درباره «غروبدار» نوشته سميه مكيان
در امتداد مرگ
سميرا سهرابي*
مرگ در لحظه رخ نميدهد، بلكه ميتواند فعلي باشد كه هر روز و هر ساعت آن را زندگي ميكنيم. مرگ گذار است از مرحلهاي به مرحله ديگر و نميتوان تعريف دقيقي از آن ارايه كرد و دستيابي به يك تعريف واحد از آن دور از انتظار است.
آيا مرگ و زندگي معناي ثابتي دارند؟ آيا ميشود از مرزي سخن گفت كه ميان مرگ و زندگي است؟ آيا مرگ انسان واقعا برابر با مرگ جسماني است؟ يا اينكه مرگ چگونه با ذات و ماهيت انسان ارتباط برقرار ميكند؟
جواب تمام اين سوالها را ميتوان در نقاط تاريك و روشن زندگي غلامرضا ساعتچي جستوجو كرد. غلامرضا ساعتچي كه سندرومي به نام سندروم غروب به گرانيگاه و مركز ثقل زندگياش تبديل شده و فشار آن را بر تمام ذرات و اجزاي زندگي او شاهد هستيم. سندروم غروب كه گونهاي از فراموشي است هر روز با غروب خورشيد به سراغش ميآيد؛ گويي مرگ همچون دزدي در شب حمله ميكند و حافظه و هويتش را ميدزدد. حملاتي كه هر شب تكرار ميشوند. ساعت بدن آقاي ساعتچي به هم ريخته و ريشه و علت اين بينظمي هيچگاه مشخص نميشود؛ درواقع هيچ جواب دقيقي براي چنين بيماري پيچيدهاي وجود ندارد و البته هيچ درمان مشخصي. تمام آنچه از فرد برميآيد، گذر از روزها است و در انتظار شبنشستن، تا در شب بيتوته كند؛ شبي كه او را انتظار ميكشد.لحظاتي پديد ميآيد تا او آنچه را حس ميكند زندگي كند، اما دلهره و ترس از تاريكي بر اضطرابش ميافزايد. نخستين رمان سميه مكيان يعني «غروبدار» كه به مرحله ده رمان برگزيده جايزه احمد محمود نيز راه يافته، حول محور همين داستان شكل ميگيرد. يك داستان اصلي با خردهروايتهايي كه همچون داستان ذهن غلامرضا ساعتچي، پر از پيچوخمهايي است كه او را از لايههاي مختلف داستان گذر ميدهد و نويسنده با نگاهي جزيينگر و موشكافانه در شرح آنچه حس ميشود يا به چشم ميآيد، توانسته مخاطب را با خود همراه سازد. انتخاب يك موضوع بكر و در پي آن گزينش صحنههايي كه با اين موضوع، هم از لحاظ معنايي و هم از لحاظ تصويرسازي قرابتي سنجيده دارند، باعث شده كليت داستان چفتوبستي درست داشته باشد. حضور آدمها در داستان، زمان را بارور ميكند تا به موقع ظاهر شوند و حوادث و خردهروايتها را شكل بخشند كه اينها خود دلايلي موجه هستند تا مخاطب را درگير سير داستان كنند. از نظر شخصيتپردازي، غلامرضا ساعتچي به خوبي توانسته پل ارتباطي بين آدمهاي داستان باشد، تا آنجاييكه هر شخصيتي با روايت خود گره ميخورد و فضا را براي وقوع هر حادثهاي آماده ميسازد.
يكي از موارد چشمگير در «غروبدار» نوع روايت است؛ روايتي سيال كه در آن حالوهواي آدمهاي قصه به خوبي قابل درك است. به نظر ميآيد برگ برنده سميه مكيان در اين نوع نگاه، آگاهي كامل او نسبت به سندروم غروب باشد. افراد مبتلا به اين سندروم در تشخيص واقعيت از رويا چنان ناتوان ميشوند كه درك درستي از اتفاقات اطراف خود ندارند. ذهن اين افراد دچار آشفتگي و هذياني ميشود كه نمود خارجي آن در داستان به خوبي قابل لمس است. نويسنده با واردكردن چنين رويكردي به فضاي داستان و نوع روايتي كه ارايه ميدهد، تمام آنچه را كه ذهن غلامرضا درگير آن است پيش روي مخاطبش قرار ميدهد تا او نيز به درك درستي از ديد شخصيت اصلي به اتفاقات پيرامون برسد. كوشش اطرافيان براي كنترل فراموشي دور از چشم نميماند. آنها تلاش ميكنند درد اين فراموشي را تسكين دهند و شرايط را در ايدهآلترين حالت ممكن نگه دارند. پرنيان، پدربزرگ را در طول روز با قواعدي منظم و خاص، براي بعد از غروب مهيا ميكند. او را به راهرفتن مجبور ميكند و با نشانههايي تلاش دارد ترس او را از فراموشي كاهش دهد و تمام سعياش بر اين است كه غلامرضا زود بخوابد تا رنج كمتري را متحمل شود.
