانه‌اي پيدا مي‌كند و معلوم نيست كه ميدان آزادي مبدا است يا مقصد. پسر خانواده مي‌گويد پدرم هميشه اين ميدان را دور مي‌زند و ردش نمي‌كند. همه اين چيزها در طول دو سال فكر كردن و اتود زدن اتفاق افتاد. نتيجه‌اش اين شد كه شغل شاهپور گرايلي راننده باشد و ديدم اين راننده بي‌آرتي مي‌تواند سرپرست چنين خانواده‌اي هم باشد. نه پولدار و نه آنقدر به شكل كليشه‌اي كارگري مفلوك و فقير. بيشتر متوسط رو به پايين است، اما به هر حال در رمان از خودش خانه دارد. خرج بچه‌هايش را مي‌دهد، بچه مدرسه‌اي و دانشگاهي هم دارد.

بنابراين ايده داستان از طنز شكل گرفت و به مرور به شكل فعلي درآمد و اين طور نبوده كه از اول بخواهي سراغ ادبيات كارگري بروي؟

نه اين طور نبوده است. اصلا در ذهنم نبود كه داستان، ادبيات كارگري باشد. زيرا من داشتم به چيز ديگري فكر مي‌كردم. مسوول ايده‌اي بودم كه سر قلابم گير كرده بود. تصميم اين بود تا ايده‌هايي را كه دارم اول بيايم براي‌شان جمعيت و خانواده‌اي درست كنم، بعد براي خانواده گره يا مشكل‌تراشي كنم و بگويم كه دغدغه اينها چيست و در نهايت قرار است كه چه بشود و هر كدام از افراد خانواده چه عكس‌العملي نسبت به اين ايده كلي خواهند داشت. در كنارش شغل پدر كه راننده اتوبوس است و تمام وقت كار مي‌كند و شب‌ها مي‌آيد خانه؛ كه اين شكل كاركردن خودش به ديالوگ‌هاي او و رمان كمك كرده است. مثلا جاهايي كه در مقام نصيحت‌كننده برمي‌آيد. او مدام مي‌گويد كه صبح تا شب سركارم و خانواده بايد به من احترام بگذارد و كسي مرا تحويل نمي‌گيرد. همه اين حرف‌هايي كه زده مي‌شود شايد يك جاهايي به سخره هم گرفته شود؛ زيرا وقتي شاهپور گرايلي اين حرف‌ها را مي‌زند كسي به او احترام هم نمي‌گذارد كه هيچ تازه گاهي طلبكار او نيز هستند. انگار همه، مشكلات خود را دارند. خانواده طوري برخورد مي‌كند كه يعني هر كس مشكلات خود را دارد و قرار نيست كه چون تو كار مي‌كني به تو احترام بگذاريم. الان كه اين سوال را پرسيديد فكر مي‌كنم رمان يك جور ضد كارگري هم هست. جان كلام فرزين همين است: زحمت مي‌كشي كه بكش به هر حال كار خودت است. مي‌تواني كار نكني اما فراموش نكن قبلش مسووليتي را پذيرفته‌اي و تو مسوولي.

به هر حال واقعيت اجتماعي را در كتاب‌تان آورده‌ايد؛ از يارانه‌ها گرفته تا مشكلاتي كه بعضي از خانواده‌ها با آن درگير هستند، مسائلي مثل وام گرفتن و پرداخت اقساط. با اين وجود يك فانتزي در رمان وجود دارد و طنزي در سراسر كتاب ديده مي‌شود. اينكه واقعيت اجتماعي را بخواهيد با فانتزي مخلوط كنيد كار سختي نبوده است؟

