بازخواني «روز افسرده»
سرودهاي از مهدي مرادي
سرگرداني ِ روز در لحن تبعيد
داودرضا كاظمي
«در راه پله از خود پرسيدم: /چگونه ميتوان/اهل قناري و رنگينكمان را/به جزاير خاكستر و فلوكسيتين تبعيد كرد؟/بيرون داركوبي داشت/به تابلوي روانپزشك نوك ميزد/و روز افسرده/مانند بادبادكي سرگردان/در شاخههاي درخت پيادهرو/ گير كرده بود.» لحن ِ هر سروده، در واقع صداي شاعر است كه از ميان ِ واژهها و سطرها خوانده و شنيده ميشود، اين صدا بيانگر رابطه شاعر با موضوع شعر است و هرچه پژواك اين صدا در شعر قويتر باشد، فرديتِ سروده پررنگتر ميشود. لحن شاعر، همان صداي پنهانِ منِ هنريِ اوست كه تابع و نشاندهنده موضعگيريها و جانبداريهاي برآمده از احساس، ادراك و انديشهورزي است. (ن. ك. فتوحي، 1391: 77) يكي از انواع صفتهايي كه در زبان فارسي براي توصيف لحن ِ متن به كار ميرود، صفت «افسرده» است. لحن افسرده بهكار رفته در اين سروده آنچنان گرم و گيراست كه اگر حتي اشارههاي سرراستي چون «روز ِ افسرده» در نام شعر يا «فلوكسيتين» كه داروي ضدافسردگي است در متن شعر، نيامده بودند، بيترديد مقداري از معناي افسردگي مورد نظر شاعر، بهوسيله همين لحن ِ حاكم بر متن دريافت ميشد. تكرار و تداوم اين اشارهها و نشانهها، تاكيد و تمركز شاعر بر سمت و سويي از محتوا را فرياد ميزند.مهدي مرادي، لحن، لفظ و مضمون را در هماهنگي با موضوع، در تناسبي آگاهانه و دلپذير به ميدان آورده و تا به پايان اين ويژگي را حفظ ميكند. اگر فرم دروني، بافت و ساختمانِ بيروني شعر را حاصل انسجام و هماهنگيِ ميان اجزاي آن بدانيم، سروده مرادي از اين رهگذر برخوردار و در اين برخورداري پديد آمده است. قصد بررسي فرماليستي در ميان نيست، به همين اشاره اكتفا ميكنم. اما شعر از ميانه ماجرا (روايتي كه البته تماما گفته نميشود)، با ناگهاني و ابهام آغاز ميشود: «در راه پله از خود پرسيدم: / ...» و هنوز خواننده با اين سطر درگير است كه با پرسشي چالشيتر برخورد ميكند «چگونه ميتوان/ اهل قناري و رنگين كمان را/ به جزاير خاكستر و فلوكسيتين/ تبعيد كرد؟/ ...»استفهامي انكاري كه ابهام را در اين سروده به بيشترين حد ممكن ميرساند، بديهي است تنها عده كمي ميدانند فلوكسيتين داروي ضدافسردگي است و در اين بخش، شعر از پينويسي بينياز نخواهد بود؛ شايد تلاش شاعر براي رفعِ اين ابهام است كه مرادي را واميدارد در سطرهاي بعدي به روانپزشك اشارهاي مستقيم داشته باشد.اهل ِ قناري، اهل رنگينكمان، توصيفي بديع و شاعرانه از حالات و مقامات شاعر است. موجودي غريب كه فلاسفه قرنهاست نبوغش را با جنون و احوالش را با ديوانگي يكي دانستهاند و اين در حالي است كه شاعر بيرون از دنياي خود - هزارتوي درونياش - خود را فردي تبعيدي ميداند. رانده شده به جزاير خاكستر، جزيرهاي شايد سر برآورده از فوران آتشفشاني در دل اقيانوسي بيكران كه مانند دنياي بيروني شاعر نيست و راهي به جايي ندارد. اين سرزمين ناشناخته، اين ناكجاآباد شاعرانه، مدينه فاضله، اتوپيا و ... هرچه نام داشته باشد، در عين ناآرامي و التهاب، در چشم بيننده و مخاطب آرام است؛ آرامشي كه با جنون همراه و پارادوكسي هستي شناسانه را رقم ميزند.