آشفتگي و هذيان، زندگي ديگر شخصيتها را نيز فرا گرفته؛ آشفتگياي كه علت آن يك سندروم خاص نيست، بلكه سرنوشتي است كه همچون گردابي آدمها را به داخل خود كشانده. كتايون همسر غلامرضا كه خودكشي كرده، فرزندانش، كامه كه در پي اختلافاتي از همسرش جدا شده و كاوه كه خود به بيماري سختي دچار است و خانهنشين شده و چندين و چند نفر ديگر كه در گذشته غلامرضا نقش بازي ميكنند و البته پرنيان كه نقش پررنگي در كنار غلامرضا ايفا ميكند، درواقع پرنيان همان كسي است كه تصاوير روشني از آدمهاي قصه و وابستگانش به دست ميدهد. او با سن كم، قابل اعتمادترين شخصيت داستان است كه هرچند مسووليتهاي بزرگ، درك او را نسبت به مسائل تغيير داده (چنانكه نمود آن را در كارهاي كودكانهاش همچون نقاشيهايش ميبينيم) اما نگاه او همچنان همان نگاه بيآلايش و روايت او صادقانه و بدون ابهام و پيچيدگي خاصي است. او آدمها را همانطور تصوير ميكند كه به نظر ميآيند نه با متر و معيار روايتهاي ذهني خودشان.
علاوه بر فصلهاي اصلي داستان كه وظيفه روايت را بر عهده دارند، پنج «ياددآر» قسمتهاي پاياني داستان را دربرميگيرند. اين ياددآرها براي كمك به غلامرضا و به خاطرسپردن هويتش براي او تهيه شدهاند؛ نشانههايي كه از گذشته دور او ميآيند. عموما زندگي در زمان حال و آنچه در اكنون اتفاق ميافتد مرهمي است بر خاطرات تلخ، ميتوان در لحظه چنان زندگي كرد كه خاطرات نامطبوع گذشته به دست فراموشي سپرده شوند. اما كاركرد گذشته در زندگي غلامرضا تفاوتي اساسي با زندگي ديگر افراد دارد. ياددآرها قرار است مرهمي باشند بر حال ناخوش او. در دورهاي كه هويت اين فرد دستخوش تغييراتي بنيادين ميشود، خاطرات گذشته قرار است هويت متزلزل او را سامان بخشند و با برگرداندن او به گذشته يادآوري كنند كه او غلامرضا ساعتچي است. زندگي در چنين وضعيت نابساماني تا كجا ميتواند مقابل مرگ دوام بياورد؟ در همان صفحه نخست ما با اين جمله روبرو ميشويم: «تقديم شده به مرگ» مرگ زندگي را به سايه ميفرستد تا آدمها درك كنند چگونه مُردن را. بيجا نيست كه شكسپير، هملت را واميدارد تا بگويند چه كسي بلد است خود را خلاص كند؟ و در اين روند ترس به نحو مضحكي ما را به داشتههايمان پيوند ميزند. اما غلامرضا ساعتچي هنوز آن توان را دارد تا به اندازه تعلق خاطرش به زندگي، مرگ را عقب بزند و به خود آيد تا بار ديگر با طلوع نخستين روشنايي روز به تجربهاي تازه دست يازد، گرچه هنوز دغدغه هراس از تاريكي، جلوه تمام روشناييها را به بازي ميگيرد. اما به تعبيري ديگر بگذاريم اين زندگي تقديم شود به شكوه و بزرگي مرگ. مرگ در معناي والاي خودش كه آرامشي ابدي به همراه ميآورد، به دور از هر آشفتگي، بيقراري و سردرگمياي.
*روزنامهنگار و داستاننويس