اگر بخواهيم در مورد آساني و سختي‌اش جدا از رمانِ من حرف بزنيم، بلي، كار دشواري است. در اين رمان يك واقعيت محض اجتماعي كه متعلق به عصر حاضر است روايت مي‌شود؛ واقعيتي كه پديده‌هايش براي 10 سال پيش هم نيست براي همين دوران است و كار خطرناكي است كه فانتزي تزريق كنيم، چرا كه ممكن است چيزي را كه در رئاليسم وجود دارد و فطرت آن است زير سوال ببرد و از واقعيت آن كم كند يا اصلا نويسنده حرفش را گم كند. كاري كه سعي كردم انجام دهم اين بود كه ابتدا تمركزم بر واقعيت باشد و فانتزي را زير مجموعه آن قرار دهم. اگر بالعكس اين كار را انجام مي‌دادم ممكن بود چيز لوثي شود و رمان به كلافي سردرگم و بي‌محتوا و غير قابل فهم تبديل شود. اگر فضاي فانتزي را يك بادكنك فرض كنيم، تمام مدت سعي مي‌كردم كه نخ آن دستم باشد. آن فانتزي يك پايش زمين باشد. حواسم بود كه نخ اين بادكنك ول نشود و به هوا برود. در كنارش مي‌ديدم كه واقعيت چه چيزي و چه مكملي احتياج دارد و آن را با فانتزي تركيب مي‌كردم. يعني بنا به ذات و سرشت كاراكترها براي‌شان فانتزي تعريف مي‌كردم كه مقداري به رئاليست بودن‌شان اضافه كند تا هر چه بهتر شخصيت‌شان عريان شود و واقعي به نظر برسند. در واقع من با فانتزي كاري كردم كه آدم‌ها بيشتر حقيقي به نظر برسند نه اينكه از بار واقع‌گرايي‌اش كم شود. من در رمان داشتم از يك واقعيت تلخ كه در يك خانواده جريان داشت، حرف مي‌زدم، واقعيتي كه عريان بود و در عين حال مسائلي كه در جامعه و شهر سيال است و جابه‌جا مشاهده مي‌شوند. شما شايد از در خانه بيرون برويد يكي از اينها را ببينيد. آدم‌هاي تهي‌شده‌اي كه انگار غريزه‌هاي‌شان هم تهي شده و درگير يك هدف شده‌اند كه اين هدف مثلا همان وام است كه مسخ‌شان كرده، روان آنها را از هم پاشيده است. نوع رفتار و حرف زدن‌شان حتي روابط پدر و پسر و پدر و مادر در مقابل بچه‌ها را به هم ريخته و انگار ضد غرض شده است. گويي هدفي را كه انتخاب كرده‌اند تا وضع‌شان را بهتر كند، دارد آنها را دچار يك استحاله خطرناكي مي‌كند.

انگار واقعيت در شخصيت‌هايي است كه هر كدام يك وجه غير واقعي دارند؛ فرزين ابر مي‌شود، ندا و ناديا يكي مي‌شوند و نيلوفر وقتي شعر مي‌خواند پرواز مي‌كند و مادر گوشش از سرش جدا مي‌شود؛ هر كدام آنها يك وجه غيرواقعي دارند، ولي در طول داستان فكر نمي‌كني كه اين وجوه غيرواقعي هستند؛ مثلا فرزين وقتي ابر مي‌شود انگار وقتي است كه مي‌خواهد به رويا رود. در واقع براي روايت داستان‌تان اين وجه واقعي و غيرواقعي را كنار هم گذاشتيد و در طول داستان جلو مي‌رود ولي اين وجه غيرواقعي توي ذوق نمي‌زند.

زيرا دستم به نخ بادكنك بوده است، يا به عبارتي يك پايم چسبيده به زمين بود. براي همين سعي كردم كه با فانتزي به اينها واقعيت بيشتري ببخشم. فانتزي را براي خنده و طنز احتمالي ابدا به كار نبردم. ضمن اينكه اين وجوه غيرواقعي براي خود خانواده اصلا چيز مفرح و خنده‌داري نيست. سرگرمي نيست. جزيي از ماهيت آنان است. با ادبيات مي‌توان درون و سرشت يك جامعه و ملت را ديد. ادبيات ذره‌بيني است براي مشاهده‌ و اسكن يك جامعه و ملتش.