اهل ِ قناري ... جزاير خاكستر، چينش اين واژهها در دو سطر اتفاقي نيست، جزاير قناري بي آنكه در شعر آمده باشد، حاصل تداعي ديداري يا شنيداريِ ماست كه از شهرت جزاير قناري - بهعنوان يكي از نمادهاي جهانيِ آرامش- مايه ميگيرد و مهدي مرادي دانسته از اين امكان بهره گرفته و بار معنايي آن را به توصيف اهل ِقناري و رنگين كمان، بيفزايد. «بيرون / داركوبي داشت / به تابلوي روانپزشك نوك ميزد / ...»داركوب جانور شگفتانگيزي است، موتورسواران كلاه ايمني بر سر ميگذارند تا از ناحيه سر و صورت آسيب نبينند، زيرا اگرچه مغز در مايعي لزج شناور است و جمجمه كه استخوان سخت و محكمي است آن را پوشانده؛ اما باز هم انسان ضربههاي بيشتر از مقدار سه جي (تقريبا معادل سي كيلوگرم ضربه در هر سانتيمتر مربع) را نميتواند تحمل كند، در حاليكه داركوبها تا مقدار سي جي را به راحتي تحمل ميكنند، با سرعت به تنه درختان منقار ميكوبند و باكشان نيست، در جهانِ شاعرانه مرادي ميان روانپزشك و داركوب تناسبي عجيب برقرار ميشود، انگار كه پرسشِ بيپاسخ شاعر در اينجا وارد عرصهاي چالشيتر ميشود اما مرادي از پاسخ روشن دوري كرده تا با فضاسازي در شعر هر پاسخي در ذهن خواننده شكل بگيرد، تقابلِ ميان قناري و داركوب، تقابل ميانِ آرامش و چالش، تنازع هستيشناسانه ديگري است كه در اين سطرها رقم ميخورد، جدال ميان دو دنياي دروني و متفاوت، آنچه در اين سروده قابل توجه است، شيوه برخورد و همداستاني آنهاست.در ميدانگاه تلاقي شاعر با متن و مخاطب، قناري با داركوب، جنون و آرامش، روانپزشك و ... است كه با بروز تاويلهايي در متن، خواننده رفتهرفته به پاسخهايي روشن ميرسد. چنانكه ميتوان گفت: روانپزشك، هر كسي يا هر چيزي است كه اين دنياي شاعرانه را درنيافته است. پس در نظر شاعر محكوم و شايسته اين است كه داركوب به تابلو- نماد موجوديتشان - حمله كند. «روز افسرده / مانند بادبادكي سرگردان / در شاخههاي درخت پياده رو / گير كرده بود.»روز، روزمرّگي، افسردگي و باقي قضايا ... روز با تمام روشنايي و روشنياش، سرشار از روزمرّگي است؛ و اين روزمرِّگي براي شاعر كه دوست دارد وقتش را بيرون از مسائل عاديِ روزانه بگذراند، موجب افسردگي است؛ يأسي فلسفي كه در مشرق زمين حضوري آشنا و ديرينه دارد.در آغاز اين سروده، رويارويي شاعر و روانپزشك را ديديم، اكنون اين رويارويي شيوه تازهاي به خود ميگيرد . يك سو شاعر است با رمز و راز دنياي درون و جلوههاي بيروني كه ميل به عوالم فراتر از دلمشغوليهاي عاديِ روزانه دارد (سفري بادبادك وار به سوي فرادستها)؛ و از ديگر سو كساني كه هر روز در كوچه و خيابان ديده ميشوند و در نظر شاعر زمينگير شدهاند (درخت پيادهرو ريشه در زمين دارد). زيبايي كار آنجاست كه مرادي افسردگيِ حقيقي را كه پيامد سرگرداني است، با منطقي شاعرانه به اين دسته نسبت ميدهد.