دقيقا همين طور است؛ اين فانتزي در خدمت داستان بوده است.

بله، من مدام طرح مي‌نوشتم و كاراكترها را انتخاب مي‌كردم. كاري كه رويش خيلي وقت صرف كردم اين بود كه براي هر كدام يك داستانك نوشتم، ويژگي هر آدم را به شكل بيوگرافي در برگه فيش مخصوص خودش توضيح مي‌دادم. همه ريزه‌كاري‌هاي‌شان را مي‌نوشتم و اينقدر اين كار را كردم كه ويژگي‌هاي آنها را حفظ كردم. خانواده خيلي شلوغ بود و ويژگي‌هاي آن متفاوت بود. حتي روي رنگ ابرهاي فرزين دقت داشتم كه اين رنگ‌ها چه خصوصيتي داشته باشند و يك موقع دوبار تكرار نشوند و اگر دوبار تكرار شدند حتما فرزين يك فلش بك بزند چون او در هوا با ابرهاي رنگي‌اش زندگي مي‌كند و حتما بخشي از خاطرات او هستند. مدام حواسم بود كه يك تاريخچه مفصل براي كاراكترم داشته باشم. اين كار را كه كردم به اين نقطه رسيدم كه چطور ويژگي‌هاي فرا واقعي به آنها دهم. جنس شخصيت‌ آنها را تعريف كنم. مثلا مادر خانواده كسي بود كه مي‌خواست از همه‌چيزي سردربياورد. اگر مي‌خواستم خلاصه كنم، سودابه مادري است كنجكاو و فضول؛ ولي اين فضولي در خدمت خانواده بود نه براي اينكه كنجكاوي خودش را ارضا كند. بنابراين فانتزي كه برايش تعريف كردم اين بود: آدمي كه مي‌خواهد سر از هر چيزي دربياورد بايد مثل دوربين مداربسته يا دوربين مخفي عمل كند. بنابراين گوش‌هاي مادر دوربين مخفي‌ او مي‌شود و هر جا كه مي‌خواهد حضور دارد و مي‌شنود. در كل ويژگي‌هايي كه براي آنها انتخاب مي‌كردم سعي مي‌كردم كه پدر و مادر‌دار باشند. رنگ، يكي از اينهاست. مثلا پدر دو تا مي‌شود، كپي، سياه و سفيد و اصلِ شاهپور رنگي است. برايش تعريف كردم كه كپي‌اش به صورت خيلي وحشيانه و پر سر و صدا است و توي رمان هميشه در و پيكر خانه را با لگد باز مي‌كند. آن قدر جزييات دادم كه شناسنامه‌دار باشد. يا دو تايي شدن او مي‌تواند اين فكر را القا كند كه پدر به خاطر مرد بودنش كه در فرهنگ ايراني متاسفانه حاكم و سالار جا افتاده است - با اينكه خانواده گرايلي اصلا مردسالار نيست چه بسا جاهايي فرزندسالاري است آن هم فرزند دختر- به هر حال با اين ويژگي، پدر مي‌خواست بگويد كه منم هستم و حواسم هست. خود فرزين كه كاراكتر اصلي است و ابر شدنش نشاني از دو شخصيتي بودنش دارد. وقتي روي زمين است يك جور است و وقتي ابر مي‌شود خيلي فلسفي و جدي مي‌شود و به خانواده از بالا نگاه مي‌كند. هم از حيث ارتفاع و هم از حيث شخصيتي و ديدگاه.

فرزين را راوي داستان انتخاب كرده‌اي، او از يك نسل ديگر است كه از شما خيلي دورتر است، به هر حال شناخت دو نسل بعدتر بايد براي نويسنده كار سختي باشد، چگونه به اين شناخت رسيديد؟ شايد اگر پدر خانواده را براي روايت استفاده مي‌كرديد كار راحت‌تري در پيش داشتيد. اتفاقا روايت فرزين روايت خوبي درآمده است و خواننده فكر نمي‌كند نويسنده اينقدر با راوي فاصله نسلي داشته باشد، اين شناخت از كجا به دست آمده و چه حد تحقيقات زباني داشتيد؟

انتخاب اين نظرگاه كه پسر نوجواني احتمالا اواسط دهه 70 است به داستان ديگري برمي‌گردد؛ يعني طرح و رمان ديگري بود كه چنين پسري با چنين سن و سالي قرار بود كه راوي خانواده‌اش باشد و به لحاظ شرايط فيزيكي شرايط عجيب و غريبي داشت؛ قطع نخاعي بود و فلج. او قادر به حرف زدن نبود، در نتيجه تمام دنياي او ديالوگ در ذهنش بود، ديدگاهش نسبت به پدر، مادر و زندگي و همه‌چيز. طبيعتا بايد از زبان او نوشته مي‌شد كه دنيا چگونه است. تقريبا با فرزين شباهت داشت. او را آوردم اينجا استفاده ديگري كنم اما نه اينكه لال باشد، ولي مي‌خواستم كه روي ويلچر بنشيند، در واقع قرار بود كه فرزين يك بچه قطع نخاعي باشد، و تمام دنيا و زندگي‌اش تا زماني كه چرخ ويلچرش نمي‌چرخيد در همان چهارديواري خانه مي‌ماند. اما با يكي از دوستانم كه مشورت كردم، گفت كه اين شخصيت را از روي چرخ بلند كن و شفايش بده، زيرا به اندازه كافي يكسري مسائل و مشكلات بغرنج براي خانواده درست كرده‌اي، اين موضوع ممكن است خطرساز باشد، هر چقدر هم طنز داشته باشي با اين قطع نخاعي ديگر نمي‌تواني كاري كني. براي همين فرزين به نوجوان فعلي تبديل شد. اما درباره اين موضوع كه نسل جديد است و سن و سالي كه دارد خيلي از من دور است و تقريبا دو نسل با من فاصله دارد؛ نكته درستي است. نسل بعد از من يعني دهه 50 معمولي جلو نرفته است جهشي جلو رفته است، چيزهاي عجيبي و غريبي دارند كه مثل دهه‌هاي قبل از خودشان نيستند، تنها كاري كه كردم اين بود كه دنبال اينها بروم، از نظر كلامي و رفتاري در چارچوب خانواده آنها را دنبال كنم. اين كار را اوايل سال 90 شروع كردم، تقريبا تمام آن سال را براي شخصيت‌ها نت‌برداري مي‌كردم و سال بعدش يعني 91 نوشتن شروع شد. مي‌دانستم كه فرزين قرار است چطور صحبت كند. مي‌دانستم كه او قرار است گونه ديگري صحبت كند كه خانواده شايد نسبت به او گارد بگيرند كه اين چه وضع صحبت كردن است. يك چيزي در ذهنم بود، بار اول كه نوشتم يك چيزي درآمد كه احساس كردم زبان اين آدم را دارم با لات‌بازي و لمپني قاطي مي‌كنم. او قرار است جور خاصي صحبت كند، عصيانگر است، به پدر و مادر اعتراض مي‌كند، چيزي برايش مهم نيست، در عين حال كه مونولوگ‌هايش نشان مي‌دهد همه‌چيز را زيرنظر دارد، اما قرار نيست كه آدم لات و لمپني باشد. سعي كردم از حالت بي‌ادبي محاوره‌اي روزمره يك بچه بيرون بياورمش و با دايره لغات و مفاهيمي كه خودش براي خودش تعريف كرده زبان خاص خودش را داشته باشد. يكي از كارهايي كه كردم اين بود كه با يك سري دختر و پسرهايي كه هم‌سن كاراكتر من بودند آشنا شوم و فقط ببينم اينها چطور باهم صحبت مي‌كنند، اما به آنها نمي‌گفتم كه دارم به شما دقت مي‌كنم، فقط نگاه مي‌كردم. به محض اينكه مي‌گفتم ممكن بود كه زبان‌شان را عوض كنند. يك بخش ديگر اين بود كه به گذشته خودم فلش‌بك بزنم. يعني به تجربه زباني كه خودم داشتم نگاه كنم، گرچه آن زبان، با زبان كاراكتر اصلي‌ام خيلي فرق داشت، اما بايد مي‌ديدم در زماني كه 15 يا 16 ساله بودم چطور حرف مي‌زدم و كمك‌هايي از گذشته بگيرم. يكسري رفتارها و ناهنجاري‌هايي را كه وجود داشت قلاب كنم و بياورم به زمان حال رمانم و در قالب شخصيت فرزين بگذارم. يك بخش ديگر اين بود كه جست‌وجو كردم تا دريابم چنين فرهنگ مخفي در اينترنت هست يا نه. خيلي چيزها پيدا كردم. حتي كتابي هم در اين مورد پيدا كردم، اما مي‌خواستم الفاظ و اصطلاحات را داستاني كنم. در فرهنگ نوشته بود كه اين لغت يعني اين. اما وقتي در داستان و قصه به كار ببري ممكن است جذابيتش را از دست بدهد. در نهايت خيلي اتفاقي سايتي را پيدا كردم كه يكسري اصطلاحات را از اين سايت بهره بردم. از تمام صفحات سايت پرينت گرفتم. زماني كه رمان را مي‌نوشتم اين صفحات مثل برگه تقلب جلوي من بود. تا روزهاي آخر در نمونه‌خواني قبل از چاپ هم، همچنان داشتم به اين قسمت كار ور مي‌رفتم و بالا و پايينش مي‌كردم.

زبان محاوره ما در ادبيات داستاني كمتر وارد مي‌شود. راوي داستان‌ها معمولا از اين زبان استفاده نمي‌كنند اما شما اين زبان را وارد داستان‌تان كرده و كار سختي را انتخاب كرديد. ولي نكته‌اي كه وجود دارد اين است كه فرزين درحالت عادي زبان محاوره هم‌نسلانش را دارد اما وقتي ابر مي‌شود زبان جدي و حتي اديبانه‌اي دارد كه اين موضوع باعث دو دستي لحن شده است. كلا در داستان چند زبان وجود دارد، شايد بهتر بود كه يك ويراستاري بهتري براي يكدست شدن لحن و زبان صورت مي‌گرفت.

اين مساله كاملا عمدي بوده است. اين اختلاف زباني وقتي رخ مي‌دهد كه فرزين از خانواده دور شده و با نگاه تحليلگري به آنها نگاه مي‌كند، اصلا فرزين دو شخصيتي است وقتي بالا مي‌رود يك شخصيت ديگر است به گونه‌اي كه شما از يك بچه انتظار نداري اين طور صحبت كند. به قول معروف يك بچه اصلا اين كاره نيست كه بخواهد اين طور با كلمات بازي كند. من فرض را اين طور گذاشتم كه وقتي مي‌رود بالا زبانش فرق داشته باشد، خيلي انديشمندانه و با جزييات خانواده را نگاه ‌كند. به همين دليل دودستي زبان را عامدانه گذاشتم. وقتي بالاست ديگر از اصطلاحات خاص خودش استفاده نمي‌كند، مساله‌اش پول توجيبي نيست. دوزار يارانه نيست. نوع حرف زدنش فرق مي‌كند. اين مساله زباني است، اما اگر مساله ويراستاري را در نظر بگيريم ممكن است ويراستاري اشكال داشته باشد.

ويراستاري كتاب شما چرا اين‌قدر بد است؟

زماني كه مجوز كتاب صادر شد، مدت‌ها براي چاپش انتظار كشيدم. بدون اغراق يك سال زمان برد تا ناشر كتاب را بعد از اخذ مجوز چاپ كند. دليلش هم هرگز برايم مشخص نشد. اما نسخه ويرايش شده فقط دو ماه مانده به چاپ به دستم رسيد. اگر در آن هفت يا هشت ماه خوانده بودند بايد زودتر به دست من مي‌رسيد ولي اين گونه نبود و تصور من اين است كه كار عجله‌اي شد. من خودم وسواس دارم كه اسم ويراستار بايد در شناسنامه كتاب قيد شود. معتقدم به ويراستار و او را همكارِ نويسنده مي‌دانم. آوردن نام ويراستار در شناسنامه برايش مسووليت مي‌آورد؛ ولي متاسفانه اسم ويراستار در كتاب من نيست در صورتي كه ويراستار داشته است. از سوي ديگر زبان خاصي كه در اين كتاب هست وقت بيشتري براي ويراستاري مي‌طلبد. در حيطه زبان محاوره‌نويسي، ويراستاري كتاب سخت‌تر مي‌شود. استادم آقاي محمد محمدعلي دركارگاه داستان‌نويسي‌ مجله كارنامه حرف‌هاي خوبي در اين مورد مي‌گفت. خاطرم هست يك بارداستاني توي كارگاه خوانده بودم كه تماما محاوره و شكسته بود. كلمات را به طور عجيب و نامتعادلي شكسته بودم. بهم گفت كه محاوره‌نويسي و عاميانه‌نويسي و شكسته‌نويسي خيلي نزديك به هم است و در آنها حتا بعضي حروف ناقص بيان مي‌شود و اين ناقصي چنان اتفاق مي‌افتد كه خواننده در خوانش اول معني درست كلمه را به درستي و به سرعت درك نمي‌كند و اين يك نقص است و نبايد تا اين حد پيش رفت و ديگر اينكه تا جايي كه خاطرم هست تاكيد مي‌كرد محاوره‌نويسي انتها ندارد و مي‌توانيد به جاهايي برويد كه شايد تا به حال كسي تجربه‌اش نكرده است. ولي مهم اين است كه به زبان داستان خود آسيب نرسانيد. اين حرف هميشه در گوش من مانده است و خيلي سعي كردم توي اين رمان با دست خودم آسيبي به نثر وارد نكنم.

بنابراين چند دستي زبان عامدانه بوده است؟

بلي. آن قسمتي كه درباره فرزين گفتم عامدانه و هدفمند بوده است.

داستان به نوعي گروتسگ است كه پايان شادي دارد. داستان در حيني كه طنز دارد، اما يك تلخي در سراسر آن نهفته است. شادي ته داستان زيادي خوشايند تو نيست و با خودت فكر مي‌كني كه حالا كه چه و مي‌خواهي به كجا برسي. چرا پايان شادي براي داستان گذاشتيد؟

اين پايان شاد ممكن است براي همه خواننده‌ها ميسر نشود. نمي‌دانم. در پايان رمانم آدم‌هاي داستان تكليف‌شان معلوم نيست. برنده شدن در قرعه‌كشي براي همه پايان شادي ندارد، براي نيلوفر پايان شادي نيست. آنها در واقع پول را با دخترشان معامله كرده‌اند. فرزين جاهايي اشاره مي‌كند ولي خواننده ممكن است فكر كند كه فرزين سر كار بوده است. عمق قضيه اين بوده كه پدر و مادر داشتند برنامه‌ريزي مي‌كردند، در نهايت فرزين خودش متوجه مي‌شود، نيلوفر هم مي‌آيد آن بالا شعر مي‌خواند. پايان شادش انگار جوري ضد غرض است. فرزين هم مي‌فهمد كه سر كار بوده است. ظاهر را مي‌ديده ولي از نيمه‌هاي رمان، خانواده به شكل مخفيانه‌اي داشتند كار ديگري با رييس صندوق انجام مي‌دادند. فصلي كه مجلس عروسي بود و من هرگز ننوشتمش چون به نظرم رمان را لوث مي‌كرد و تبديلش مي‌كرد به سريال تلويزيوني. از عمد مجلس عروسي را ننوشتم اما اثراتش در پايان رمان معلوم مي‌شود. در نتيجه برنده شدن تبديل به خوشي سطحي‌اي مي‌شود كه پدر سر كپي خود ظاهر شده و بالاي سر خودش گريه مي‌كند. در پايان داستان فرزين و نيلوفر تنها دو نفري كه خاصيت پرواز دارند انگار بازنده ماجرا و ستمديده رمان هستند.

شخصيت‌هاي داستان شما خاكستري هستند و انگار هر كدام در جايگاه خود حق دارند؟

بلي. همين طور است. هميشه به نظرم خاكستري حق دارد چون هم سياه را در خود دارد و هم سفيد را.

شما دو تا از كارهايت خارج كشور چاپ شده و اينجا ديده نشده است. اين كار داخل كشور چاپ شد و قدري سانسور شد. كدام را ترجيح مي‌دهيد؟ اينكه كتابي را داخل چاپ كني و زير بار محدوديت‌ها بروي يا اينكه خارج چاپ كني و ديده نشود؟

آن كتاب‌ها اصلا از داخل ايران قابل تهيه نيستند كه حالا ديده شوند. ترجيحم اين است كه كارم سالم چاپ شود. ولي واقعيت اين است كه مميزي سلامت متن را زير سوال مي‌برد. دراينجا نويسنده ممكن است تن به حذف چيزهايي دهد ولي از آن طرف كارش چاپ و ديده مي‌شود و مي‌خوانند و اين به نفعش است. البته اين رمان خيلي‌خيلي كم حذف شد. متاسفم كه اين را مي‌گويم. ولي بعضي چيزها هست كه گفتنش سخت است و توضيحش خيلي شخصي است. خيلي چيزها در كتابم هست كه با ناشر خيلي سر و كله زدم كه حذف‌شان نكنم و واقعا هم حذف نكردم. مثلا به اسم يكي از كاراكترها گير داده‌ بودند و مي‌گفتند كه اسمش را عوض كنم. دو جا هم فرزين از فحش انگليسي استفاده مي‌كند آنها را گفتند بردار كه من برنداشتم اما مميزي به وقتش انجام وظيفه كرد.

با خود ارشاد ديالوگ داشتيد؟

خير. تا حالا هرگز ديالوگي نداشته‌ام.

اما خيلي‌ها تجربه خوبي داشتند و بعضي كتاب‌ها از اين راه نجات يافته‌اند؟

متاسفانه شايد. جماعتي از اطرافيان من دعوا مي‌كردند كه بگذار ديگر اين كتاب چاپ شود. بعد از 10 و 12 سال ديگر وقت آن رسيده كه يك كتاب چاپ شود. اما من به هر قيمتي كتاب چاپ نمي‌كنم وگرنه همه كتاب‌هايم مجوز گرفته بودند.

به نظر مي‌رسد خيلي از كتاب‌هاي داستاني كه چاپ مي‌شود و اسم رمان روي آنهاست يك داستان بلند است. در حالي كه رمان بايد يك جهان خلق كند. در جهان هم همين طور است كتاب‌هاي 100 يا 120 صفحه‌اي رمان نيستند و اين اتفاق نادر است، اما چطور مي‌شود كه اين نادر در كشور ما يك چيز اكثريت شده و داستان‌هاي 100 صفحه‌اي رمان مي‌شوند. اين حجم رمان شما مي‌تواند در جايگاه رمان بنشيند. مضافا بر اينكه شما توانسته‌ايد جهاني را خلق كنيد، نظر خود شما چيست؟

يكي اينكه خيلي‌ها ميل وافر به رمان چاپ كردن دارند در حالي كه امكانات و ابزارش را ندارند، ولي با اين وجود مي‌خواهند رمان خلق كنند. وقتي راوي شما و ايده شما نفسش مقطعي است، براي داستان بلند نيست مي‌تواند داستان كوتاه شود به زور نمي‌توان آن فكر و ايده را به رمان تبديل كرد. يك بخشي به ميل وافر طرف برمي‌گردد كه مي‌خواهد چيزي به اسم رمان در كارنامه‌اش داشته باشد. از يك طرف ديگر ناشر در تقسيم‌بندي كتاب‌هايش مي‌گويد من يك مجموعه داستان دارم و يك بخش هم دارم به نام رمان. از طرف ديگر وقتي نويسنده مي‌بيند كه قرار است رمان به ناشر دهد بايد يك جورهايي به آن حجم داده و عرصه را پهن كند تا قدري تنوع داشته باشد. متاسفانه كاري به تعريف و مفهوم رمان ندارد. جهاني در سرش ندارد كه بخواهد خلقش كند. يكي از كارهايي كه براي آن مي‌كنند تغيير نظرگاه در رمان است، بدون اينكه فايده‌اي داشته باشد. اين كار سرجايش مي‌تواند به رمان و روايت و تعليقش كمك كند منتها اگر به وقتش انجام شود و درست و صحيح. ولي اگر بخواهي بيخود تغيير نظرگاه دهي كه حرفت را طول داده تا حجم كتاب را افزايش دهي؛ خواننده‌اي كه دارد كتاب را مي‌خواند، متوجه مي‌شود كه كجا بايد داستان را تمام مي‌كردي و از كجا به بعد نويسنده خودش را خسته كرده‌ و دست و پاي الكي زده و كار اطناب پيدا كرده است. كتابي خواندم كه دو نظرگاه داشت و روي جلدش كلمه رمان چاپ شده بود. رمان فارسي هم بود. يك بار براي سرگرمي يكي از نظرگاه‌ها را برداشتم زيرا داشت تكراري حرف مي‌زد، كتاب شد 50 صفحه. اصلش حدود نود و چند صفحه بود! در هر حال ايده‌اي هست كه قابليت رمان شدن ندارد و لازم نيست كه اضافه‌گويي داشته باشيد. افتخاري هم نيست كه حتما رمان چاپ كني، زيرا مجموعه داستان هنوز در دنيا و بين خوانندگان ارج و قرب خودش را دارد.

شما كتاب خودتان را رمان مي‌دانيد؟

در اين عرصه‌اي كه فرزين و خانواده‌اش را به وجود آورده‌ام، فكر مي‌كنم كه رمان باشد. بلي رمان است. مبدا و مقصد و سنديت اتفاقي كه در خانواده رخ داده رمان است. اما بايد ديد خوانندگان و منتقدان نظرشان چيست. مخصوصا خوانندگان؛ چرا كه آنان در نظر من و در رابطه با قصه‌هاي من هميشه باكيفيت‌ترين سخنان و نظرات را صادر كرده‌اند و به درك و فهم‌شان از ادبيات داستاني يقين دارم.

 

برش

ترجيحم اين است كه كارم سالم چاپ شود. ولي واقعيت اين است كه مميزي سلامت متن را زير سوال مي‌برد. دراينجا نويسنده ممكن است تن به حذف چيزهايي دهد ولي از آن طرف كارش چاپ و ديده مي‌شود و مي‌خوانند و اين به نفعش است.

وجوه غيرواقعي براي خود خانواده اصلا چيز مفرح و خنده‌داري نيست. سرگرمي نيست. جزيي از ماهيت آنان است. با ادبيات مي‌توان درون و سرشت يك جامعه و ملت را ديد. ادبيات ذره‌بيني است براي مشاهده‌ و اسكن يك جامعه و ملتش.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون